eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
5.9هزار دنبال‌کننده
24.9هزار عکس
10.1هزار ویدیو
49 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khadem_87 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای قسمت سی و دوم ساعت نزدیک پنج بود... هربار با ماشین دوستش میرفت.همه همینجا،تو خونه باهاش خداحافظی میکردیم و هیچ جا برای بدرقه ش نمیرفتیم. رفتم تو هال.همه باهاش خداحافظی کرده بودن و داشت با ضحی صحبت میکرد... هیچکس متوجه من نبود.ضحی گفت: _عمه تو نمیخوای بابامو بوس کنی؟ تازه همه متوجه شدن که من تا الان نبودم... لبخند زدم و قیافه مو یه جوری چندش آور کردم و گفتم: _ایش..نه عمه جون..آخه بابای تو هم بوس کردن داره؟ همه باتعجب نگاهم کردن.محمد خندید و گفت: _ولش کن بابا،عمه بدسلیقه س. ضحی اولش از حرفم ناراحت شد ولی وقتی دید باباش میخنده،خندید و گفت: _اصلا نمیخواد بابامو بوس کنی، فقط خودم میخوام بوسش کنم. بعد صورت محمد رو چند بار محکم بوسید... همه از حرف و حرکت ضحی خندیدن. بخاطر همین هم ضحی راحت تر از باباش جدا شد. همه روی ایوان ایستاده بودیم... همیشه آخرین نفری که با محمد خداحافظی میکرد مریم بود که تا جلوی در باهاش میرفت. محمد باهاش صحبت میکرد.همیشه برای بار آخر برمیگشت سمت همه و دست تکون میداد،ولی امروز برنگشت.آخرش اشکهاش صورتش رو خیس کرده بود. رفت بیرون و درو بست... ضحی بغل من بود.سریع رفتم تو خونه و با بچه ها مشغول بازی شدیم.ولی قلبم داشت می ایستاد. اون روز خیلی سخت گذشت... اما در راه بود. روزهایی که هر روزش به اندازه ی چند ماه میگذشت.محمد بار سنگینی روی دوش من گذاشته بود. اون شب مریم و ضحی پیش ما موندن.تنها کسی که خوابش برد ضحی بود. اون شب با تمام دلتنگی ها و دلشوره ها و طولانی بودنش بالاخره تموم شد.صبح پدر مریم اومد دنبالشون و بردنشون خونه شون. با حانیه تماس گرفتم،جواب نداد.رفتم پیش مامانم.داشت نماز میخوند و گریه میکرد. گرچه دقیقا درکش نمیکردم ولی عمق نگرانیش رو میتونستم حدس بزنم.بابا هم خونه نمونده بود.به قول مامان بره سرکار بهتره براش. رفتم آشپزخونه.کلی کار مونده بود.مرتب کردن آشپزخونه تموم شد و غذا هم درست کردم.بابا هم اومد... دوباره با حانیه تماس گرفتم.دیگه داشتم قطع میکردم که با گریه گفت: _زهرا،امین رفت. گریه ش شدت گرفت و گوشی قطع شد... حالا که بابا خونه بود و مامان تنها نبود میتونستم برم پیش حانیه. مامان حانیه هم حال خوبی نداشت. آرامبخش خورده بود و خواب بود.حانیه روی تخت دراز کشیده بود و سرم به دستش بود. کاملا واضح بود چقدر حالش بده.شکسته شده بود.تا منو دید دوباره با صدای بلند گریه کرد.بغلش کردم.آرومتر که شد گفتم: _از امام حسین(ع)خواستی که برگرده؟ نگاهی تو چشمهام کرد و گفت: _کاش اونقدر خودخواه بودم که میتونستم... نتونست حرفشو ادامه بده.آروم تو گوشش قرآن میخوندم.