تمآمقافیہهآیمفدایآمدنت
بیآردیفکناینروزهآیدرهمرـٰا💙''
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج
#غࢪوبدݪگیࢪ
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
جدی گرفته ایم زندگیدنیایی را وشوخی گرفته ایم قیامت را! گویی قرارنیست روزی ازاین دنیا سفر کنیم! خو
شهادت لباس تک سایزیه
که باید تن آدم به اندازه اون دربیاد
هروقت به سایز این لباس تک سایز دراومدی
پرواز میکنی،مطمئن باش!
#شهیدسیدمرتضیآوینی
@shahidanbabak_mostafa🕊
سجاده..
رابهشهادتبگیرکههیچنمازیرابیدعای
برفرجاوتمومنکردهای..✋🏻
#مُؤمِنیِوَقتنَمازِتاَزوَقتِشنَگذَرِهـ
@shahidanbabak_mostafa🕊
بعد از هر #نماز حتما برای
#امامزمانﷻ دعا
کنید و بدون دعا کردن برای
آن حضرت از سجاده کنار نروید..!✋🏻
#آیـتﷲسیدعلیقاضی
@shahidanbabak_mostafa🕊
ازعـلامہحسنزادهپرسیدند :
شنیدیماگرانساندرنمازمتوجـہشود
کسۍدرحالدزدیدنِکفشِاوست
می تواند نمازش را بشکند وکفشش
راپسبگیـرد؛درستاست ؟
علامہفرمودند :
بله بله
نمازۍکہدرانحواستبہکفشباشد
اصلابایدشکست !'
#علامهحسنزادهآملی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه درست چیست ؟
بشنوید از دکتر پزشکیان
منتخب ۱۶ میلیون ایرانی 😅🤷♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جز وصل تو دل به هرچه بستم توبه...
دلتنگیسختبهدلمچنگزده..💔🥲
#دلتنگی
#شهیدبابڪنورے
#شهیدمصطفےصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
با#علم خودتانرامجهزڪنید
منتوصیہمیڪنمبہهمهۍشماجوانان
عزیزدرسخواندنراجدیبگیرید!📚✋🏻
#توصیهرهبربهجوانان
#رهبرانهـ
@shahidanbabak_mostafa🕊
شماره آخرتلفنتچنده؟☺️
برایاونشهید۵تاصلواتبفرست♥️
1 شهید حاج قاسم سلیمانی
2 شهیدمحسنحججی
3 شهید محمد حسین حدادیان
4 شهیدعباسدانشگر
5 شهیدابراهیمهادی
6 شهیداحمد محمد مشلب
7 شهیدبابک نوری
8شهیدعلی لندی
9شهید مصطفی صدر زاده
10 شهیدمحمدرضا دهقان
#ثواب_یهویی🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهادت برای ما و این ملتِ عزیز،
یک آرمانِ مطلوبه..✨
#شهیدسیدمحمدبهشتی🌱
#شهیدانهـ
@shahidanbabak_mostafa🕊
هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبه#امامزمانٺ بده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...🥲💔
دكتر کاتوزیان چه زیبا میگوید:
بـه زندگی فکر کن…
ولی براي زندگی غصه نخور.
ديدن حقيقت اسـت، ولي درست ديدن، فضليت.
با شروع هر صبح فکر کن تازه بدنيا آمدی .مهربان باش و دوست بدار و عاشق باش.
شايد فردايی نباشد. شايد فردايی باشد اما عزيزی نباشد…
یادمان باشد؛ با شکستن پای دیگران، ما بهتر راه نخواهیم رفت!
یادمان باشد؛ با شکستن دل دیگران ما خوشبخت تر نمیشویم!
کاش بدانیم اگر دلیل اشک کسی شویم دیگر با او طرف نیستیم؛ باخدای او طرف هستیم..♥️!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت300
دکتر پارچه را می بندد و من هم که دلم برایش می سوزد و چون طاقت دیدن این صحنه را ندارم نگاهم را می قاپم.
دکتر متوجه حالات من می شود و با حرف هایش هم من و هم مرتضی را از نگرانی در می آورد:
_نگران نباشین. این چشم ها یکم که بسته باشن خوب میشن.
علاج کار فقط یه استراحته و همین!
پاش هم خوبه بعد عمل همینجوری بهبود داره پیدا میکنه.
