رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت سی و هفتم
اتاق رو بر انداز کرد...
اتاق من حدودا چهار متر در چهار متر مربعه.رو به روی در میز تحریر و چند قفسه چوبی کتاب هست.
کنار در چسبیده به دیوار تخته.رو به روی تخت یه پنجره ست.زیر پنجره،یه مبل دو نفره هست.قبله ی اتاقم رو به پنجره ست..
روی یه دیوار یه عکس رهبری مرکز و اطرافش...
عکس شهید خرازی،
شهید همت،
شهید احمد کاظمی،
شهید جهان آرا رو چسبوندم.
یه گل مصنوعی هم کنار میز تحریرم گذاشتم و یه گلدان حسن یوسف هم جلوی پنجره.فضای اتاقمو خیلی دوست دارم.
خوب که اتاق رو بررسی کرد،راهنماییش کردم روی مبل بشینه.
خودم هم رو صندلی میز تحریرم نشستم.
سرش پایین بود،گفت:
_من تجربه خواستگاری رفتن ندارم،اما شنیدم اول خانم ها سوالهاشون رو میپرسن.ولی میشه قبل از اینکه شما سوالهاتون رو شروع کنید،من یه سوالی بپرسم؟
-بفرمایید.
-چرا عکس این چهار شهید بزرگوار رو به دیوار اتاق تون زدید؟
-این شهدا، #دوستان نزدیک من هستن...آدم باکسی دوست میشه که بخواد #شبیه_ش باشه.من عکس شهید همت و جهان آرا رو به دیوار اتاقم زدم چون حتی از عکس شون هم معلومه چقدر #محجوب و #باحیا هستن،اونقدر که مشخصه #دوست_ندارن حتی به عکس شون هم #خیره بشیم.منم میخوام اینطور باشم.
-چرا این عکس شهید خرازی رو زدید؟
- #لبخند همیشگی شهید خرازی معروف بوده و هست.این عکس برای وقتیه که خبر شهادت سه تا از دوستانش رو بهش گفتن..معلومه که چقدر #ناراحته..شاید ناراحته چون از دوستانش جامونده.. شهید کاظمی هم از دوستانش دیرتر شهید شد.ولی معنیش این نیست که این بزرگواران اون موقع #لایق شهادت نبودن..زنده موندن چون زنده بودنشون #مفیدتر بود.چون هنوز کارهایی بود که باید انجام میدادن..حتی زنده بودنشون هم کمتر از شهادت #نبود..میشه نفس کشیدن هم ثواب شهادت داشته باشه.
-که اینطور..بسیارخب شما سوالهاتون رو بفرمایید.
-شما چرا میخواید ازدواج کنید؟
یه کم مکث کرد.بعد گفت:
_الان شما دلیل فلسفی میخواین یا مثلا...
-من دلیل شما رو میخوام بدونم،اگه فلسفیه،همون رو بگید،اگه غیر فلسفی هم بفرمایید.
-دلیل هرکسی برای ازدواج به طرز فکرش و #سبک_زندگیش بستگی داره...طرز فکر و سبک زندگی من خداست.من میخوام ازدواج کنم چون میخوام #بنده_ی_بهتری باشم برای خدا.من میخوام کسی رو تو زندگیم داشته باشم که بهم بگه نقطه ضعف های #بندگی کردنم،چیه.
-چرا من؟
-چون میدونم #شماهم براتون مهمه که بنده ی خوبی باشین.اینکه برای شما هم این مسأله مهم باشه باعث میشه به منم بیشتر کمک کنید تا کسیکه اصلا اینطوری فکرنمیکنه.
-اینکه خودتون بنده ی خوبی باشین فقط براتون مهمه؟
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💗#ازجهنم_تابهشت
📗#پارت65
💖به روایت حانیه💖
سینی چای رو میزارم رو میز و میشینم کنار مامان.
