🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۴۷ و ۴۸
سه مرد مقابل زینب سادات، کنار قبر سید مهدی نشستند. چشمان از گریه سرخ و پف کرده زینب به برادرانش افتاد.
ایلیا گفت:
_خیلی بدی! چطور دلت اومد نگرانمون کنی؟
زینب سادات با صدای گرفته اش گفت:
_ببخشید. حالم خوب نبود.
مهدی گفت:
_اینبار دیگه نمیذاریم اذیتت کنه.
زینب سادات لبخند زد. نگاهش بین برادرانش چرخید:
_بیپدری سخته و ما خوب اینو میدونیم. حالا چرا لشکرکشی کردین؟
مهدی گفت:
_چون یکی باید ماشین تو رو بیاره، یکی مثل من هم تو رو. این داداشتم که دل تو دلش نبود و اومد.
زینب سادات اخمی کرد:
_تو مگه فردا مدرسه نداری؟
ایلیا خندید:
_فردا تعطیله خواهر خانمی!
مهدی بلند شد و گفت:
_بریم که تو خونه منتظرمون هستن. زودتر بریم تا دلشون آروم بشه.
زینب سادات دستی به قبر پدر کشید و در دل گفت:
_ببخشید بابا! من به تو افتخار میکنم!
مهدی و ایلیا در دو طرف زینب سادات قرار گرفتند و به سمت خروجی گلزار شهدا به راه افتادند.
احسان هنوز نشسته بود. نگاهش به سنگ دوخته شد.
_سلام سید! میدونم خیلی پر رو هستم. میدونم رسمش نیست. اما سید! دستمو بگیر! دل دخترت رو باهام نرم کن! میدونم لایقش نیستم! اما رفیقت، ارمیا، میگفت دستت بازِ
و دست مثل ما رو میگیری. سید! منو
لایق دخترت کن! کمکم کن سید! تو رو به جدت قسم کمکم کن!
احسان با ماشین خودش و مهدی پشت فرمان خودروی زینب سادات نشست. ایلیا به بهانه تنهایی احسان، همراه او شد
و زینب سادات تمام راه از محمدصادق و حرف هایی که دلش را میسوزاند گفت و مهدی برادرانه پای درد و دلهای خواهرانه زینبش نشست. خواهری که عجیب این روزها دل نازک شده بود. خواهری که به پاکی برگ گل بود، به زلالی آب روان! خواهری که همان آیه رحمت خدا بود.
***********
ماشین ها جلوی خانه پارک شدند.
همه از ماشین پیاده شدند. احسان پیاده شد و در را بازکرد. مهدی به ایلیا گفت در را باز کند تا ماشین را داخل حیاط بگذارد. زینب سادات به دنبال احسان وارد خانه شد.
با صدای در، رها و زهرا خانم و سایه در ورودی خانه رها را باز کرده و منتظر بودند. با دیدن احسان و زینب سادات به سمت زینب هجوم آوردند و او را در آغوش کشیدند.
در این میان، حضور محمدصادق اخم به چهره زینب سادات آورد اما حرفی که زد، همه را هاج و واج باقی گذاشت.
محمدصادق که با نفرت به زینب سادات زل زد و گفت:
_نگران این خانم بودید؟ ایشون که بهش خوش گذشته! یک روز میگه مهدی داداشمه و کارهاشو توجیه میکنه، امروز چی؟ اینم داداشتونه خانم؟
احسان گفت:
_حرف دهنت رو بفهم!
محمدصادق از خانه بیرون زد و با صدای بلندی گفت:
_خواستگاریمو پس میگیرم.
سیدمحمد در پی محمدصادق رفت اما صدای زینب مانع شد:
_بذار بره عمو! بذار شرش کم بشه!
صدرا غرید:
_اون به تو تهمت زد!
زینب سادات لبخند آیه مانندی زد و گفت:
_جواب این حرفشو باید بابام بده! بابام حقمو میگیره!
بعد عذرخواهی کرد و به سمت واحد خودشان رفت.
*********
محمدصادق پریشان و ناراحت از خانه بیرون زد. دلش به زینب سادات خوش بود. دلش خوشبختی میخواست.حسی از سالهای دور کودکی.
حس خواستن دختر پاک و نجیبی که دردهای او را میشناخت. دلش خوش بود به نجابت چادرش. دلش شکسته بود. زینبش را طور دیگری میخواست. زینبش برای همیشه باورهایش را شکست.
چقدر تلاش کرده بود تا رفتارش را تغییر دهد، تا دل دختری را بدست آورد که آرزوی همه زندگیاش بود.
دلشکسته خود را به هتل رساند. دلشکسته خود را روی تخت انداخت و دلشکسته به خواب رفت....
💤مردی مقابلش ایستاد.
خوب او را میشناخت. چشمان خشمگین مرد، به چشمانش خیره شد. سیلی اول که به صورتش خورد درد در تمام تنش
پیچید.
صدای مرد را بدون تکان لبهایش، شنید: _این رو بخاطر #اشکهای امروز دخترم زدم.
ضربه بعدی، محمدصادق را روی زمین انداخت:
_این بخاطر #تهمتی بود که به دخترم زدی. این همه سال، هیچوقت ازم شکایت نکرد! اما تو کاری کردی نه تنها شکایت کنه، که اشک بریزه و بگه پشت و پناهش باشم.من هیچوقت چشم از دخترم برنداشتم.
محمدصادق، آیه و ارمیا را پشت سیدمهدی دید. نگاهشان پر از غم و اندوه بود. دستی روی شانه محمدصادق نشست. نگاهش را به فرد پشت سرش انداخت. پدرش بود. صدایش را درون ذهنش شنید:
_شرمندمون کردی!
محمدصادق از خواب پرید
صورتش میسوخت. تپش قلبش شدید بود. عرق روی تمام تنش نشسته بود.مقابل آینه ایستاد. دو طرف صورتش قرمز بود. دستی روی قرمزی ها کشید.
روی زمین نشست و با صدای بلند گریه کرد. دلش از خودش، از قضاوت های عجولانهاش، از بیپروایی کلامش گرفته بود. دلش از خودش گرفته بود. خودش که.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری