جنـوداللّٰھلـاتَفشَـلُواهـم
فـآئزونبالـشھآدةأوبـالفتـح
سَـربآزانِخُـداشِڪستنـمیخورَدنـد
آنـھاپِیـروزمۍشَـوندیـآشَـھآدتیآفَتـح..✨!'
#شهادت
@shahidanbabak_mostafa🕊
از هیچ چیزجزگناهانشان نمی ترسند!
سربازان#امامزمان..✋🏻
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و ما موندیم و منجلاب های دنیایی
ما موندیمُ هوایِ مسمومِ کوچه پس کوچه ها ..
و خیابان هایِ سرد و بی روحِ شهر ...
خسته ایم
همچون خستگی هایِ
قبلِ شهادت خودتان
شهدا هوای #دلامون داشته باشید..
+روحت رو کجا جا گذاشتی؟
- پیشِ شهدا ، وسط بارونِ تیر و خمپاره..!
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفـــــیق اونیہ ڪه
ماروبہ#امامحسینعلیہالسلام
برسونہ...🤍✨
باقیـــشبازیہ..🖐🏻
#شهیدبابڪنورۍهریس
#رفیقشهیدمـ♡
@shahidanbabak_mostafa🕊
خُدآ میمونِهـ وَقتی هیچکَس نِمیمونِهـ🥲♥️
#خدایبــےاندازهمهربونمن
#خداجونم
@shahidanbabak_mostafa🕊
هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبه#امامزمانٺ بده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...🥲💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا هیچ تعهدی
برایِ تکرار هیچ لحظهای
به هیچکس نداده،
از ثانیههات لذت ببر..♥️!
@shahidanbabak_mostafa🕊
بهترین جفت در جهان خنده و گریه است..!
آنها هیچگاه یکدیگر را،
همزمان ملاقات نمیکنند.
ولی اگر آن دو یکدیگر را ملاقات کردند؛
آن لحظه بهترین لحظه ی زندگی شماست..😊❤️!
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و حیف عشق
اگر بخواهد به کسی جز تو ابراز شود..♥️!
و در آخر:
قدر ِ قلبهاتون رو که
برای امام حسین(؏) میتپه، بدونید ..♥️!
و حرف آخر امشب:
با تمام وجود باور کنیم
خداوند آنجا که راه نیست
راه می گشاید و هرگز دیر نمی کند
فقط کافیست بدانیم
اون می بیندُ میداندُ میتواند.
#محبوبم ♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت249
نمیتوانم حس این که صدایش را می شنوم برایش توصیف کنم.
یک ذوق عجیب که در دلت است و تنها برای یک نفر روشن می شود.
_خوشحال که خیلی... ولی سعی کن از تلفن عمومی باشه.
_اینجا کم تلفن عمومی گیر میاد ولی چشم.
سکوت در گوشی فریاد به پا می کند که مرتضی لب می گشاید:
_من دیگه باید برم. لطفا خیلی خیلی مراقب خودت و بچه ها باش.
میدونم سختته، تموم فشار زندگی روی توعه اما صبر کن.
لب هایم را روی هم فشار می دهم و بغض را در گلو سرکوب می کنم.
_چشم... صبر میکنم.
فقط تو سالم برگرد من صبر میکنم.
راستی دایی هم عقد کرد.
صدایش تغیر می کند و بهت در کلامش رنگین می شود.
_واقعا؟ من نبودم چیکارا که نکرده!
ان شاالله خوشبخت بشه.
_ان شاالله خودتو برای عروسی برسون.
فکر کنم دایی برای مراسم عجله داشته باشه!
نوای خنده اش در گوشم می خزد و می گوید:" باشه باشه! خب من برم. کاری نداری؟
بغض هر لحظه بالا و بالاتر می آید، گلویم را فشار می دهم تا بتوانم بگویم نه و خداحافظ...
بوق ممتد تلفن کاسهی دلم می شکند و بی اختیار قطره اشکی سمج به روی گوشی می ریزد.
دستان لرزانم گوشی را سر جایش می گذارند و به حیاط می روم تا بچه ها گریه کردنم را نبینند.
کاسهی دم یاغچه را برمی دارم و زیر شیر می برم.
به گل های شمعدانی و یخ کنار پنجره نگاه می کنم که از بی حالی تن شان خمیده شده.
آب را جرعه جرعه پای شان می ریزم.
دوباره کاسه را آب می کنم تا گلدان های روی ایوان بدهم.
کاسهی آب را روی پله ها رها می کنم و تن خسته ام را به دیوار تکیه می دهم.
سرم را برمی گردانم به طرف ایوان که زینب را می بینم.
صورت به غم نشسته اش با دلم بازی می کند.
دستم را به طرفش دراز می کنم و می گویم:" بیا مامان، بیا!"
سر به زیر پیش می آید و دستم را میان انگشت های کوچکش می گیرد.
لبخند ریزی به لب هایم می چسبد و از او می پرسم:
_چیزی شده؟
روی پایم می نشانمش که بغضش سر ریز می شود.
با گلوی گرفته اش لب می زند:
_مامان، بابا کی میاد؟
دستی به موهای بلندش می کشم.
_میاد مامان... میاد...
تن صدایش بالا می رود و حالت اعتراضی به خود می گیرد.
_خب کی؟ همهی دوستام بابا دارن، بابا هاشون اونا رو همه جا می برن.
دوستام با باباهاشون بازی میکنن.
نگاهم را در چهرهی معصومش می چرخانم و برخلاف غم جمع شده توی دلم لبخندم بیشتر کش می آید.
_ببین عزیزم بابای تو داره کارای بزرگی میکنه و یکم دیگه برمی گرده.
بعدشم من تو و محمدحسینو میبرم بیرون، تازه باهم کلی بازی می کنیم.
یکهو از روی پایم بلند می شود و دستانش را بهم می پیچاند.
بغض تبدیل به لج بازی می شود و پایش را به زمین می کوبد.
_نخیر! من بابامو میخوام.
دوست دارم با بابام برم بیرون و بازی کنم.
من خسته شدم با تو بازی کنم. دلم میخواد بابا بیاد!
بدون این که منتظر بماند حرفی بزنم دوان دوان داخل خانه می رود.
چند باری صدایش می کنم اما نمی ایستد.
نفسم را همراه آه بیرون می دهم.
زینب هم حق دارد، با دیدن بچه ها و پدرانشان یاد پدر خودش می افتد.
حق هر کودکی به سن او است تا با پدرش بگردد.
دختر ها بابایی اند و طبیعت شان است.
نگاهم را از موزائیک های کف حیاط می گیرم.
دست به زمین از جا بر می خیزم.
هنوز هیچی نشده لرزش زانو هایم را احساس می کنم.
دستم را روی دیوار جا به جا می کنم و وارد خانه می شوم.
زینب گوشه ای نشسته و پشتش را به من و محمد حسین کرده است.
محمد حسین را صدا می زنم و می پرسم:" چیشده؟"
صورتش را مچاله می کند و رنگ بیخیالی در چشمانش به حرکت در می آید.
_دخترا لوسن! اصلا چرا من باید آبجی داشته باشم؟
من داداش میخوام که باهم بازی پسرونه کنیم.
بچه های توی کوچه با داداشاشون دوچرخه سواری میکنن. زینب همش با عروسکاش بازی میکنه و من دوستش ندارم!
دستم را روی شانهی نحیف محمد حسین می گذارم و آهسته، طوری که زینب نفهمد می گویم:
_اینجوری نگو! دفعهی پیش که توی کوچه زمین خوردی و دستت خراشید.
زینب نبود که برات گریه می کرد؟
تازه روی زخمت چسب هم گذاشت.
مکثی کوتاه بین مان می شود.
به طرف کابینتی می روم و دوتا شکلات برمی دارم.
شکلات ها را کف دست محمدحسین می گذارم و بعد از قربان صدقه سفارش می کنم.
_یکی برای خودت، یکی برای زینب...
با هم دوست باشین.
باشه ای می گوید.
قدم برمی دارد و سر جایش می ایستد.