آهسته روی شانه مرتضی می گذارد و با غرور می گوید:" چند وقت دیگه روی پای خود راه میری پهلوون!"
دلم برای آن روز می رود. تا آن روز سختی های زیادی در پیش است.
همان شب متوجه این سختی ها می شود.
گاهی پایش خارش می گیرد و نمیتوان با زخم کار کرد.
این کاری نکردن بدجور اذیتم می کند. فقط دست به دعا برداشته ام تا فرجی شود.
تمام شب بالای سرش بودم و دستم در میان دستش بود تا کمی اینگونه آرام بگیرد.
نزدیکی های سحر خوابم می برد اما طولی نمی کشد که با نوای اذان چشم باز می کنم.
آهسته دستم را از دستش بیرون می کشم و به وضوخانه می روم.
بعد از گرفتن وضو سریع نماز می خوانم و به اتاق برمی گردم.
چشمانم خواب آلود است و با چوب کبریت فقط می توانم آنها را باز بگذارم.
با تمام این ها مرتضی را بیدار می کنم و کمکش می کنم تا تیمم کند.
وقتی که سجده می خواهد کند مهر روی پیشانی اش می گذارم.
بعد از نماز می گوید برایم قرآن بخوان.
قرآن جیبی ام را از توی کیف بیرون می آورم و خیلی ساده از آیه اول سورهی یس برایش میخوانم.
من می خوانم و کیفش را هر دو می بریم.
ترکشی که به پایش اصابت کرده درست در مچ پایش نشسته و مچ را متلاشی کرده است.
چند هفته ای مهمان بیمارستان هستیم. پرستار ها دیگر من و مرتضی را خوب می شناسند.
گاهی که من نباشم از او می پرسند ریحانه سادات کجاست؟
یکی از بیماران در همان بخش، زنی است به نام منیژه.
منیژه خانم در کهنسالی به سر می برد و نزدیک هشتاد سالش است. تمام بچه هایش هم یا خارج هستند و یا هم اگر هستند خیلی کم به مادر پیرشان سر می زنند.
گاهی که مرتضی خواب است به او سر می زنم و حالش را جویا می شوم.
از بس دراز کشیده زخم بستر گرفته است. خیلی دلم به حالش می سوزد.
گاهی با خودم می گویم چقدر انسان ها بی مهر می شوند که حتی یک سر هم به مادر شان نمی زنند!
مادری که نه ماه آنها را در شکمش پروراند و دو سال از شیرهی جانش به آن ها نوشاند.
مادری که تمام عمر و آرامشش را فدای قرار بچه هایش کرد! آیا درست است محبت چنین مادری را با بی مهری جواب داد؟
دستمالی را نم دار می کنم و روی دست و پایش می کشم تا مرطوب شود.
پیرزن کمتر می تواند حرف بزند.
وقتی برایش از پدرم می گویم چشمانش پر از اشک می شود و گریه می کند.
زن با محبت و صبوری است.
او را مثل خانم جان دوست می دارم و تا جایی که وقت دارم و میتوانم سعی می کنم در کنارش باشم.
یک روز که برای سر زدن به او می آیم می بینم دورش را پرستار و دکتر گرفته اند.
زن بیچاره سکتهی مغزی می کند ودرجا میمیرد. خیلی دلم برایش می سوزد.
چهرهی پر چین و چروک و دستان گرمش از خاطرم نمی رود.
وقتی که خبر فوتش را به فرزندانش می رسانند تنها از پنج فرزند یکی می آید و کار های کفن و دفن را انجام می دهد.
خیلی دوست داشتم جلو بروم و به پسرش بگویم که مادرتان چشمش به در خشک شد تا یک بار پیش از مرگ به سراغش بروید اما...
اما مطمئن نیستم بتوانم خودم را کنترل کنم چون واقعا حالم گرفته می شود وقتی با چنین بی مهری هایی مواجه می شوم.
نماز لیله الدفن را برای منیژه خانم خواندم و به همراه مرتضی برایش زیارت عاشورا و سورهی الرحمن می خوانیم.
مرتضی را بخاطر مچ پایش شش بار عمل کردند اما ترکش کار خودش را کرده بود.
یک روز که به مادر زنگ می زنم از او میخواهم به حرم برود و برای مرتضی از آقا شفا بخواهد.
خودم و مرتضی هم از راه دور به آقا متوسل می شویم.
در این مدت بارها بچه ها را به دیدن مرتضی می آورم. آن روز ساعت ملاقات کمیل، مونا و بچه ها آمده بودند تا مرتضی را قبل از عمل ببینند.
دکتر می گفت این بار اگر اتفاقی نیافتد و تاثیری در مچ دیده نشود ممکن است دیگر نتواند برای همیشه مچ پایش رل تکان دهد.
خیلی دلم گرفته بود اما سعی می کردم خودم را جلوی مرتضی خوب جلوه دهم.
از طرفی دیدن بچه ها و ابراز علاقه شان به من و مرتضی باعث می شود کمتر به آن موضوع فکر کنم.
خیلی از دایی عذر خواهی می کنم که او و مونا را به زحمت انداخته ام.
شاید سر جمع دو شب در کنارشان بوده ام و آن دو شب هم از فکر مرتضی پلک روی پلک نگذاشتم.
دایی و مونا از شیرین زبانی و حرف گوش کنی بچه ها تعریف می کنند.
🍁نویسندهمبینارفعتی(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت301
دایی می گوید بچه ها باعث شده اند مونا از تنهایی که بخاطر نبودت هایش می کشد خلاص شود.
محمدحسین مدام دور من می پیچد و با چرب زبانی از خوبی های زن دایی اش می گوید.
زینب هم در این نیم ساعت دست از سر مرتضی برنمی دارد. گل هایی که خریده اند را به دست مرتضی می دهد و می گوید:
_بابا من موقع نماز کلی برات دعا می کنم که برگردی خونه و زودی پات خوب بشه.
قند در دلم آب می شود و قربان صدقه اش می روم.
وقتی که آن ها می روند اتاق خیلی ساکت می شود.
برای این که از سکوت فرار کنیم رادیو جیبی را در می آورم.
مرتضی و من حتی در بیمارستان هم از اخبار روز عقب نیافته ایم.
خبر ها حاکی از اعتراضات مردم به عملکرد بنی صدر است.
شنیده ام بیست و پنجم قرار است راهپیمایی دیگر و بزرگ تری برگزار شود.
از مرتضی برای فردا اجازه می گیرم تا ساعاتی به نیابت از هر دومان شرکت کنم.
مرتضی خوشحال هم می شود.
شب بعد از این که مرتضی می خوابد به نمازخانهی بیمارستان می روم.
هر چه دعا بلد هستم می خوانم و با اشک و آه از خدا سلامتی مرتضی را طلب می کنم.
بدجور دلم هوای مشهد الرضا دارد. با خودم می گویم کاش در کنار پنجره فولاد می بودیم.
پدرم هر وقت مریضی پیش می آمد بعد از دارو و درمان به ما می گفت از امام رضا بخواهید تا ایشان از خدا سلامتی شما را بخواهند.
این گوشه ای از ارث معنوی بود که آقاجان برایمان به جا گذاشته.
دم دمای سپیدهی صبح برای نیم ساعت چشم روی هم می گذارم.
یکی از پرستارها به سراغم می آید و با صدایش بیدار می شوم.
از این که مرا از خواب بیدار کرده شرمنده است و می گوید:
_معذرت میخوام. مادر من مریضی کلیوی داره.
هر چی دکتر و دارو براش خرج کردیم سلامتی نشد که نشد. الانم اصلا روحیه نداره.
من شنیدم شما سادات هستین. مادرم به سادات اراد ویژه ای داره. میگم.. اگه ممکن یکم باهاش حرف بزنین، شما و شوهرتون با این که هفته ها توی بیمارستانین ولی روحیه تون خیلی خوبه. ممنون میشم با مادرم صحبت کنین و بهش روحیه بدین.
با این که هنوز خوابم می آید اما قبول می کنم.
به صورتم آب می زنم و پشت سرش به اتاقی وارد می شوم.
در کنار اخرین تخت می ایستد و به زنی اشاره می کند که به خنکای اول صبح خیره شده.
لبخند می زنم و دستم را آهسته روی دستش می گذارم.
سرش را برمی گرداند و گنگ مرا نگاه می کند.
_سلام، خوبین حاج خانم؟
پرستار پیش می آید و می گوید:" مامان ایشون سادات هستن.
شوهرشون چند هفته ای که بخاطر ترکش توی پاشون اینجا بستری ان. خیلی زن مهربونی هستن خواستم یکم باهام آشنا بشیم."
لبم را به دندان می کشم و بعد می گویم:" شما لطف دارین".
