کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
شهید صدرزاده وقتی فرمانده نیروهای فاطمیون توی سوریه بود ، یه شب به نیروهاش میگه : شجاع کسی نیست
قبل از عملیات بود.
داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم
اگر گیر افتادیم چطور توی بیسیم به
همرزمانمون خبر بدیم ڪه تڪفیریا نفهمن...
یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده) از
فرمانده های تیپ فاطمیون گفت:
آقا اگه من پشت بیسیم گفتم
همه چی آرومه من چقدر خوشبختم
بدونید دهنم سرویس شده...😂
#خاطره
#شهیدمصطفی_صدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
یکی از خصوصیتهای🙃🌱
بارز شهید صدرزاده تاکید
بر نماز اول وقت بود،
همیشه 🥹💛اذان نماز صبح
مقر را سید ابراهیم میگفت
.ما به دلیل اینکه بحث
تبلیغ را انجام میدادیم
و مستمر به نقاط مختلف🫧👀
سفر میکردیم نمیتوانستیم
روزه بگیریم اما او روزه
میگرفت و برای سحری
بیدار می شد.
🫀🥲یک روز نماز صبح را با
صدای سید بیدار شدم،
توی مقر قدم میزد و
لابه لای هر بند از اذانش
فریاد میزد و میگفت:🦋🕊
برادرها وقت نماز شده برپا،
دلاورا بلند شوید🌻🌿 وقت نماز است.
ما هم از آن به بعد سر به سرش
🙂❤️میگذاشتیم و با اینکه صدای
خوبی هم نداشت (با خنده)
میگفتیم بعد از این با صدای
خوش خودت 🫀👀اذان بگو!
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطره
@shahidanbabak_mostafa🕊
بابک به ظاهرش می رسید اما از باطنش غافل نبود
مادر شهید نوری با بیان اینکه فرزندم از کودکی بسیار زرنگ بود و مدرسهاش را به موقع میرفت، اظهار کرد: بابک وقتی کارشناسیاش را گرفت، در مقطع ارشد در تهران قبول شد.
بابک هنگام ورزش آهنگ زینب زینب را می گذاشت، افزود: همیشه به فرزندم می گفتم تو جوانی یک آهنگ شاد بگذار چرا این نوحه را در موقع ورزش میگذاری، می گفت مامان اینطوری نگو من این آهنگ را دوست دارم.
مادر شهید بابک به ظاهرش می رسید اما از باطنش غافل نبود، گفت: مشارکت در مشارکت های اجتماعی و عام المنفعه مانند هلال احمر یکی از فعالیت های بابک است.
بابک مسجدی، هیئتی، ورزکار، بسیجی و ... بود، تصریح کرد: من و پدرش و کل خانواده بابک را پس از شهادتش شناختیم.
#مادرشهیدبابک_نوری
#خاطره
@shahidanbabak_mostafa🕊
یک روز ما از سمت واحد خود به ماموریت اعزام شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب زمستانی سرد همزمان شده بود مجبور شدیم که هنگام برگشت از ماموریت به علت نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک برویم. به پادگان رسیدیم و پس از پارک کردن ماشین به سمت ساختمان رفتیم و چندین بار در زدیم، طبق معمول باید یک سرباز در ساختمان را باز می کرد اما انگار کسی نبود.
بعد از ده دقیقه دیدیم صدای پا می آید و یک نفر در را باز کرد. بابک آن شب نگهبان بود با خشم گفتیم بابا کجا بودی اخه یخ کردیم پشت در، لبخندی زد و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم با سجاده ای رو به رو شدیم که به سمت قبله و روی آن کلام الله مجید و زیارت عاشورا بود، تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی؟ با خنده گفت همینجوری میگن. یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های مذهبی و درسی زیادی رو به رو شدیم من هم از سر کنجکاوی در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست، بعد از چند دقیقه با سفره، نان و مقداری غذا امد، گفت شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم نمازم را تمام میکنم.❤️
#خاطره
#شهیدبابکنوری
@shahidanbabak_mostafa🕊
#خاطره
آراز(خواهرزادهشهید):
بامامانمرفتیمبیرون!
دیدمعکسبابڪداییهمہجاهست..گفتم:
"مامانمگہبابڪداییچیزیششده؟!"
گفت:
:نہ؛آخہخوبجنگیدهبراهمینعکشوهمہجازدن.."
شببابڪداییاومدبہخوابمسرمزاربودیم :)
گفت:
"آرازمندیگہاینجامهروقتدلتتنگشدبیاپیشم.."
گفتم:
"بابڪداییتوکہمُردی"
گفت:
"منشهیدشدمنمردمکہآراز :)"❤️
#شهیدبابکنوری
@shahidanbabak_mostafa🕊
#خاطــره
دوست شهید نوری:
یک روز قبل از سالگرد شهادت بابک بود.
هرطور برنامه ریزی میکردم نمیتونستم خودم را به مراسم برسانم.
از این که کارهام پیچیده شده بود خیلی ناراحت بودم.
به خودم میگفتم شاید بابک دوست ندارد به مهمونیش برسم.
شب موقع خواب دوباره یادم افتاد و گفتم:
خیلی بی معرفتی ، دلت نمیخواهد من بیام؟باشه ماهم خدایی داریم ولی بابک خیلی دوستت دارم هرچند ازت دلخورم.
توی همین فکر ها بودم که خوابم برد.
خواب بابک را دیدم:
بهت زده شده بودم زبانم بند امده بود.
بابک خونه ی ما بود.
میخندید میگفت: چرا ناراحتی؟!
گفتم:بابک همه فکر میکنن تو مردی.
گفت: نترس، اسیر شده بودم ازاد شدم.
با هیجان بغلش کرده بودم به خانوادم میگفتم: ببینید بابک نمرده.اسیر بوده.
بابک گفت: فردا بیا مهمونیم.
گفتم : چه مهمونی؟!
گفت: جشن سالگرد ازادیم.
گفتم : یعنی چی؟
گفت:جشن ازادیم از اسارت این دنیا.
بغضم گرفت شروع به گریه کردم.از شدت اشک صورتم خیس شده بود از خواب بیدار شدم.
با چشمام پر از اشک نماز صبح خوندم.
برخلاف انتظار تمام مشکلات حل شد ونفهمیدم چطوری رسیدم به سالگرد بابک.
گفتم بابک خیلی مردی..
🦋💙
#سالروزدشهادت
#داداش_بابک
@shahidanbabak_mostafa🕊
17.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تایم خاطره...🕊
معمولا دورهمی هایی که می نشستیم
در مورد #حجاب و دخترای این دوره و زمونه صحبت میکردیم گاهی بابک میگفت خود دختر خانم هایی که خواهرای ما باشند خودشون باید هوای خودشون رو داشته باشند و باعث نشد دیگران بهشون تعرض کنند
#خاطره
#شهیدبابکنوری
@shahidanbabak_mostafa🕊
شهید صدرزاده وقتی فرمانده
نیروهای فاطمیون توی سوریه بود ،
یه شب به نیروهاش میگه :
شجاع کسی نیست که نترسہ ؛
شجاع کسیه که میترسہ و میگہ
خدایا ببین من میترسم ...
ولی با همین ترس میرم جلو ؛ چون تو
رو دوست دارم و بھت ایمان دارم💝
#شهیدمصطفی_صدرزاده
#خاطره
@shahidanbabak_mostafa🕊
#خاطره
هم خدمتی شهید نوری✨:
بابڪ✨اینقدر بہ فرمانده ها میگفت:
چشم حاج آقا.
این تڪہ ڪلامش شده بود.
ما هم هرموقع می خواستیم
بابڪ✨رو اذیت کنیم همش
می گفتیم:چشم حاج آقا.
فڪ می ڪردیم بابڪ✨
برای اینکہ خودشو برای فرمانده ها
عزیز ڪنہ همیشہ میگہ:
چشم
اما بعد فهمیدیم ڪہ داخل خانہ هم همین جوری بوده..