مامان گفتنش آنقدر آرام و با سوز است که میفهمم او هم حرفی دارد.
_مامان زینب ناراحته. همش میگه بابا، الانم من بهش گفتم لوس.
فکر کنم باهم قهره!
بوسه ای به گونه اش می زنم و دست باز شده اش را مشت می کنم.
_نه عزیزم، زینب باهات قهر نیست.
تو برو ازین شکلاتا بهش بده حتما باهات حرف میزنه.
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت250
با شنیدن حرف من خوشحال به طرف زینب می رود.
من هم زیر زیرکی نگاه شان می کنم و خودم را با گردگیری سرگرم نشان می دهم.
محمد حسین روی شانهی زینب می زند و مشت اش را باز می کند.
زینب شکلاتی برمیدارد و بهم لبخند می زنند.
هنوز پنج دقیقه نگذشته که صدای خنده شان بلند می شود.
محمد حسین دوست دارد زینب با او بازی پسرانه کند.
زینب هم قبول می کند و شمشیر پلاستیکی شان را برمی دارند.
همانطور که مشغول سرخ کردن بادمجان ها هستم، برمی گردم و بهشان می گویم مراقب باشند.
آن ها هم عین خیال شان نیست و صدای جیغ زینب و دویدن محمد حسین گوشه کنار ها را پر می کند.
تا غذا حاضر شود آن دو نفس زنان گوشه ای می نشینند و محمد حسین با افتخار از موفقیتش می گوید.
زینب هم که شکسته خورده ناراحت است.
قابلمه را برمی دارم تا سر سفره بگذارم که زینب دورم می کند.
_مامان، محمد حسین همش جِرزنی می کنه! یه چیزی بهش بگو.
همان طور که سعی دارم زینب را دور کنم و قابلمه را بالا بگیرم، به محمد حسین توصیه می کنم:
_محمدحسین تقلب نداریم ها!
محمد حسین هم با غیض جواب می دهد:" مامان به من چه! اون یاد نداره بازی کنه."
پیش از این که دعوایی رخ دهد آن ها را با غذا سرگرم کنم.
دایی کم تر به من سر می زند و حق هم به او می دهم.
ولی آن شب با دستی پر از اسباب بازی و خوراکی وارد خانه می شود.
بچه ها با دیدنش شاد می شوند و او وسایل را روی ایوان می گذارد.
آنها را محکم به بغل می گیرد و زینب را قلم دوش می کند و بعد محمدحسین را دورتا دور خانه می چرخاند.
با دیدن من توی آشپزخانه پیش می آید و دستش را روی چارچوب در عَلَم می کند.
_سلام، خوبی؟
دیدنش جانی دوباره به من می بخشد.
پارچهی کهنه را روی کابینت می گذارم و جواب سلامش را می دهم.
جویای حال خودش و مینا می شوم.
همانطور که به ایوان می رود و با دست پر برمی گردد، تعریف می کند:
_خدا رو شکر... خوبه اون هم.
زینب و محمدحسین از ذوق زیاد داد و فریاد به راه انداخته اند.
دایی توپ پارچه ای را به محمدحسین می دهد و عروسک مو کاموایی را به زینب.
حالا جر و بحث آن ها سر این شده که مال من خوشگل تره!
دایی با خنده به شان اشاره می کند و با صدای بلندی می گوید:" هر دوتاشون خوبه!"
بعد رویش را به من می کند و سر تکان می دهد.
_با این شیطونا چیکار میکنی تو؟
چند قدمی از سینک فاصله می گیرم و دست هایم را با حوله خشک می کنم.
_چی میشه کرد دیگه!
روزی نیست که این دوتا به جون هم نیوفتن.
دایی نایلون و پاکت میوه را به طرف می گیرد و سرش را پایین می اندازد.
_قابلتو نداره.
توی دلم شرمنده می شوم.
خجالت از سر و کولم بالا می رود و به دایی می گویم:" چرا زحمت کشیدی؟
بخدا هر وقت میای ما رو بد عادت میکنه. این بچه ها هم پرو شدن دیگه!"