مادر خانم پرستار تبسمی به لبش می آید و آهسته از پس صدای خش دارش لب بهم می زند:
_شما سادات هستین؟ فرزندای پیامبر چشم و چراغ ما هستن.
دستش را آهسته فشار می دهم.
_بله، شما لطف دارین. ما کسی نیستیم.
فرزند و غیر فرزند نداره همگی بندهی خداییم.
ان شاالله که تقوا داشته باشیم.
لب هایش روی هم سر می خورند.
_بله... درست میگین.
به نظر زن متین و دین داری هستین. خدا شما رو برای مادرتون نگه داره.
تشکر می کنم. سعی می کنم با چند جمله ای او را به رحمت خدا امیدوار کنم.
پای حرف ها و درد هایش می نشینم.
خیلی سختی کشیده. او تعریف می کند دخترش از دکتر و درمان کم برایش نگذاشته اما اتفاقی نمی افتد.
از دردهایش می گوید که امانش را در این دو سال بریده.
شاید نتوانم تمام حرف هایش را درک کنم اما من هم یک بیماری قلبی دارم که از بچگی با من است.
می توانم طعم درد را بچشم.
این بار زن خودش دستم را می گیرد.
اشکش را با دستمالی پاک می کنم و با لبخند می گویم:
_از رحمت خدا نا امید نشین. بیماری ها هم یک جور رحمته.
ان شاالله این ها کفارهی گناهانمون باشن و ما رو پاک کنن.
بعد هم از او سوالی می پرسم:" شما که این قدر دوا و درمون کردین پیش امام رضا (ع) هم رفتین؟
شفاتون رو از ایشون خواستین؟
پرستار و مادرش سکوت معنا داری می کنند.
زن تکانی به خودش می دهد و انگار که چیزی کشف شده باشد می گوید:
_ای وای! چرا عقلمون به این نرسید!
بعد سرش را پایین می اندازد و با شرمساری می گوید:" این همه سال خودمون محب علی بن موسی الرضا (ع) می دونستیم و از رحمت خدا و ایشون غافل شدیم.
خدا ما رو ببخشه!"
دیگر باید برمی گشتم. از آنها خداحافظی می کنم.
پرستار خیلی از من تشکر می کند و می گوید جبران می کند.
_جبران لازم نیست. شما وقتی حال مادرتون بهتر شد یه سفر مشهد ایشونو ببرین.
ان شاالله به واسطهی آقا، خدا هم شفا بده.
باز هم تشکر می کند و از هم در پایین پله ها خداحافظی می کنیم.
🍁نویسندهمبینارفعتی(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت302
ماجرا را برای مرتضی می گویم. صحبت راهپیمایی را خودش می زند و اصرار می کند بروم.
چیزی تا به عملش نمانده و دلم نمی آید او را تنها بگذارم اما مرتضی از من خواهش می کند تا بروم.
دلم هری می ریزد. نمیدانم در مقابل خواهش و تمنایش چه چیز بگویم.
ساعت نزدیک هشت است که می تواند مرا قانع کند.
یک ساعت دیگر وقت عملش است.
دوست مرتضی به جای من می آید، پیش از رفتن کنارش می ایستم و می گویم:
_ان شاالله که عمل آخر باشه و خوب بشی.
از مامانم خواستم بره حرم و برات دعا کنه. میسپرمت به خدا، هر چی خودش بخواد.
قول می دهم وقتی از عمل برگردد اول چیزی که ببیند چهرهی من باشد.
خداحافظی مان طولانی می شود اما بالاخره به راه می افتم.
تمام فکر و ذکرم مرتضی است. تاکسی می گیرم.
خیابان های منتهی به محل اعتراضات را بسته اند و مجبور می شوم با پای پیاده خودم را برسانم.
فریاد "بنی صدر عزل باید عزل گردد" از حلق معترضین بیرون می آید.
من هم کم نمی آورم و به یاد آوارگی مردم جنگ زده و شهدای شان از ته قلب فریاد می کشم.
گاهی صدایم از باقی خانم ها بالا تر می رود و آن ها بعد از من تکرار می کنند.
دست خودم نیست که اینگونه دلم جز و ولز می کند.
در میان جمعیت چشمم به آشنایی می خورد ولی هر چه فکر می کنم نمی شناسمش.
خیلی زود وقتی طرف می بیند که نگاهش می کنم خودش را گم و گور می کند.