کلا اخلاقشه
شادے روح داداش بابک صلوات🍃
#داداش_بابکـ
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
دلـمتـنگمـیشـود... حتےبراےآدمهایےکہهرگز سعادتدیدنشانرانداشتهام..! #شهیدمصطفی_صدرزاده #رفیق
#خاطره
مصطفی از کودکی به طلبگی علاقهمند بود که البته ریشه در خانواده دارد؛ چون جد پدری و جد مادری یعنی پدربزرگ خودم و پدرشان روحانی بودند. او خیلی علاقه داشت برای فرا گرفتن درس طلبگی به نجف برود. ما هم در این قضیه همراهی اش کردیم، ولی از آن طرف نپذیرفتند، چون زمان صدام بود و سخت گیریها زیاد.
اما همین جا در حوزه امام جعفر صادق علیه السلام چهار سال درس طلبگی خواندند و چند ماهی هم مشهد رفت. اما به قول خودش گمشدهای داشت و دنبال گمشده اش بود. مصطفی تمام ذهنش درگیر کارهای فرهنگی بود و علاقه داشت در زمینه ادیان و عرفان از طریق کارهای فرهنگی با بچهها ارتباط برقرار کند اصلا بیشتر نیروهایش نوجوان بودند.
#هدیہبہࢪوحپاڪشھداصلـوات
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
“ای شهیــــــــــــد” ای آنکه بر کرانــه ازلی و ابــدی وجود برنشستــه ای دستـــــی برآر و ما قبــرست
#خاطره
قطرههای درشت باران کوبیده میشود روی شیشه، و در مقابلِ نگاه ماتش سُر میخورد لای شیار کنارههای برفپاککن. پدر، آرنجش را حائل درِ ماشین کرده و سرش را کف دستش خوابانده است. نگاهش به روبهروست؛ اما جایی را نمیبیند. از خانه بیرون آمد تا برود استخر؛ اما کنار بوستان ملت پارک کرد و جای خالیِ بابک در کنار دستش خیره ماند. اکثر وقتها، بابک همراهیاش میکرد. یکی دوساعتی در آب میماندند. بابک، بیشتر شیرجه میزد، و پدر، لبهی استخر به تماشایش مینشست. وقت برگشتن، از هر دری صحبت میکردند؛ از امور و مسائل سیاسی گرفته تا گرفتاریهای مردم که به علت بیکفایتی بعضی از نهادها، گریبان مردم را گرفته بود. دغدغه همیشگیِ بابک، قشر ضعیفِ مملکت بود که نه زور داشتند، نه پول. پدر، وقت حرف زدن، چشمش به جاده بود؛ اما نگاه مشتاق پسر را بر نیمرخ خود حس میکرد که چطور نظرها و تحلیلهایش را گوش میکند. و حالا برای چه استخر برود؟ تنهایی چطور برگردد؟ اصلاً چرا جایی برود درحالیکه تمام حواسش توی خاک سوریه پرسه میزند؟»
#هدیہبہࢪوحپاڪشھداصلـوات
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
دلـمتـنگمـیشـود... حتےبراےآدمهایےکہهرگز سعادتدیدنشانرانداشتهام..! #شهیدمصطفی_صدرزاده #رفیق
#خاطره
یادمه همسایه شون میخواست اسباب کشی کنه، مصطفی بهش گفت ما میخوایم فرش هاتون رو بشوریم.
یک بچه ی سوم دبیرستانی سه تا فرش دست بافت رو کول کرده بود و آورده بود توی حیاط خونه شون و شست.
منم رفتم کمکش و کلی با همدیگه آب بازی کردیم .
هرجا می دید کسی کمک لازم داره، می رفت برای کمک.
روی بچه بسیجی ها خیلی حساس بود. هرجا می دید یه بچه بسیجی مظلوم واقع شده می رفت کمکش
@shahidanbabak_mostafa🕊