چه سعادتی که قرآن رو حفظم. خیلی وقتها کمکم میکرد بشم یا مثلا تو اتوبوس،مترو و خیابان و جاهای دیگه که نمیشد از رو قرآن خوند،من میتونستم از حفظ قرآن بخونم. آروم شد و خوابید. دو ساعتی بود که خوابیده بود.یه دفعه با جیغ از خواب پرید... سریع بغلش کردم.معلوم بود کابوس دیده.با صدای بلند امین رو صدا میکرد و گریه میکرد.خواهرش بهش آرامبخش داد.به هر زحمتی بود دوباره خوابید. مامانم تماس گرفت وگفت: _کجایی؟ -هنوز پیش حانیه هستم.کاری داری مامان جان؟ -مریم رفته خونه خودشون.امشب میتونی بری پیشش؟ -آره.حتما میرم. -زهرا -جانم مامان -خودت خوبی؟ -خوبم قربونت برم.نگران من نباش. رسیدم پیش مریم باهات تماس میگیرم. خداحافظ. -مراقب خودت باش.خداحافظ. امروز به تنها کسی که فکر نمیکردم خودم بودم.حانیه خواب بود.خداحافظی کردم و رفتم پیش مریم و ضحی.تابستان بود.بستنی خریدم. ضحی تا منو با بستنی دید پرید بغلم.محمد معمولا سه روز یکبار زنگ میزد.هربار زنگ میزد تا دو روز حال مریم خوب بود و تا دو روز ضحی بهونه میگرفت.دیگه از بار سوم که زنگ میزد صداشو ضبط میکردیم و ضحی روزی چندبار گوش میداد. دو ماه از رفتن محمد میگذشت.کلاس های دانشگاه هم شروع شده بود.من یا دانشگاه بودم،یا خونه خودمون یا خونه محمد.وقتم خیلی پر بود. حتی گاهی وقت کم میاوردم.دفتر بسیج و باشگاه هم دیگه نمیرفتم. یه روز ریحانه گفت: _کم پیدایی؟ اوضاعم رو که بهش گفتم،گفت:_کمک نمیخوای؟ گفتم: _آره.از حانیه بی خبرم.بهش سر بزن. دانشگاه نمیومد.خبری هم ازش نداشتم.گاهی تلفنی باهاش صحبت میکردم. روزها خیلی طولانی به نظر میومد.برای همه مون ماه ها گذشته بود انگار... محمد تو آخرین تماسش گفته بود دو هفته دیگه میاد.همه مون از خوشحالی گریه مون گرفته بود. ولی دو هفته هم خیلی طولانی بود... اما بالاخره روز موعود رسید نویسنده بانو
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۴۱ و ۴۲ رها سری به افسوس تکان داد: _ما یک هستیم! پای درست و غلط کارهای هم هستیم. تنبیه شما هم باشه وقتی شدیم تصمیم میگیریم. نمیخوام در ناراحتی تصمیم بگیرم. ایلیا: _ببخشید خاله. رها: _از خواهرت معذرت خواهی کن! ********** بیمارستان روز شلوغی داشت. احسان خسته مقابل سرپرستاری ایستاد. همین چند ساعت پیش زینب سادات را دیده بود، اما الان هیچ کجای بخش نبود. از یکی از پرستارها پرسید: _خانم علوی رو ندیدین؟ پرستار به احسان نگاه کرد: _کاری دارید من انجام میدم. احسان: _نه. کاری ندارم. ندیدمشون تو بخش. پرستار: _یک آقایی اومده بودن دیدنشون، رفت حیاط. احسان متعجب گفت: _آقا؟ پرستار: _بله. انگار از شهرستان اومده بودن. احسان مردد ایستاده بود که پرستار پرسید: _شما خانم علوی رو میشناسید؟ احسان از فکر بیرون آمد. اندکی درنگ کرد و گفت: _دختر خاله‌ام هستن. پرستار را متعجب بجای گذاشت و به سمت حیاط رفت. نیاز به گشتن نبود. زینب‌سادات با یک نامحرم در جای دور و خلوت نمیرفت. مرد را شناخت. آنقدر آشنا بود که چیزی مثل غیرت در درونش بجوشد. صدای محمدصادق بلند و محکم بود: _این آخرین باره که این رو میگم! بهتر از من برای تو نیست زینب. اشتباه نکن. زینب سادات آرام حرف میزد: _من حرف هامو زدم. نظرم عوض نشده. محمدصادق: _اگه مثل مامانت داری ناز میکنی، من بیشتر از ارمیا برات صبر کردم! ناز و ادا هم حدی داره. زینب سادات اخم کرد: _بحث این چیزها نیست. ما هیچ تفاهمی با هم نداریم و جواب من منفیه. محمدصادق: _من میخوامت و به دستت میارم. تفاهم هم خودش به وجود میاد. احسان جلو آمد: _اتفاقی افتاده خانم علوی؟ محمدصادق به احسان نگاه کرد. فورا او را شناخت: _سلام آقای دکتر! شما هم اینجا هستید؟ احسان: _سلام. بله من هم اینجا مشغول کار هستم. محمدصادق رو به زینب سادات کرد: _دلت رو به دکترهای اینجا خوش نکن! بچه سوسول هایی که از اسم خدمت سربازی هم میترسن و پشت کتابهاشون قایم میشن! احسان اخم کرد: _ببخشید من اینجا ایستادم و میشنوم ها! محمدصادق سینه به سینه احسان ایستاد: _گفتم که تو هم بشنوی، خیالاتی نشی. هر چند که گروه خونی تو به دختر چادری ها نمیخوره! تو کل خاندان شما جز رها خانم، کسی چادری هست؟ احسان: _خیالات من به خودم مربوطه! تو هم زیاد به ایمانت دل نبند! مگه نشنیدی که هفتاد سال عبادت، یک شب به باد میره!؟ محمدصادق رو به زینب سادات کرد: _تا فردا منتظر جوابت هستم. خداحافظ زینب سادات سری به افسوس تکان داد و گفت: _این همه اعتماد به نفس رو از کجا آورده؟ به سمت احسان برگشت، نگاهش جایی حوالی یقه لباسش بود: _ببخشید آقای دکتر، حرف‌هاش از سر عصبانیت بود. احسان هم به زمین نگاه کرد: _شما چرا معذرت خواهی میکنید؟ بفرمایید بریم داخل. هنوز چند تا ویزیت دارم. احسان کنار زینب سادات گام برمیداشت. نجابت و متانت رفتار و منش زینب سادات احسان را جذب میکرد. به محمدصادق بابت این همه اصرار و پافشاری حق میداد اما این که زینب سادات را حق خود میدانست را هم نمیتوانست انکار کند. " متانتت را دوست دارم بانو. همان نجابت چشمان پر از شرم و حیاییت را. نجابت خنده بی صدایت را. نجابت لبخندهای از ته دلت به کودکان دردمند را. صبوری ات را دوست دارم بانو. مهربانی ات را دوست دارم بانو اصلا هر چیزی که تو داری را دوست دارم بانو... تو مهتابی. تو پاک و درخشانی. کسوف چادرت هم نمیتواند درخشش تو را حتی اندکی کمرنگ کند. میدانی بانو؟ کسوف را هم دوست دارم. " *************** از سرو صدای زیاد از خواب بیدار شد. سرش درد میکرد و این سر و صدا سر دردناکش را دردناک تر میکرد.دستی به موهای آشفته اش کشید و بعد صورتش را ماساژی داد و روی تخت نشست. صداها از حیاط می آمد. چیزی در آنها بود که دلش را به شور انداخت. پنجره را باز کرد و شنید. صدرا: _شاید بعد بیمارستان رفته خرید. زهرا خانم: _نه پسرم. بدون اینکه به من بگه جایی نمیره! ایلیا: _تازه همیشه منو با خودش میبره برای خرید. رها: _شاید با دوستاش باشه. ایلیا: _زینب دوستی نداره. اون هم اینجا! باز هم باید اطلاع میداد. مهدی: _گوشیش هنوز خاموشه. رها: _تو هی زنگ بزن شاید روشن کرد. زهرا خانم: _به سیدمحمد گفتید؟ صدرا: _آره الان میرسه. صدای گریه زهرا خانم همراه با ناله‌هایش به گوش رسید و بند دل احسان پاره شد: _خدا چکار کنم؟ جواب حاج علی رو چی بدم؟ جواب سیدمهدی رو چی بدم؟ آخ آیه! چی به سر امانتیت اومده! خدایا! احسان به سمت حیاط دوید. خود را درون حیاط انداخت: _چی شده؟ ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨ 📿 📗 رفتیم سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم. سالن پر بود از جمعیت که نرگس میگفت، خیلی‌هاشون هستن چقدر چهره‌هاشون بود، چقدر خدا به اینا داده، توی دستاشون قاب عکسی بود.. واااای خدای من، چقدر هم حالا میفهمم که رضا چقدر تلاش برای رفتن میکرد. وقتی که عاشق باشی، وقتی که ناموست در خطر باشه، قید همه چیزو میزنی. بعداز نیم‌ساعت، مراسم شروع شد. مجری برنامه، کمی صحبت کرد، درباره ، درباره ، درباره‌ی .. بعد از کلی صحبت رسید به‌ نوبت ما.از جام بلند شدمو به همراه بچه‌ها رفتیم بالای سکو. فاطمه هم همراه من اومد بالا. یه صندلی کنار خودم گذاشتمو فاطمه نشست کنارم. شروع کردم به پیانو زدن. بچه‌ها هم با همون لحن قشنگشون شروع کردن به خوندن. بعد از تمام شدن مراسم همه به خاطر بچه‌ها ایستادنو دست میزدن منو فاطمه هم بلند شدیمو ایستادیم. یه دفعه فاطمه شروع کرد به فریاد زدن. _بابایی،،بابایی،،بابایی دستشو از دستم جدا کرد و رفت. منم مات و مبهوت نگاهش میکردم. چند باری از پله‌ها خورد زمین نرگس اومد جلوتر و بلندش کرد. ولی فاطمه از نرگس خودشو جدا کرد و دوید. چشم دوخته بودم به قدم‌های فاطمه. فاطمه ایستاد سرمو بالاتر گرفتم. باورم نمیشد. رضای من بود، باز هم غافلگیر شدم. باز هم هاجوواج مونده بودم به دیدنش. منم از پله‌ها پایین رفتم. چقدر این راه طولانی شده بود امروز. نرگس شروع کرد به گریه کردن. رفتم نزدیک رضا اشک از چشمهای رضا سرازیر میشد. فاطمه زیر پاهاش بود و هی خودشو میکشید بالا تا رضا بغلش کنه. یه دفعه چشمم به آستین لباسش افتاد لمسش کردم. دستی نبود، دنیا روی سرم خراب شد و از هوش رفتم.. چشممو باز کردم توی اتاقم بودم. رضا هم کنارم نشسته بود. دوباره چشمم به آستین بدون دستش افتاد. اشکام جاری شد، یاد خوابم افتادم. ولی خداروشکر کردم، که باز هم کنارمه و نفس میکشه -کجا بودی بی‌معرفت، ما که مردیم از دلتنگی رضا:_سلام خانومم ،شرمندم، خودم خواستم که چیزی بهتون نگن -داشتیم آقا رضا؟قرار نبود هرچی اتفاق افتاده به هم‌ بگیم؟ رضا:نه دیگه، الان یک، یک مساوی شدیم، از این به بعد چشم بلند شدمو رفتم و‌ضو گرفتم. سجاده‌هامونو پهن کردم. نگاهش کردم. -آقایی نمیای بندگی کنیم رضا:_چشششم (با اینکه دست‌هایت را، در سرزمین عشق جا گذاشتی، باز هم خداروشاکرم که کنارم هستی، باز هم عاشقانه‌تر از قبل دوستت دارم مرد من) 🌱««پایان»»🌱 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