eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
یہ‌جورےخوب‌باش کہ‌وقتۍدیدنت‌بگن: این‌زمینےنیست... قطعاشھیدمیشہ‌(:♥️!" @shahidanbabak_mostafa🕊
چیزی را که فردای به آن رسیدگی می‌کنند📿است؛ پس سعی کنید تا حد توان‌تان نمازهایتان را سر وقت بخوانید..✋🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
بعد از هر حتما برای دعا کنید و بدون دعا کردن برای آن حضرت از سجاده کنار نروید..!✋🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
بچہ‌ها‌معبر‌#شھادت‌ چیہ‌؟!🌿" @shahidanbabak_mostafa🕊
خدایابگیرازمن‌آنچہ‌کہ‌ شھادت‌راازمن‌مےگیرد . .💔 این‌روزهاعجیب‌دلم‌ بہ‌سیم‌خاردارهاۍدنیا گیرکرده‌است . . !⛓️ @shahidanbabak_mostafa🕊
می‌خواستند تسبیحش را بگیرند؛نداد گفت: کسی در میدان نبرد تفنگش را به دیگری نمی‌دهد بعد از خداحافظی یک نفر از طرفش برای همه انگشتر آورد... 💔 @shahidanbabak_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"بیا‌‌تا‌جوانم‌بده‌ࢪخ‌نشانم ڪـه‌این‌زندگانےوفایی‌نداࢪد...💔" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌ بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست...🥲💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت303 بر این اساس طی چند روز موضوع کفایت سیاسی رئیس‌جمهور و اداره کشور پس از عزل او در مجلس مورد ارزیابی قرار می گیرد و در پایان در ۳۱ خرداد ۱۳۶۰ خورشیدی، ۱۷۷ نماینده مجلس شورای اسلامی رأی به عدم کفایت سیاسی بنی‌صدر می دهند. آن روز از شادی در پوست خود نمی گنجیم. مثل این که خون های بی گناهی که بخاطر بی تدبیری بنی صدر به زمین ریخت امروز از مشت مردم سر درآورده و به گفته‌ی مسئولین به زودی رهبرمان تصمیم عزل بنی صدر را می گیرند. هنوز خوشحالی این خبر به کامم نرفته که دکتر مرا به اتاقش می خواند. با ترس و دلهوره روی صندلی می نشینم. از صورت رنگ پریده ام همه چیز را می خواند و جلویم لیوان آب می گذارد. من که تشنگی را ترجیح می دهم، می پرسم: _کاریم داشتین آقای دکتر؟ دکتر سرش را که به پایین انداخته بلند می کند و می گوید: _من میگم بهتره شما و قهرمان ما چند صباحی از دست ما و این بیمارستان خلاص بشین. برای روحیه خودتون و آقا مرتضی خوبه که برگردین خونه تون. البته ما روند درمانی رو ادامه میدیم و برای چکاب و کارای دیگه تشریف میارین. از حرف هایش فقط یک چیز را می توانم بفهمم و آن را به صورت سوالی بیان می کنم: _یَ... یعنی شما میگین مچ پای شوهرم دیگه خوب نمیشه؟ اون نمیتونه دیگه پاش رو حرکت بده؟ بغض به گلویم رخنه می کند. دکتر سعی دارد مرا آرام کند اما نمی شود. بعد از حرف هایش سکوت می کند و می بیند فایده ندارد و من همچنان اشک می ریزم. پا می شوم تا بروم. دکتر می گوید:" اشک هاتون رو پاک کنین و دل قهرمان رو نلرزونین. از خدا غافل نشین! ما واسطه ای ایم و اصل کار خداست. من هم کوتاهی نمی کنم و دنبال راه های دیگه میرم. تلنگر خوبی است و از ایشان تشکر میکنم. قبل از ورود به اتاق مرتضی آبی به صورتم می زنم و با لبخند وارد می شوم. او که هنوز از خبر عزل بنی صدر شاد است رادیو را روی میز میگذارد و می گوید: _من مطمئنم امام بنی صدرو عزل میکنه. ایشون از اول هم میدونستن بنی صدر آدم خوبی نیست که به نفع مردم کار کنه. فقط بخاطر رای مردم چیزی نگفتن. حرفش را تایید می کنم. بعد از خوردن ناهار کم کم حرف از مرخص شدنش می زنم‌. انگار او چیزهای در دلم را نمی فهمد. همین که از دست بیمارستان میخواهد خلاص شود خوشحال است. قبل از آمدنش، به خانه می روم و همه جا را مرتب می کنم. حیاط بوی نم خاک می دهد و مشامم را نوازش می کند. به مونا تلفن می کنم از او میخواهم برای ناهار پیش ما بیایند. غذایم را روی گاز می‌ گذارم و شعله اش را کم می کنم. چادرم را برمی دارم و به بیمارستان می روم. بعد از رسیدن من دکتر می آید و توصیه هایی به مرتضی می کند و سپس اجازه‌ی مرخص شدن می دهد. مرتضی روی ویلچر می نشیند و من هم دسته های آن را می گیرم و هل می دهم. بچه ها با دیدن پدرشان شاد می شوند و از سر و کولش بالا می روند. مونا به من در درست کردن سالاد کمک می کند. سفره را می چینیم و غذای مرتضی را روی سینی می گذارم تا راحت به دیوار تکیه دهد ک پایش را دراز کند. دایی گاهی سر به سرش می گذارد. روحیه مرتضی از این رو به آن رو می شود و روز خوبی را پشت سر می گذاریم. شب از درد پهلو می نالم و زودتر به بهانه خواب در پتو می خزم. گاهی جای بخیه ها می سوزد و آن وقت است که امانم را می برد. تا صبح حرفی نمی زنم و نماز شبم را هم نشسته می خوانم. به زور مسکن ها میتوانم اندکی بهتر شوم و صبح بیشتر می خوابم. مرتضی هم بچه ها را نگه می دارد تا مرا بیدار نکنند. از آن پس خانه‌ی مان برای عیادت از مرتضی پر مهمان می شود. گاهی دوست هایش به او سر می زنند و با شوخی هایشان او را سر حال می کنند. یک دفعه هم حاج حسن و حمیده به ما سر زدند. با این که من خبری از مجروحیت مرتضی به سلین جان نداده ام اما خیلی زود و کمی بعد از مرخص شدن او آنها هم از کندوان راهی می شوند. درد قلب، پهلو و گاهی زخم های قدیمی ام اوج می گیرد اما با همه‌ی این ها مهمان نوازی می کنم. با آمدن سلین جان کارم سبک می شود و مدام میبینم که مرتضی در خلوت به ایشان می گوید حواسش به من بیشتر باشد. تابستان با آمدن تیرماه آغاز شده و محمدحسین به هوای بازی با پسرها دوان دوان به کوچه می رود. گاهی از پشت پنجره مراقبش هستم و نزدیکی های اذان او را به خانه می خوانم. بعد از عزل بنی صدر توسط امام، مردم در بزرگی می گیرند و آن هم این بود به هر کسی با وعده هایش اعتماد نکنند. افسوس که غرامت این درس با دادن هزاران لاله‌ی سرخ تمام می شود. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت304 دشمنی منافقین روز به روز عمیق تر می شود. شعارها و تبلیغات های شوم علیه آقای بهشتی بالا می گیرد. گویا اینگونه میخواهند از عزل بنی صدر انتقام بگیرند. من هم تا جایی که میتوانم اصل حقیقت را می گویم چرا که خیلی ها از سر ندانی و شایعه ها گول می خورند. شب جمعه دیگری از راه می رسد و به بهانه‌ی دعای کمیل دور هم جمع می شویم تا بتوانم درباره‌ی همین موضوعات مهم بگویم. اتفاقاً همان شب هم پول مان تکمیل می شود تا بتوانیم برای دیگر مهاجران جنگ زده خانه رهن کنیم. خانم ها دور تا دور نشسته اند و بعد از دادن این خبر همگی شکر می کنند و صلوات می فرستند. این پول را هم به عنوان قرض به یکی از خانواده های خوزستانی می دهیم تا بتوانند کمی از دغدغه هایشان را کم کنند. بعد از این حرف ها وارد بحث اصلی می شوم و بعد از اِهم اِهم می گویم: _خواهرا توجه کنین! یک لحظه میخوام باهاتون حرف بزنم... هر چند که میدونم پر حرفی کردم. عزیزان! من واقعا متاسف میشم وقتی میبینم توی کوچه و خیابون آدم هایی چه از روی قصد و چه از روی جهل به شخصیت آیت الله بهشتی توهین میکنند. اینها همه اش توطئه دشمنه تا آدم های بزرگ مون رو ترور شخصیتی کنن! ما نباید اجاز... هنوز حرفم تمام نشده که مجلس به تشویش می رسد. باز هم عده ای از سر ندانی برمی خیزند و جبهه می گیرند. _خانم حسینی! ما فکر کردیم شما انقلابی هستین... نگو شما هم ازون نون به نرخ روز خورها هستین! چقدر بهتون دستمزد میدن تا براشون تبلیغ کنین؟ من تعریف خوبی هاتونو شنیدم که اومدم اینجا و گفتم کمکی کنم به قصد خیرتون اما انگار همه‌ی اینا نقشه است تا ذهن ما ها رو شست و شو بدین! خجالت بکشین! کمتر از اسم اسلام و مذهب برای دفاع از آدمای به اصطلاح انقلابی و خوب استفاده کنین. بعد هم جمعی از خانم ها را بلند می کند و بیرون می رود. بعضی ها با تاسف به من نگاه می کنند و برمیخیزد و می روند. یکی از کنارم رد می شود و می گوید:" حیف این دعای کمیل که اینجا خونده بشه! جمع کنین خانما!" فقط یک جا ایستاده ام و به رفتن شان نگاه میکنم. هیچ وقت فکر نمی کردم تا این حد حق مظلوم باشد. با خودم می گویم الان در دل خود آقای بهشتی چه می گذرد؟ تنها چیزی که آرامم می کند یک سجاده است و آغوش خدا. هر چه میتوانم برای مظلومیت ایشان گریه می کنم و از خدا می خواهم خودش پرده ار حق بردارد. دایی که مرتضی را با خود بیرون آورده بود بعد از گذشت یک ساعت برمی گردد. از این که مجلس زود تمام شده حیران است. مونا دستش را روی بازو ام فشار می دهد و ماجرا را تعریف می کند. دایی و مرتضی هر دوشان سکوت می کنند و آه می کشند. دایی لب به سخن می گشاید و از مردم شکوه می کند: _خیلی از انقلابی ها هم گول این تبلیغات مسموم رو خوردن. بعضیا میگن بهشتی خونه‌ ای از سنگ مرمر داره و حتی قصر داره! بعضیا میگن همسرشون آلمانی و فارسی یاد نداره و حالا هم که مد شده که شعار بدن بهشتی طالقانی رو تو کشتی! معلوم نیست این مردم چرا کورکورانه تقلید میکنن! آب تو آسیاب دشمن می ریزن! دایی بعد از گفتن این حرف ها به مرتضی کمک می کند تا از پله ها بالا برود. دلم خون است و هیچ چیز مرا آرام نمی کند. باطل را رنگ کرده اند و به جای حق نشانده اند! هیچ چیز بدتر از این نیست که حق ضایع شود و تو نمیتوانی کاری کنی. بغض را در گنجینه‌ی سینه محبوس می کنم. در نظرم منافقین پست و حقیر تر می شوند چرا که وقتی می بینند زورشان نرسیده تا به آنچه دلشان می خواهد برسند اکنون با رواج چنین حرف هایی میخواهند حرف شان را به کرسی بنشانند. صبح از خانه بیرون می روم تا یکی از قرص های مرتضی که تمام شده را بخرم. از سر کوچه که به داخل خیابان وارد می شوم حس می کنم کسی دنبالم است اما وقتی سر برمی گردانم میبینم خبری نیست! هیچ کس پشت سر من قرار ندارد! به افکارم پوزخند می زنم و کمی جلوتر تاکسی سوار می شود تا به داروخانه مرا برساند. دفترچه را می دهم و داروخانه دار نایلون دارو ها را به من می دهد. دارو را توی کیف می گذارم و به راه می افتم. چند خیابانی را پیاده می آیم و از توی کوچه و پس کوچه ها می روم. دیدن کوچه های قدیمی با در های چوبی حالم را جا می آورد. مشغول قدم زدن هستم که صدای پایی از پشت سرم می شنوم‌. زنی با کت و دامن طوسی در حالی که در دالان یکی از خانه های قدیمی ایستاده سرش را پایین می اندازد. حس خوبی ندارم و به سرعت به سمت خیابان می روم. از سر ترس سوار تاکسی می شوم و مدام پشت سرم را نگاه می کنم اما خبری نیست! نزدیکی های خانه ترافیک می شود. ماشین ها بوق زنان از کنار هم به سختی می گذارند. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت305 صدای آژیر آمبولانس قضیه را برای همه جدی می کند. ترجیح می دهم پیاده شوم. کرایه را می دهم و به طرف محل تجمع می روم. صدای آمبولانس به نزدیکی یک مغازه ختم می شود و دو نفر با لباس سفید مردم را کنار می زنند. هر کسی چیزی می گوید و از لای جمعیت خودم را نزدیک مغازه می کنم. با دیدن جسد خونی پیرمرد و محاسن سرخش حالم دگرگون می شود. دلم ضعف می رود و چند قدمی به عقب برمی دارم. مامورهای شهربانی و کمیته هم از مردم سوال و جواب می کنند. کناری ایستاده ام که صدایی به گوشم می خورد. مامورا کمیته از یکی از شاهدان می پرسد: _چه اتفاقی افتاد؟ شما از کی متوجه شدین؟ صدای مردانه ای می شنوم و بعد می فهمم از مردی است که پشت سرش به من است و کچل هست. گوشم را تیز می کنم که می گوید:" من صدای تیر شنیدم و اومدم دیدم دو نفر بدو بدو از مغازه اومدن بیرون و سوار یه پیکان زرد شدن." _دزد بودن؟ دیگری می گوید:" نه آقا! دزد چیه! اینا اسلحه هاشون ازون خوبا بود. من دیدم بعد از این که به پیرمرد بیچاره زدن قاب عکس امام که روی دیوارش بود رو هم شلیک کردن. خدا لعنت شون کنه اینا منافقن!" ولوله ای به میان جمع می افتد و هر کسی شروع به نفرین می کند. قلبم هنوز بخاطر آن صحنه نا آرام است. تیری که به پیشانی پیرمرد نشسته سرش را شکافته بود. با خودم می گویم چه خوب منافق ها چهره‌ی واقعی شان را نشان دادند. اسلحه روی پیرمردی میکشند که تنها جرمش داشتن عکس امام است! لنگان لنگان به خانه می روم. دست محمد حسین را که در کوچه است می گیرم و می آورمش خانه. نمیخواهم به مرتضی چیزی بگویم اما او همه چیز را از صورتم می خواند. _سلام... طوری شده؟ لیوان آب را می آورم و قرص را روی فرش می گذارم. _سلام! نه چی؟ به صورتم اشاره می کند و با برخورد دست به انگشتم در حال گرفتن لیوان می گوید:" چی شده؟ دستت چرا یخه؟" _حالا بعدا بهت میگم. _نه! الان بگو. نگاهی به بچه ها می کنم و می گویم:" بچه ها برید از توی حیاط برای ناهار سبزی بچینین." بچه ها هم می روند. سرم را نزدیکش می برم و به سختی لب می زنم:" منافقا یه نفرو زدن!" چشمش گرد می شود و می پرسد:" کی؟ کجا؟ چطور؟" حرف های شاهدان را بازگو می کنم. خیلی ناراحت می شود و از خشم دستش می لرزد. _اینا واقعا شورشو درآوردن! خوبه! دارن خود واقعی شونو به نمایش میزارن. کشتن مردم بی گناه! به همین سادگی... حال امروزهایمان عجیب بد شده. نفاق از سر و روی این کشور در حال بالا رفتن است و هر روز خبرهای بدی می شنویم. چندین عملیات ترور دیگر هم انجام می شود. همین طور زن.. بچه.. آدمی که هیچ پُست و سابقه نظامی ندارد را به رگبار می بندند. فضای چنگ و وحشت بر جامعه سایه انداخته. مرتضی از من میخواهد احتیاط کنم و کمتر از خانه بیرون بروم. یک روز حمیده سر زده به خانه مان می آید. چای و بیسکوییت را جلوش می گذارم و با لبخند خوش آمدگویی می کنم. ابتدا از وضعیت بد این روزها می گوییم و حال هر دومان خیلی بد می شود. یکهو لحنش تغییر می کند و انگار که چیزی به خاطرش آمده باشد می گوید: _راستی! _چی؟ دست می برد به داخل کیفش و آدرسی را کف دستم می گذارد. با لبخند جمع شده در صورتش می گوید:" این آدرس مطب یه دکتر خوبه برای آقامرتضی. دلت روشن باشه، تعریف شو خیلی شنیدم." با خوشحالی به برگه نگاه می کنم و بی اراده دست به گردن حمیده می اندازم و تشکر می کنم. بعد از خوردن چای اش از من با عجله خداحافظی می کند. همان موقع به اتاق می روم و با شادی برگه را به مرتضی نشان می دهم. مرتضی به اندازه‌ی من شاد نشده و انگار امیدی ندارد. دستش را میان انگشتانم می گیرم و برایش از امید و توکل می گویم: _مرتضی ما باید تلاشمونو بکنیم و ان شاالله خدا هم خودش پشتمونه. وقتی رضایت نسبی را از او می گیرم همان وقت به شماره‌ی زیر آدرس زنگ می زنم. برخلاف انتظارم همان وقت برمی دارد. بعد از سلام از منشی میخواهم وقتی برایمان بگذارد. وقتی میفهمد مرتضی مجروح جنگ است می گوید تمام تلاشش را می کند تا بهترین وقت را بگیرد. اما من قبول نمی کنم که حق دیگری ضایع نشود. او بعد از جمع و جور کردن ساعت ها و به دور از این که حقی ضایع شود وقتی در ساعت ده فردا بهمان می دهد. همین می شود خبری خوب و امید به رحمت خدا. شب بعد از خوابیدن همه با دعا و نماز از خدا می خواهم حال مرتضی خوب شود. نمیدانم چه وقت و با ذوق فردا به خواب می برم. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