eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
5.9هزار دنبال‌کننده
24.9هزار عکس
10.1هزار ویدیو
49 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khadem_87 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای قسمت شصت و یکم صدای گریه ی امین رو میشنیدم... هیچ وقت صدای گریه شو نشنیده بودم... قلبم داشت درد میگرفت.به بابا اشاره کردم گوشی رو ببره.اشکهام بی اختیار میومد. راضی بودم به رضای خدا.گفتم خدایا*هر چی تو بخوای*. بعد سه روز مرخص شدم... ولی با امین صحبت نمیکردم،دکتر ممنوع کرده بود.دلم براش تنگ شده بود.حوصله ی هیچ کس و هیچ کاری رو نداشتم.دارو بهم میدادن سریع میخوردم تا زودتر تنهام بذارن. غذا رو با بی میلی میخوردم تا زودتر تنها بشم.کلا فقط میخواستم تنها باشم.بعد ده روز دکتر اجازه داد با امین حرف بزنم،بدون استرس... امین بابغض حرف میزد.باورش نمیشد سکته کرده باشم. امین بخاطر حال من دیر به دیر زنگ میزد.هر روز منتظر خبر بودم.از صحبت های اون روز من تو بیمارستان فقط بابا خبر داشت.فقط بابا مثل من منتظر خبر شهادتش بود.بقیه امیدوار بودن برگرده. روزها به کندی میگذشت... فقط سه روز به برگشتن امین مونده بود.همه نگاه و رفتارشون یه جوری شد.فهمیدم خبری که منتظرش بودم، رسیده. احتمالا مراعات منو میکردن که چیزی نمیگفتن... شب شد.من تو اتاق بودم... همه تو هال بودن و پچ پچ میکردن.نماز خوندم و از خدا خواستم کمکم کنه. رفتم تو هال.به محمد گفتم: _الان امین کجاست؟ محمد با من من گفت: _سوریه. -من میدونم امین شهید شده.پیکرش کجاست؟ همه تعجب کردن جز بابا.محمد سرشو انداخت پایین و گفت: _سوریه.نتونستن برگردوننش عقب. -به خانواده ش گفتین؟ -آره... بیچاره خاله و عمه ش. -ما نمیریم اونجا؟ بابا گفت:_تو چی میگی؟ -عزا دارن.داغ دیدن.ممکنه حرفی بگن که درست نباشه.ولی فکر میکنم بهتره بریم. رفتیم خونه خاله ی امین. واقعا حالشون بد بود.اولین کسی که متوجه من شد،حانیه بود.تا چشمش به من افتاد اومد جلو و سیلی محکمی به من زد. مریم اومد جلو که چیزی بگه با دست بهش اشاره کردم که نگه.به چشمهای حانیه نگاه کردم.اونقدر گریه کرده بود که چشمهاش یه کاسه خون بود.بابغض گفتم: _اگه دلت آروم میشه باز هم بزن...اینبار امین نیست که عصبانی بشه و بره از اتاقش کتش رو برداره و بیاد اینجا(با دست جلوی در هال رو نشون دادم) بایسته و به من بگه بریم. سوار ماشین بشیم و اونقدر شوخی کنم که یادش بره و بستنی بخوریم و.... با اشک حرف میزدم. -اگه دلت آروم میشه،بزن. عمه زیبا اومد بغلم کرد... نمیدونم چقدر طول کشید ولی خیلی گریه کردیم.اسماء به سختی ما رو از هم جدا کرد.بعد خاله ش بغلم کرد.از گریه بی حال شده بودم.قلبم درد میکرد.خواستم برم اتاق امین،درش قفل بود.هر کاری کردم بازش نکردن. نمیدونستیم چکار کنیم.پیکر امین نبود و نمیتونستیم مراسم تشییع و تدفین برگزار کنیم. اواسط اسفند ماه بود... دو هفته به زمان عروسی مونده بود.با خودم گفتم امین گفته تا موقع عروسی برمیگرده.اگه قرار باشه پیکرش برگرده تا دو هفته دیگه میاد. گرچه زنده بودم ولی مثل مرده ها بودم. آرومم میکرد.گاهی که دلم خیلی میگرفت برای خودم میذاشتم.اونوقت دیگه چیزی نمیتونست جلوی اشکهامو بگیره. به سختی آرومم میکردن.ولی من دیگه آرامش نمیخواستم.شیون و زاری نمیکردم.فقط اشک میریختم.دهانم بسته بود و چیزی نمیگفتم ولی همه میدونستن چقدر حالم بده.تو دلم با امین حرف میزدم.گفتم امین من داشتم میرفتم چرا جلوی منو گرفتی؟ تو که در هر صورت میرفتی،چرا مانع رفتن من شدی؟ حالا من چکار کنم؟دیگه کاری تو این دنیا ندارم،حداقل الان دعا کن بیام پیشت. هر کاری میکردم دلم آروم نمیشد... فقط روضه میخواستم اما گوشیمو ازم گرفته بودن،روضه گوش دادن رو برام ممنوع کرده بودن.دیگه روز شدن شب و شب شدن روز برام فرقی نداشت.اما تمام مدت حواسم به نماز اول وقتم بود.جز وقت نماز کاری با ساعت و تاریخ نداشتم.اون سال عید برای من معنی نداشت. یاد خاطرات سال گذشته م با امین میفتادم.تازه عقد کرده بودیم.لحظه تحویل سال.جاهایی که باهم میرفتیم عید دیدنی.دلم خون بود. قرار بود پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم. هرچی به پنج فروردین نزدیکتر میشدیم همه آشفته تر میشدن. روز سوم فروردین بود.به امین گفتم: _گفته بودی تا عروسی برمیگردی.تو که همیشه خوش قول بودی.پس کی میای؟من منتظرتم. شب شده بود... محمد در زد و اومد تو اتاق.نگاهی به من کرد.گفتم: _امین همیشه خوش قول بوده.گفته بود تا موقع عروسی برمیگرده،کجاست؟ محمد گفت: _تو راهه...میخوان پس فردا براش مراسم تشییع و تدفین و ختم بگیرن.نظر تو چیه؟ -خوبه.روز عروسیشه... گریه امانم نداد چیز دیگه ای بگم... نویسنده بانو
هر چه جلو می رفت توسلاتش بیشتر می شد. دیگر آن چه از خدا می خواست دنیایی نبود. در قنوتش و در دعاهای هیئت بارها می شنیدم که این دعا را می خواند: اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک. یک بار هم به من گفت: اگه نشدم، دوست دارم توی و موقع خواندن بمیرم!💔🖐🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
«در استان اصفهان حسینیه‌ای وجود دارد که ۴۰ شب برگزار می‌کرد، شهید به مدت دو سال جزو خادمان این حسینیه بود. او از نجف‌آباد حدود ۵۰ کیلومتر را طی می‌کرد تا به اینجا بیاید، وقتی برای پذیرش آمد دو نکته گفت، یکی اینکه من را پشت قضایا بگذارید که جلوی چشم نباشم و دوم هر چه کار سخت در این حسنیه هست را به من بگویید انجام دهم. بعضی از شب‌ها آنقدر خسته می‌شد که وقتی عذرخواهی می‌کردیم، می‌گفت برای امام حسین باید فقط داد.»💔🖐🏻 ‎‎‌@shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
من گم گشته دنیا گشتم تو مرا به سوی خود بر 🥺 #شهیدمصطفی‌صدرزاده #رفیق‌شهیدم♡ @shahidanbabak_mostaf
خاطــره📚 علاقه عجیب به داشت همیشه به بحث معنویات عنایت داشت.. خصوصاروضه،کاری به مستمعین متنوع نداشت خودش تنهایی برای خودش میخواند اغلب اوقات که درماشین هم مسیر می شدیم میگفت شیخ یک روضه و یا مدح مولارا برایم بخوان . اولین بار که دیدم فهمیدم بچه تهران است همیشه تلاش میکرد تا نشاط و شادابی دربین نیرو های مقر پخش شود و نیروهایش روحیه بگیرند، بالاخرع فضای جنگ و شرایط خاص آن، گاهی روحیه رزمندگان را دچار تحلیل میکند..🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
رفیق‌طُ‌چنـان‌‌در‌؛ قلـ♥️ـب‌مـنـی‌که‌هـیچکسـی‌.. اینطور‌قلب‌مرا‌حکومـت‌نکرده‌بود'!(: #شهیدمصطفےصد
خاطــره📚 علاقه عجیب به داشت همیشه به بحث معنویات عنایت داشت.. خصوصاروضه،کاری به مستمعین متنوع نداشت خودش تنهایی برای خودش میخواند اغلب اوقات که درماشین هم مسیر می شدیم میگفت شیخ یک روضه و یا مدح مولارا برایم بخوان . اولین بار که دیدم فهمیدم بچه تهران است همیشه تلاش میکرد تا نشاط و شادابی دربین نیرو های مقر پخش شود و نیروهایش روحیه بگیرند، بالاخرع فضای جنگ و شرایط خاص آن، گاهی روحیه رزمندگان را دچار تحلیل میکند..🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
Mahmoud Karimi mahmoud_karimi_ba_pay_por_varamam 128 (1).mp3
زمان: حجم: 3.26M
بابا، با پای پر ورمم، دردسر حرمم .. همه میگن خیلی، شبیه مادرمم .. شکایتم از اون، نامرده بی‌دینه.. از اون شبِ تاریک، چشام نمیبینه... 🎤 @shahidanbabak_mostafa🕊
اول‌خودش‌آمدوگفت:حسین‌خیلی‌دلم‌گرفته میخـوام‌برام‌روضه‌بخونی‌شایـددیگه‌فرصت گـوش‌کردن‌نداشتـه‌باشم.گفتـم:‌تقی بروشب‌عملیات‌خیلی‌کاردارم.رفت‌وبازبرگشت. این‌بار روآورده‌بودواسطه‌اصرار که‌فقط‌چنددقیقه.سـه‌تایی‌رفتیم‌نشستیـم‌پشت سنگر؛گفتـم:چه‌روضه‌ای‌بخونم..؟!تقی‌گفت:دلم هـوای راکرده.ومـن هم‌شروع‌کردم‌به‌خوندن؛ای‌اهل‌حرم‌میرعلمدار نیامد؛ نیامـد/سقای‌حـرم‌سیـدوسالار نیامد؛علمدارنیامد.کلی‌وقت‌داشتندباهمین‌دو تابیت‌گریه‌میکردند.رهاشون‌کردم‌به‌حال‌خودش ون‌ورفتم.عملیات‌شروع‌شد.بارمز«یاابوالفضل عباس»یادحرف‌تقی‌افتادم‌که‌گفته‌بود:دلم‌هوای حضـرت‌ عليه‌السلام‌راکرده.‌بیسیـم‌زدم وضعیتش‌روبپرسم‌گفتند:«چندلحظه‌قبل‌شهید شد..💔» @shahidanbabak_mostafa🕊