فکر می کنم اشتباه کرده ام. همین باعث می شود اندکی در شعار تعلل کنم و آهسته و همراه بقیه تکرار کنم.
جمعیت کثیری آمده اند و همین باعث قوت قلب است.
از شنیده هایی که در میان جمعیت می شنوم شوکه می شوم.
بعضی ها می گویند حامیان بنی صدر ماشین ها را به آتش کشیده اند و شعار "بنی صدر حمایتت می کنیم" به دهان می آوردند.
مطمئنم پشت پردهی تمام این اتفاقات سازمان است که اینگونه از هم پیاله ای اش دفاع می کند.
کمی از ظهر گذشته است که دیگر به بیمارستان برمی گردم.
دوست مرتضی می گوید هنوز بیرون نیامده.
حدود دو ساعت پشت در اتاق عمل کارم شده است دعا خواندن.
وقتی در اتاق باز می شود قلبم به تپش در می آید.
سر و پایم از ضعف به درد آمده و به سختی روی پاهایم می ایستم و به طرف دکتر می روم.
دکتر ماسکش را درمی آورد و می گوید:
_نگران قهرمان نباشین!
الان نمیتونم چیزی بگم باید یکم منتظر باشیم.
جواب دکتر برایم قانع کننده نیست.
کمی بعد تن بیهوش مرتضی را بیرون می آورند.
نفس کشیدن برایم سخت شده و قلبم بیشتر و بیشتر تیر می کشد.
اشک از مژگانم می چکد و روی گونه ام سرسره بازی می کند.
آن را با دست پاک می کنم و با قدم های کوتاه به دنبالش می روم.
وقتی کنارش می ایستم می توانم اندکی به حال خودم فکر کنم.
قرصی را بی آب پایین می دهم و روی صندلی می نشینم.
از دوست مرتضی تشکر می کنم و او می گوید در ساعت ملاقات به دیدنش می آید.
آنقدر به او زل می زنم که خوابم می برد.
با صدای ناله بیدار می شوم.
چشم هایش مثل کاسهی خونی شده، دقیقا مثل روزهای اولی که پارچه را از روی چشمانش برداشته بودند.
پرستار را صدا می زنم و او مورفین بهش تزریق می کند.
از چشمانش می پرسم و می گوید با پارچهی نم دار روی پشت پلکش بکشم.
پارچه را تا جایی که میتوانم می چلانم و بعد روی دیدگانش می گذارم.
از نم پلک هایش خوشش می آید. گویی آب روی آتش ریخته ام.
تشکر می کند و مرا ماهرو خطاب می کند.
_جانم؟
لب های پوسته شده اش را تکان می دهد و با صدای گرفته می گوید:
_نتونستم بعد از این که به هوش بیام روی ماهتو ببینم چون چشمام بدجور میسوزه.
اما یه چیزی بهتر گیرم کرد.
_چی؟
_محبت هات... واقعا شرمنده ام می کنی.
توی این چند هفته توی درد و بی دردیم شریک بودی. تو نه تنها چهره ات برام مثل قرص ماهه بلکه مهربونیات مثل ماه بی دریغ و از سر دله.
اشک شادی در چشمانم نقش می بندد.
لب هایم به تبسمی عاشقانه کش می رود و نجوای دل در ذهنم اکو می شود.
_مرتضی جان، من باید ازت معذرت بخوام که نتونستم خوب از بابت دردی که کشیدی درک کنم و بهت کمک کنم.
گاهی وقتا که میبینم درد می کشی و از دستن کاری برنمیاد دلم میخواهد بمیرم.
اینا وظیفه اس که دل به گردنم گذاشته. من از خدا خواسته این کارا رو میکنم.
سکوتش پر از مهر و محبت است.
بوسه ای که به دستم می زند عشق را متلاطم می سازد.
رادیو را به اصرارش روشن می کنم.
اخبار از راهپیمایی هزاران نفری می گوید.
مثل اینکه آقای رفسنجانی که ریاست مجلس را بر عهده دارند به مردم پیام داده اند صدا شان به گوش حکومت رسیده و به زودی این مورد بررسی می کنند.
این قول با حمایت مردم به اجرا می رسد.
فردای آن روز با طرح دو فوریتی بررسی کفایت سیاسی رئیسجمهور مواجه می شود.
🍁نویسندهمبینارفعتی(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