وای دارم از خجالت آب میشم.☺️🙈 تازه گلای کنار روی میز رو میبینم ، وااااای چه گلای خوشگلی،😍💐 گل رز قرمز و آبی ، من دیوونه وار عاشق گل رزم.
با دیدن گل ها چنان ذوقی میکنم که کلا خجالت کشیدن رو یادم میره. حدود یک ربع میگذره اما هنوزم دارن حرف میزنن ،
حرفای کلا هیچی ازشون نمیفهمم و توجهی هم بهش نمیکنم.
مامان امیرحسین _ میگم ببخشید وسط حرفتون، موافقید این دوتا جوون برن حرفاشونو بزنن تا صحبت ماها هم تموم بشه ؟😊
بابا _ بله بله البته. حانیه جان. آقا امیرحسین رو راهنماییشون کن.😊
" بیا بیا دوباره هل میشم الان سوتی میدم ، برای فرار از ضایع شدن سریع بدون هیچ حرفی به سمت اتاق میرم. امیرحسین هم با اجازه ای میگه دنبال من میاد. 💗🙈
کنار وایمیسم و تعارف میکنم که وارد بشه.
امیرحسین _ نه خواهش میکنم شما بفرمایید.
بی هیچ حرفی میرم داخل، .در رو باز میزاره و پشت سرم میاد تو ، توی اتاقم کنار میز کامپیوتر دوتا صندلی بود ، نشستم رو یکی از صندلیا و امیر حسین هم روی صندلی رو به روم.
**
حدود پنج دقیقه میگذره و هردو ساکت خیره شدیم به گل های فرش . بلاخره سکوت رو میشکنه و شروع میکنه.
امیرحسین _ قبل از هرچیز باید بگم که .......شما حاضرید......کسی مرد زندگیتون بشه که رویای روز و شبش شهادته؟😊
با شنیدن کلمه ی شهادت، یاد اون روز و اون عهد میوفتم پس تنها جمله ای که به ذهنم میاد رو به زبون میارم ؛
_شما حاضرید با کسی ازدواج کنید که برای شهادت همسر آیندش با خدا عهد بسته ؟
با شنیدن این حرف لبخندی رولبش میشینه☺️ و سرش رو کمی بالا میاره اما بازهم به صورتم نگاه نمیکنه.🙈
_ فقط فکر میکنم خودتون هم بدونید من تا چندوقت پیش نه حجاب خوبی داشتم نه نماز نه روزه نه......😒
اجازه نمیده حرفم رو کامل کنم
امیرحسین _ من این جا نیستم که با گذشتتون زندگی کنم ، من اینجام که آیندتون رو بسازم.☺️
با شنیدن این جمله به خودم افتخار میکنم که قراره همسر و همسفر این مرد بشم .
امیرحسین _قول نمیدم که وضع مالیمون همیشه خوب باشه ولی قول میدم در عین #سادگی همیشه #لبخند رو لباتون باشه.
_ من آرامش رو ، زیبایی رو و عشق رو تو سادگی میبینم.😍فقط..... فقط......من ، نمیتونم چادر سرم کنم. چادر رو عاشقانه دوست دارم چون یادگار مادرم خانوم فاطمه زهراس ولی نمیتونم حرمتش رو نگه دارم.
امیرحسین _ ارزش چادر خیلی بالاس ولی همه چیز نیست ، و اینکه اگه عاشقانه دوسش دارید من مطمئنم روزی انتخابش میکنید .☺️
با شرمندگی سرم رو پایین میندازم و حرفی نمیزنم.
امیرحسین _ اگه دیگه .....حرفی نیست.... میخواید بریم بیرون.
زیر لب آروم بله ای میگم و به سمت در میرم. کنار وایمیستم و تعارف میکنم .
_ بفرمایید.
با لبخند جواب میده _ خانوما مقدم ترن.
مثله خودش لبخند میزنم و از اتاق خارج میشم.
با دیدنمون پدر امیرحسین میگه_ مبارکه ؟
هردو لبخندی میزنیم و امیرحسین میگه_ ان شاالله☺️💞☺️
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