eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۷۵ و ۷۶ احسان لبخند عمیقش را دید. دید و دلش بی قرار شد. دید و دلش بیشتر خواست. دلش بیشتر از این لبخندها خواست. دلش صدای بلند خنده‌هایش را خواست. چقدر شیرین است، مسئول خنده‌های کسی باشی که دوستش داری! ********* صدای خنده های بلندی در بخش پیچید. زینب سادات سرکی به راهرو کشید و احسان را دید که مقابل ایستگاه پرستاری ایستاده و به حرف چند تن از خانم های همکارش میخندد. نگاهش به خنده‌های پر رنگ و لعاب همکارانش نشست و کمی دلش گرفت. حق دارد؟ یا حق ندارد؟ زینب ساداتی که شب گذشته ازدواج کرده بود. تاکنون خنده های بلند احسان را نشنیده بود. تاکنون او را اینگونه ندیده بود. چرا احسان خنده‌های‌زیبایش را، همانی که زینب سادات تازه فهمیده بود چقدر زیباست را تقدیم کسی جز او کرده بود؟ خودش را در اتاق پنهان کرد. صدای حرف زدن احسان را میشنید اما کلمات از آن فاصله قابل فهم نبود.چند دقیقه ای بغض کرد و چشم بست و با صدای احسان چشم گشود. احسان: _خسته نباشی بانو! لبخند زدن به لبخندهای احسان، آسان بود: _سلام. شما هم خسته نباشی! احسان دوباره خندید: _دلم برات تنگ شد، اومدم ببینمت که این همکارات وقت من رو گرفتن! نمیدونی چی میگفتن! زینب سادات لب ورچید و غر زد: _هر چی گفتن معلوم بود خیلی خنده داشت که اونجوری خندیدی، هیچوقت اینجوری نخندیده بودی! احسان غم صدای زینبش را شنید، دلنوازی کرد: _چون مزخرف تر از این نشنیده بودم! چون حرف نبود، جوک بود! خیلی بی شرمانه به من میگن: (امیدوارم مهریه سنگین نگرفته باشید! این جور دختر ها اهل زندگی نیستن!) زینب سادات گفت: _این که خنده نداشت احسان هر دو دست زینبش را در دست گرفت و دلجویانه گفت: _خنده داشت! چون امروز به تویی حسادت کردن که جز مهربونی چیزی براشون نداشتی! خنده دار بود چون نفهمیدن ظاهری قضاوت نکنن! نفهمیدن شادی من بخاطر داشتن تو هست. نفهمیدن عشق چی هست. بهشون گفتم نگران نباشن چون اومدم مهریه تو رو بدم. اونها هم فکر کردن فردای عقد پشیمون شدم و داشتن سعی میکردن خودشون رو قالب من کنن! من هم فرار کردم اومدم پیشت تا مواظبم باشی ندزدنم! زینب سادات نق زد: _احسان! و این اولین بود و اولین ها زیبا هستند... احسان: _جانم! شوخی کردم عزیزم. اما اون قسمت اولش راست بود ها! اما من گفتم نگرانش نیستم! زینب سادات گلایه کرد: _دیگه اونجوری برای دخترها نخند. احسان سر کج کرد: _چشم. اما باور کن شوق دیدن تو دلم رو اونقدر شاد کرده بود که حتی اگه فحش هم میدادن، من همینطور میخندیدم! زینب سادات نق زد: _اما اونها به من فحش دادن و تو خندیدی. احسان اخم کرد: _زینب جانم! اونها به تو حسادت میکنن، نه به خاطر من، بخاطر اینکه خواستنی هستی، بخاطر اینکه نمیتونن مثل تو باشن! به دل نگیر. شما همکار هستید. و یادت نره که من هرگز از تو و دوست داشتنت دست نمیکشم! دنیا دنیا جمع بشن، عشق اگه عشق باشه ثابت میمونه! زینب سادات جوابش را داد: _همونطور که باید نجیب باشه، هم باید کنه! همیشه طوری رفتار کن که دوست داری با تو اونطور رفتار کنن!همونطور که زن باید عفت داشته باشه و خودش رو از نامحرم دریغ کنه، مرد باید عفت داشته باشه! همه چیز دو طرفه است. نمیتونی خودت به زنها نگاه کنی و انتظار داشته باشی به زنت نگاه نکنن! احسان به فکر فرو رفت... ***** سر قبر آیه ایستادند. دسته گلی در دست احسان بود. آمده بود مادرزن سلام! «سلام آیه! سلام مادر! سلام لبخند خدا! برایمان دعا کن! تو با دل بزرگ و مهربان مادری‌ات برایمان دعا کن! تو با همه ی آیه بودن هایت برایم دعا کن. تو با همه خدایی شدنت برایمان دعا کن! دعای مادر مستجاب است! مادر باش برایم! مادری کن برایم! زینب سادات میان پدر و مادر نشست و نگاه کرد. قرآن خواند! دعا کرد. سنگ ها را بوسید. خاطراتش را ورق زد و یادآورد بودن ها و حضورهایشان را... احسان کنارش نشست. احسان: _مردن سخته؟ زینب سادات: _مثل تولد می‌مونه برای بچه‌ها! هر راه تازه ای، سختی های خاص خودش رو داره. میدونی که موقع زایمان، بسته به اینکه بچه با چه حالتی در مسیر زایمان قرار بگیره، کم و زیاد درد داره و دچار مشکل میشه! یک بچه با پا دنیا میاد، یکی با سر، یکی با صورت! ما هم هر کاری بکنیم، هر احوالی داشته باشیم، موقع تولد آخرمون، میتونیم دچار مشکل بشیم! بعضی ها راحت میمیرن و بعضی ها سخت! احسان: _مادرت سخت مرد یا آسون؟ زینب سادات: _آسونش هم سختی داره! یادمه هفتم مادرم بود که خواب دیدم... زینب سادات به یاد آورد... آیه مقابل زینب سادات بود.در کنار رودخانه‌ای در میان درختان سبز و سرکشیده...... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری