35.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلٺ ڪہ گرفٺ ، دیگر مِنت زمین را نڪش
راه آسمان #همیشہ باز اسٺ
اگر هیچ ڪس نیست
خدا ڪہ هست ...
#برادࢪ_شہیدم_بابک_نوری❤️
.
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت پنجاه و چهارم
فقط میخواستم آروم بشم...
حال همه داشت منقلب میشد. محمد به امین اشاره کرد که منو ببره. امین هم به سختی منو از محمد جدا کرد و برد تو اتاق.
روی مبل نشستم.امین هم کنارم نشست.
سعی میکرد آرومم کنه ولی من مثل بهت زده ها،هیچ کاری نمیکردم،فقط اشکهام جاری بود. حال خودمم نمیفهمیدم. #فشارزیادی رو تحمل میکردم...
بدون اینکه به امین توجه کنم بلند شدم و نماز خوندم.
برای خودم روضه گذاشتم و فقط گریه کردم.یک ساعت طول کشید تا حالم بهتر شد.
تمام مدت امین پیش من بود.محمد در زد و اومد تو.رو به روی من نشست.
-ضحی مدام سراغتو میگیره.
-الان میام داداش.
-زهرا
نگاهش کردم.
-مثل #همیشه قوی باش. #همه چشمشون به توئه.وقتی تو خوب باشی، همه خوبن.وقتی حالت بد میشه، #همه فکر میکنن خبریه که حتی زهرا هم حالش بده.
-چشم داداش.خیالت راحت.
نگاهی به امین کرد و رفت سمت در.برگشت و گفت:
_خانومم و خانواده ی پدرخانومم اومدن.زودتر بیاین.
از سر سجاده بلند شدم و روسری و چادرمو مرتب کردم.از آینه دیدم امین داره نگاهم میکنه. بهش لبخند زدم و باهم رفتیم پیش مهمان ها.
با خوشرویی و شوخی با همه رفتار میکردم.امین تمام مدت حواسش به من بود.حرکات و رفتار منو زیر نظر داشت.
حتما براش عجیب بود زهرایی که اونطور #تواتاق گریه میکرد چطوری #الان میخنده.
محمد موقع رفتن همه رو به من سپرد و منو به امین.الان دیگه امین معنی حرفش رو خوب میفهمید.
با هر جان کندنی بود محمد رفت...
مریم و ضحی و رضوان پیش ما موندن. امین آخرین نفری بود که رفت...
مثل همیشه شب سختی بود.حضور رضوان نوزاد که نیاز به مراقبت و نگهداری مداوم داشت و ضحی که حالا خانوم شده بود و با وجود دلتنگی بهونه ی بابا نمیگرفت،
شرایط #درظاهر بهتر از دفعات قبل بود ولی تو قلب بابا و مامان و مریم و من هیچ فرقی با سابق نداشت.
فردای اون روز هم امین اومد خونه ما. من و امین،ضحی رو به پارک بردیم.
امین گفت:
_وقتی سوریه بودم،هر بار که باهات تماس میگرفتم،میگفتی حالت خوبه و از کارهای روزانه ت میگفتی برام عجیب بود.با محمد و علی و بابا هم تماس میگرفتم تا از حال واقعی تو بپرسم.اونا هم میگفتن تو به زندگی عادی که قبلا داشتی مشغولی ولی معلومه که چیزی فرق کرده. یه بار که خیلی پاپی علی شدم،گفت زهرا هر غصه ای داشته باشه توی #تنهایی_هاشه.خیلی حرفشو نفهمیدم.تا دیروز که...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۲۲
هرچہ بہ او نزدیڪتر میشدم ضربان قلبم تندتر میشد و احساس میڪردم اونباید از ڪنارم راحت گذر ڪند.
من تمام وجودم صدا ونگاه این مرد را میخواست.
لعنت بہ این ڪامران! چقدر زنگ میزند.چرا دست از سرم آن هم در این لحظہ ڪہ باید سراپا چشم وحواس باشم برنمے دارد؟
من با #بی_حیایے بہ او زل زدم و او خیره بہ سنگ فرش پیاده روست. اینگونہ نمیشود.
عهههہ.!!!!بازهم زنگ این موبایل ڪوفتے! با عجلہ گوشیم را از ڪیفم درآوردم و خاموشش ڪردم.
چشمم بہ طلبہ بود ڪہ چندقدم با من فاصلہ داشت وندیدم ڪہ گوشیم رو بجاے جیب ڪیفم بہ زمین انداختم.از صداے بہ زمین خوردن گوشیم بہ خودم آمدم ونگاهے بہ قطعات گوشیم ڪردم ڪه روے زمین ودرست درمقابل پاے طلبہ بہ زمین افتاده بود.
نشستم.
بہ بہ.چه عطر مسحور ڪننده و بهشتی ای!!
🍃🌹🍃
فڪر ڪردم الان است ڪہ مثل فیلمها ڪنارم زانو بزند و قطعات موبایل رو جمع ڪند
ودرحالیڪہ اونها رو بہ من میده نگاهمون بہ هم گره بخورد واو هم یڪ دل نه صد دل عاشقم شود.
البتہ اگر بجاے موبایل سیب یا جزوه ے درسے بود خیلے نوستالژے تر میشد ولے این هم براے من موهبتے بود.
اما او مقابلم زانو ڪه نزد هیچ با بے رحمے تمام از ڪنارم رد شد و من با ناباورے سرم را بہ عقب برگرداندم و رفتنش را تماشا ڪردم!
گوشے را بدون سوار ڪردن قطعاتش داخل ڪیفم انداختم.
اینطورے ازشر مزاحمتهاے ڪامران هم راحت میشدم.اوباید بخاطر ڪارش تنبیہ شود. بخاطر تماسهاے مڪرر او من هم صحبتی با اون طلبہ را از دست داده بودم!!
🍃🌹🍃
چندروزے گذشت
و من تماسهاے ڪامران را بے پاسخ میگذاشتم.با فاطمہ هم مدام در ارتباط بودم وحالش را میپرسیدم.او میگفت اینقدر قدم من براش خوش یمن و خوب بوده ڪہ بعد از رفتنم حالش رو بہ بهبوده و بزودے بہ هر ترتیبے شده بہ مسجد برمیگرده.
باشنیدن این خبر واقعا خوشحال شدم و تصمیم گرفتم هرطور شده با او صمیمے تر شوم و پے بہ رابطہ ے او و آقاے مهدوے ببرم. من با اینڪہ میدانستم مهدوے از جنس من نیست و توجہ او بہ من فرضے محال است اما نمیدانم چرا اینقدر وابستہ بہ او شده بودم و همین لحظات ڪوتاهے ڪہ او را دیدم دلبستہ اش شده بودم.
و با خودم میگفتم چه اشکالی دارد؟ مردهایے در زندگیم بودند ڪہ فقط بہ چشم طعمہ نگاهشان میڪردم وقتش است ڪہ مردے را براے آرامش و احساس های دست نخورده وپاڪم داشته باشم.
حتے اگراو سهم من نباشد،دیدار و صدایش آرامش بخش شبهاے دلتنگیم است.
🍃🌹🍃
بالاخره ڪامران با اصرار زیاد خودش وفشار مسعود و زبان چرب ونرم خودش دوباره باب دوستے رو باز ڪرد و بایڪ پیشنهاد وسوسہ برانگیز دیگہ رامم ڪرد.
همان روز در محفلے عاشقونہ ڪہ در کافہ ے خود تدارک دیده بودبا گردنبندی طلا غافلگیرم ڪرد.!
و دوستے ما دوباره از سر گرفتہ شد وموجبات حسادت اڪثر دختران دورو برم و همچنین نسیم جاه طلب و بولهوس رو فراهم ڪرد.
وقتی #باڪامران بودم اگرچہ بخشے از #نیازها و #عقده هاے_ڪودڪے_و_نوجوانے_ام ارضا میشد اما #همیشہ یڪ #استرس_و_ناآرامے مفرط همراهم بود. وحشت از #لو_رفتن…
وحشت از #پیشنهادهاے_نابجا..
واین اواخر #احساس_گناه در مقابل فاطمہ و اون طلبہ روح وروانم رو بهم ریختہ بود..
🍁🌻ادامہ دارد. ..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۵۹ و ۶۰
_....این چند سال تمام سعی خودم رو کردم اما این خواستگارهای شما دلم رو لرزونده! میترسم از دستتون بدم.به من فکر کنید. به من اجازه بدید یکی از خواستگارهای شما باشم. من تمام سعی
خودم رو برای خوشبختی شما میکنم. چیزی برای تضمین ندارم اما قول میدم در شأن شما بشم!
زینب سادات گفت:
_بابا ارمیا تضمینتون کرده. شما ضامن معتبر دارید!
زینب سادات، احسان
هاج و واج مانده را تنها گذاشت و کنار زن
عمویش نشست.
رها با لبخند پرسید:
_چی شد؟ داماد کجاست؟
احسان با سری پایین افتاده وارد شد و کنار صدرا نشست.
صدرا دستی به شانه احسان زد:
_پکری؟ جواب رد شنیدی؟
احسان نگاه گیج و مبهوتش را به صدرا دوخت و لب زد:
_فکر کنم جواب مثبت گرفتم!
زینب سادات سرش را با شرم پایین انداخت و لبه چادرش را روی صورتش گرفت تا سرخی آن را بپوشاند. همه متعجب نگاهشان میکردند.
سیدمحمد گفت:
_به این سرعت؟
بعد اخم کرد و به زینب سادات نگاه کرد:
_یعنی چی؟
احسان بلند شد و به سمت زینب سادات رفت. سه قدم تا زینب سادات فاصله داشت که مقابلش روی زمین زانو زد و نگاهش روی او میخکوب شد:
_آقا ارمیا چی گفت؟ چی گفت که گفتید ضامن من شد؟
اشک از چشم رها افتاد. سایه که دخترکش را در آغوش خوابانده بود، مات شد و سیدمحمد و صدرا سر جایشان میخکوب شدند.
زهرا خانم اشک چشمانش را زدود و گفت:
_برامون بگو چی شده عزیزم.
💭زینب سادات به یاد آورد:
از سرکار تازه آمده بود. خسته بود.بعد از تعویض لباس، روی تخت دراز کشید که خوابش برد.
بابامهدی و مامان آیه بودند که با لبخند نگاهش میکردند. دستش را گرفتند و قدم زدند. میان پدر و مادر بودن، حس خوبی به او میداد.حسی فراتر از تمام حسهای خوبی که تجربه کرده بود.
کنار چشمه ای نشستند. آیه دست در آب برد و سیدمهدی با لبخندی که چهره اش را زینت داده بود به آنها نگاه میکرد. بعد نگاه از آنها گرفت و جایی پشت سرشان را نگاه کرد. گویی به استقبال کسی میرود، از جا بلند شد. زینب سادات به پشت سرش نگاه کرد و ارمیا را دید که سیدمهدی را در آغوش گرفت. آنقدر صمیمانه لبخند میزدند که زینب سادات هم لبخند زد. آیه دستش را گرفت و به سمت مردها رفتند. ارمیا با آن چهره آرام و دوست داشتنی اش، به آنها مینگریست.
به زینب سادات گفت:
_خیلی بزرگ و خانم شدی.
زینب سادات خندید. سیدمهدی دخترش را در آغوش گرفت و گفت:
_ضمانتش میکنی؟
ارمیا گفت:
_همونجور که تو من رو ضمانت کردی.
سیدمهدی گفت:
_سه تا شرط دارم.
ارمیا گفت:
_همش قبول.
آیه گفت:
_شرط ها رو نمیخواید بدونید؟
ارمیا با همان لبخند گفت:
_همین سه شرط رو برای من هم گذاشته بود.
سیدمهدی لبخند زد:
_تو بهترین انتخاب بودی برای امانتی های من.
ارمیا گفت:
_الان هم من تضمین میکنم که امانتدار خوبی برای امانتی تو و من هستش.
آیه گفت:
_ایلیا چی؟
ارمیا گفت:
_حواسم بهش هست
سیدمهدی به صورت زینب سادات نگاه کرد و گفت:
_خوشبختی این نیست که بدون مشکل زندگی کنید! خوشبختی اینِ که با همه مشکلات همدیگر رو تنها نذارید و خدارو فراموش نکنید. ایمان داشته باش که دنیا فقط برای امتحان کردن شماست و آرامش بعد از این دنیا، در انتظار شماست.
دست زینب سادات را به دستان منتظر ارمیا داد. زینب سادات هم قدم با ارمیا شد.
ارمیا گفت:
_دوست داشتن، نعمت بزرگی هست که خدا به ما داده. درهای قلبت رو باز کن. من تضمینش میکنم. بهش بگو سه شرط سیدمهدی، سه شرط من هم هست. #ایمان، #اخلاق، #محبت! تو باعث شدی من خوشبختترین بشم و زندگی خوبی داشته باشم. حالا نوبت من شده که جبران کنم! ما #همیشه کنارت هستیم.
زینب سادات گفت:
_به کی بگم بابا؟ درباره کی حرف میزنی؟
ارمیا زینب سادات را چرخاند، تا پشت سرش را ببیند و در همان حال گفت:
_همونی که امشب میاد.
و زینب سادات نگاهش به احسانی افتاد که مقابل سنگ قبری نشسته و اشک میریزد.
تنها صورت احسان از اشک خیس نبود. همه اشک میریختند.زینب سادات به سید محمد نگاه کرد و ادامه داد:
_اختیار من، دست عمومحمد هستش. هر چی عمو بگه.
سید محمد بلند شد و دست برادرزاده اش را گرفت و بلند کرد. پیشانیاش را بوسید و او را در آغوش کشید.همه ساکت بودند. این لحظه برای این عمو و برادرزاده بود.
سیدمحمد از روی چادر، سر زینبش را بوسید و گفت:
_یادگار برادرم! همه
دارایی من! زینبم! من چی بگم عمو جان؟ منی که به سیدمحمد و ارمیا ایمان دارم! ایمان دارم که بهترین ها رو برای دردونه ام میخواهند!
زینب سادات با گریه گفت:
_کاش بابا بود! کاش بابا مهدی بود! کاش بابا ارمیا بود! عمو تنهام نذار! من مادر ندارم! پدر ندارم! عمو پدری کن برام!
زینب سادات آرام حرف میزد. اما....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥
✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۳۰
فاطمه نفس عمیقی کشید و با آرامش گفت:
_نمیتونی...من کاری که فکر میکنم درسته، انجام میدم.نتیجه ش دست من نیست.حالا نتیجه سوار شدنش به ماشین من خوب بود ولی اگه تغییری هم تو زندگیش ایجاد نمیشد،من پشیمان نبودم.
-خواهیم دید...
با تمسخر گفت:
-خدات کجاست به دادت برسه؟
-خدای من حواسش به من هست؛ #همیشه و #همه_جا.
-تا کیلومترها هیچ آبادی نیست.از پنجاه کیلومتری اینجا هم کسی رد نمیشه.اینجا هم خدات میتونه کمکت کنه؟
- #حتما میتونه.ولی شاید کمک خدا اون چیزی که تو سر توئه نباشه.
-چی تو سر منه؟
-مثلا اینکه زلزله بیاد،از آسمان سنگ بریزه و از اینجور چیزها.
-خیلی خب،اعتراف میکنم همچین چیزی تو ذهنم بود.ولی اگه اینجوری کمکت نکنه دیگه چجوری میتونه کمکت کنه.
-من نمیدونم چون خدا نیستم.خدا خودش خوب میدونه چکار کنه.من #بندگی میکنم،خدا هم #خدایی میکنه.اگه بمیرم هم مطمئنم مردن کمک خداست بهم..معجزه خدا فقط زلزله و باریدن سنگ از آسمان نیست،نرم کردن قلبیه که مثل سنگ شده.
-خیلی خب بابا.از منبر بیا پایین.
به فاطمه نزدیک میشد که افشین گفت:
_چکار میکنی؟..قرارمون یادت رفت؟!
-کدوم قرار؟
-قرار بود اول من انتقام مو بگیرم بعد بسپرمش به تو.
-آها،یادم نبود.خیلی خب اول تو شروع کن.
-تو برو بیرون.
آریا یه کم فکر کرد.بعد سری به نشانه تأیید تکان داد و رفت.
فاطمه گفت:
-فهمیدی فریب خوردی؟
افشین سوالی نگاهش کرد.
-خانواده من فکر میکنن غیب شدن من تقصیر توئه.اگه من بمیرم پلیس میاد سراغ تو.بعد تو میخوای بگی موقع مرگ من کجا بودی؟..اون ازت سواستفاده کرد تا قتل منو بندازه گردن تو.
افشین فقط سکوت کرد.
غرورش بهش اجازه نمیداد اعتراف کنه فریب خورده.فاطمه گفت:
_از مردن نمیترسی؟
-بهش فکر نکردم.
-الان وقت داری،بهش فکر کن.
-یه خواب آروم و راحت..خوبه که.
-خواب آروم و راحت!!!!
-از کجا معلوم بهشت و جهنمی که شما میگین وجود داشته باشه؟ کی دیده؟.. عاقلانه نیست آدم بخاطر احتمال از زندگیش لذت نبره.
-احتمال؟؟!!!...باشه اصلا احتمال..اگه یه شرکتی جایزه صد میلیاردی برای محصولش اعلام کنه،چند نفر اون محصول رو میخرن؟..برنده شدن اون جایزه،احتماله.اما چون صد میلیارد ارزشش رو داره،مردم میخرن...حالا نه صد میلیارد سال که خیلی بیشتر از اون تو بهشت یا جهنم باید بمونیم.صد میلیارد سال ارزش نداره؟..تازه قرار نیست از دنیا لذت نبری.اتفاقا لذت دنیا رو ما میبریم نه شما ها..الان چند وقته نخندیدی؟..یک ساله داری من و خانواده مو اذیت میکنی،ولی کی بیشتر آسیب دیده؟ من و خانواده م؟ یا تو؟
-اینا رو میگی که بذارم بری؟
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥
✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۳۹
افشین سرشو برگردوند و به فرمان نگاه کرد.با خودش گفت
*حالا که فاطمه منو نمیخواد،خدای فاطمه هم منو نمیخواد،چرا من خودمو سبک کنم.بیخیال همه شون،میرم دنبال زندگی خودم.!
تو فکر بود که دختره گفت:
_اگه جای خوبی سراغ نداری راه بیفت، من میبرمت یه جای توپ.
ماشین روشن کرد و حرکت کرد.
دختر حرف میزد ولی افشین اصلامتوجه نبود چی میگه.گفت:
_یه آهنگ بذار.
افشین متوجه حرفش نشد.
خودش ضبط ماشین روشن کرد.صدای بلند موسیقی تندی تو ماشین پیچید. افشین جا خورد،ترمز کرد و سریع قطعش کرد.
دختر گفت:
_چته؟!! چرا اینجوری میکنی؟!! چی زدی؟!!
افشین یاد اون موقعی که فاطمه مداحی گذاشت و بعدش آهنگ بدی پخش شد، افتاد.
یاد حرف فاطمه که خدا #همیشه و #همهجا حواسش بهش هست.تو دلش گفت
*خدایا میشه حواست به منم باشه؟ من فاطمه رو میخوام،اینو نمیخوام ...
اگه فاطمه رو میخوای باید مثل فاطمه باشی ...
خب چکار کنم؟ ...
حداقل اینو پیاده کن ...
اگه پیاده ش کنم و فاطمه هم نباشه چی؟ ...
تو یه قدم بردار که به خدا و فاطمه نشان بدی واقعا میخوایش ..
با اخم به دختره گفت:
_برو پایین.
دختره با تعجب گفت:
_دیوانه ای؟!!
-آره،برو تا تو هم دیوانه نشدی.
دختر پیاده شد و رفت.
با خودش گفت:
*اینو ردش کردی رفت.ولی فاطمه از کجا میفهمه که تو بخاطرش این کارو کردی؟ اشتباه کردی.
بی هدف رانندگی میکرد.
صدای اذان اومد.سمت صدا رفت.به مسجدی رسید.
تو ماشین نشسته بود،
و به آدمهایی که به مسجد میرفتن،نگاه میکرد.یکی به شیشه ماشینش میزد. شیشه رو پایین داد.
-سلام افشین جان
حاج آقا موسوی بود. با تعجب گفت:
_سلام..شما؟!!..اینجا؟!!
حاج آقا با همون لبخند همیشگی گفت:
_من باید این سوال رو بپرسم.گفته بودم که تو مسجد نزدیک مؤسسه نماز میخونم.مگه نیومدی اینجا منو ببینی؟!
افشین خیلی تعجب کرد.
-نه..یعنی..من از اینجاها رد میشدم، صدای اذان شنیدم اومدم.
-خب چه بهتر..بعد نماز باهم حرف میزنیم.وقت داری دیگه؟
با مکث گفت:
_آره..باشه.
باهم داخل مسجد رفتن.
نماز خواندن بلد نبود.حاج آقا رفت جلو که نماز رو شروع کنه.افشین هم یه گوشه نشست و به بقیه نگاه میکرد.
یاد نماز خواندن فاطمه افتاد..
یاد سوالهایی که هنوز جواب هاشو پیدا نکرده بود.
متوجه گذر زمان نبود.
حاج آقا کنارش نشست و آروم گفت:
_افشین جان حالت خوبه؟
افشین با مکث نگاهش کرد..
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»