دایی بار توی دستش را روی کابینت و کنار سینک می گذارد.
لبخندش را پر رنگ تر می کند.
_این چه حرفیه؟
کمترین کاری که میتونم بکنم همینه! تو غصهی منو نخور جیبم خالی نمی مونه.
زیر لب تشکری به گوشش می رسانم و هم زمان که از چارچوب رد می شود می گوید خواهش می کنم.
صدای محمدحسین و دایی بلند می شود که دارند کشتی می گیرند.
به ماهیتابهی نگاه می کنم و آخرین کوکو سیب زمینی را با کفگیر از روغن بیرون می کشم.
گوجه های خورد شده را به همراه سفره توی دستانم می گیرم.
دایی و زینب کنار هم نشسته اند روی پارچه ای گل گلی.
زینب لیوان کوچولو اش را به دایی می دهد:
_چای تونو سر بکشین.
دایی هم مثل خود زینب، دستش را گوشهی لیوان می گیرد و آهسته به لبش می رساند.
بعد هم قبل از این که بنوشد مثل دخترها می گوید:" ممنون زینب جوون!"
خنده ام را زیر دستم قایم می کنم.
محمدحسین با چادر نمازم از توی اتاق بیرون می آید.
قیافهی افتاده ای به خود می گیرد و با غیض حرفش را می زند:
_خوب شد دایی؟
دایی به زور خنده اش را محو می کند و می گوید کنارشان بنشیند.
محمد حسین با گره کردن دستش، چادر را مثل خودم می گیرد.
از چهره اش می بارَد که راضی به این بازی نیست.
زینب با شوق نگاه محمد می کند:" اسم تو فاطمه اس، مثلا دوست منی!"
محمد حسین لب کج می کند که مثلا از این حرف چندشش شده.
_نخیر! من محمدحسینم!
دایی دستش را به کمر محمد می کشد و بعد از چشکمی دور از نگاه زینب می گوید:
_حالا محمد حسین برای چند لحظه میخواد فاطمه بشه! نه...؟
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت251
محمد حسین چادر را توی دستش مچاله می کند و با حرص بله می گوید.
خنده ام هر لحظه بیشتر و بیشتر کش پیدا می کند.
یاد خودم و محمد می افتم. اختلاف سنی مان زیاد نبود و گاهی او را مجبور می کردم با من خاله بازی کند.
این اتفاق بیشتر در زمستان ها پیش می آمد و مادر بخاطر کوچه های گِلی و هوای سرد نمی گذاشت او بیرون بازی کند.
بعد از کمی تماشا کردن با صدای بلند حواس شان را به خود می خوانم.
_خب... بیاین سر سفره!
محمد حسین از خدا خواسته چادر را پرت می کند و با ولع به طرف سفره می آید.
لب های وارونهی زینب پر رنگ می شود.
_محمد حسین، بیا بازی کن دیگه!
محمد حسین خودش را گرسنه نشان می دهد و می گوید:" مگه نمیبینی چقدر گشنمه!"
دایی خنده ای کوتاه می کند و به زینب قول می دهد بعداً با هم بازی کنند.
مشغول جا کردن غذا هستم که دایی با صدای آرامی می پرسد:
_از مرتضی چه خبر؟
دستم از حرکت می ایستد و کفگیر میان بشقاب و ماهیتابه قرار می گیرد.
بغض مثل ماری مرموز دور گلویم چنبره زده و سعی دارم حرف بزنم.
_خو... خوبه! چند روز پیش زنگ زد.
خدا رو شکر سالم بود.
_نگفت کی میاد؟
متوجه نگاه های زیر زیرکی دایی می شوم و جواب می دهم:" نه، انگار کارش بیشتر طول میکشه."
با آهان گفتنش بحث خاتمه پیدا می کند.
با قاشق کو کو را زیر و رو می کنم اما دل و دماغی برای خوردن ندارم.
دایی بین بچه ها مسابقه گذاشته که هر که غذایش را زودتر تا ته بخورد برنده است.
گاهی متوجه خنده های شان می شوم و لبخند ریزی مهمان لب هایم می شود.
محمد حسین با مامان گفتن اش مرا از فکر بیرون می کشد.
_جانم؟
به بشقاب پر از غذایم اشاره می کند.
_چرا نمیخوری؟
سرم را تکان می دهم و لقمه را به دهانم نزدیک می کنم.
_می خورم مامان، تو هم بخور.
بخاطر بچه ها دل به غذا می دهم.
همگی در جمع کردن سفره کمک می کنند و ظرف ها را من می شویم.
کمی بعد از شام، ظرف را از میوه های تازه ای که دایی خریده پر می کنم.
بشقاب های گل سرخ را جلوی شان می گذارم.
محمد حسین شلیل برمی دارد و زینب با چنگال سعی دارد هندوانه را توی بشقابش بگذارد.
چنگال را از دستش می گیرم و با روی خوش می گویم:
_شب نباید هندونه خورد! برات میزارم تو یخچال تا فردا بخوری.
زینب دختر حرف گوش کنی است و به جایش چیز دیگری برمی دارد.
از گوشهی چشم به دایی نگاه می کنم که دارد سیب را پوست می کَند.
یاد مونا می افتم و حرفش را پیش می کشم.
_چرا دست مونا خانمو نمیگیری بیاری شون اینجا؟
دایی سیب را قورت می دهد:
_شما بگین، من کی باشم که نیارمش!
همین کلمه کافی است تا بچه ها شورش کنند.
مونا مونا گفتن شان بلند می شود و با خنده جواب می دهم:
_خب من که میگم بیارشون. بچه ها هم خوشحال میشن.
انگار دلشون تنگ زن دایی شده!
خندهی دایی گوشم را می نوازد و با تکان سر بله را از او می گیرم.
بچه ها هورا می کشند و دست می زنند.
فکر نمی کردم مونا در همان دیدار بتواند دل بچه ها را ببرد.
با این که دایی قبول کرد که یک روز باهم بیایند اما تا چند روز از شان خبری نشد.
صبح، قبل از این که بچه ها بیدار شوند مشغول خواندن قرآن هستم که تلفن زنگ می زند.
از صدای موتور و ماشین ها می فهمم دایی از تلفن خیابان تماس گرفته و می گوید روز جمعه است و می توانیم بیرون برویم.
ناهار را می پزم و منتظر می شویم که دایی ساعت های یک ظهر بیاید.
زینب و محمد حسین صدای بوق ماشین دایی را شناخته اند و با خوشحالی از پله ها پایین می روند.
سبد خوراکی ها را می گیرم و چادرم را از لای دندانم بیرون می کشم.
_بچه ها، مراقب پله ها باشین!
صدایی نمی آید و عین خیال شان هم نیست.
مونا جلو نشسته است و با دیدن من پیاده می شود.
سبد را به دایی می دهم و جلو می روم.
دستم را پشتش می گذارم و همزمان سلام و خوبی را می گویم.
مونا بچه ها را می بوسد و شیرین زبانی آن ها هم گل می کند.
مونا تعارف می کند تا صندلی جلو بنشینم اما به بهانهی بچه ها طفره می روم و راضی اش می کنم جلو بنشیند.
با تکان های ماشین هر لحظه یاد خورش هایم می افتم و می گویم الان است که سر ریز شود.
با رسیدن به پارک سرسبزی دایی نگه می دارد.
هراسان در قابلمه را برمی دارم و با سالم بودنش نفسم را بیرون می دهم.
یک دستم را زینب گرفته و دیگری را محمد حسین.
از خیابان رد شان می کنم و می گویم کنار جوی بایستند تا برگردم.
زیر انداز و قوری را برمی دارم و به همراه مونا از خیابان رد می شویم.
زینب با چرب زبانی مونا را زن دایی صدا می زند و با شنیدن جانم دلش قنج می رود.
زیر انداز را در سایهی درختی پهن می کنیم.
محمد حسین رویش ویراژ می رود تا در روی چمن ها صاف شود.
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزیکشنبه
ـ بِھنٰامَت یا ذالجلال و الاکرام 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
#روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت ازشهید#احمدعطایی🌸