eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.2هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.4هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۹ و ۱۰ تا رسیدن به بیمارستان هر دو ساکت بودند. زینب سادات خودش را به زهرا خانم رساند: _چی شده مامان زهرا؟ زهرا خانم در آغوشش گرفت: _چیزی نیست مادر. بریم دکترش منتظره. مقابل دکتر نشستند و به دهانش چشم دوختند. دکتر سماوات: _حقیقتا گفتن این حرفها برای ما هم که سالهاست کارمون دادن خبرهای خوب و بد هستش هم سخت هست اما باید با شما صادقانه صحبت کنم. سن حاج‌آقا بالاست! این چند ماه هم خیلی بهش فشار وارد کردیم. بدنشون بیشتر از این طاقت نداره و در واقع ما مقابل تقدیر ایشون قرار گرفتیم. ایشون با دستگاه زنده هستن و فقط بخاطر سفارشات سید بود که این چند ماه صبر کردیم. به نظر تیم پزشکی بهتره دستگاه‌ها رو قطع کنیم. داریم حاجی رو با بستن به اون تخت، عذاب میدیم. ایلیا گریه کرد. زینب سادات اشک هایش را پاک کرد و شماره عمویش را گرفت. سید محمد: _جانم عمو؟ زینب سادات: _عمو تو میدونستی؟ سید محمد نگران شد: _چی رو عمو جون؟ چرا گریه میکنی؟ چی شده؟ ایلیا خوبه؟ زینب سادات: _پیش دکتر سماواتیم. میگه میخوان دستگاه‌های بابا علی رو قطع کنن! عمو نذار بابا علی هم بره. سیدمحمد گفت: _گوشی رو بده دکتر سماوات. سید محمد با دکتر صحبت کرد. بعد به زینب سادات گفت: _دیگه نمیشه کاری کرد. متاسفم عزیزم. زینب سادات گفت: _حالا ما چکار کنیم؟ با غم بابا حاجی چکار کنیم؟ سیدمحمد: _حاج علی برای همه ما پدر بود! همه ما دوباره یتیم شدیم عموجون! زینب سادات تلفن را رها کرد و صورتش را میان دستانش گرفت. بی صدا اشک ریخت. مثل مادرش.... حاج علی رفت. رفت تا به دختر دردانه اش ملحق شود.رفت که به ارمیا برسد. رفت تا به آرامش برسد. رفت اما دلنگران دو نوه‌اش بود. رفت و امانت‌های آیه جا ماندند. تنها وارثان آیه، ارمیا و سیدمهدی! مهر بدون مهربانی‌های حاج علی رسید. بدون لبخندهای پدرانه ارمیا رسید. بدون بوی مادرانه آیه رسید.مهری که مهر مادری نداشت. به خواست و اصرار صدرا و رها، سیدمحمد و سایه، زهرا خانم و بچه‌ها از خانه خود دل کنده و راهی تهران شدند. طبقه بالای خانه صدرا. همان که روزی میزبان صدرا و رها بود. همان که روزی میزبان مریم و مادرش بود. این خانه عطر و بوی آشنایی داشت. رهای همیشه صبور و مهربان را داشت. رهایی که رها از بغض و حسد بود. رهایی که آیه شدن را بلد بود. بی تابی های ایلیا کمتر شده بود. مهدی و محسن تمام سعی خود را برای روحیه بخشی مجدد به ایلیا به کار میبردند. زهرا خانم عزم کرده بود تا زینب سادات را کدبانو کرده و اصول زندگی داری را به او بیاموزد. خودش را مسئول روزهایی که نخواهد بود میدانست. مسئول تنهایی های این دو یادگار عزیز میدانست. دختر آیه، متین و با حجب و حیا بود، آرام و صبور بود. برخلاف کودکی‌های پر شیطنتش، دختری شده بود پر از نجابت مادرش! وارث آیه، وارث ارمیا و وارث سیدمهدی بود و رسم وارث بودن را خوب بلد بود. ******** احسان از آمدن این همسایه‌های جدید معذب شد. درحالیکه زمان کمی را در خانه بود، اما خود را غریبه ای میان جمعشان میدید. به صدرا گفت: _فکر کنم بهتر باشه من برگردم خونه. صدرا به کارش ادامه داد: _خسته ای؟ خب برو بالا استراحت کن. احسان: _نه، منظورم برگشت به خونه امیر هست. صدرا اخم کرده، عینکش را از چشم برداشت: _چرا؟ احسان: _دیگه خیلی مزاحم شدم. تمام زحمت های من با رهایی هستش. دیگه خیلی شرمنده ام. هر وقت میام خونه رو مرتب کرده و لباسهامو شسته و اتو کرده تو کمد گذاشته. خودش سرکار میره، شما و پسرا هم هستید الآنم که مادرش و بچه ها اومدن. من شدم بار اضافه. صدرا: _رها بودنت رو دوست داره. هر شب میگه خداروشکر احسان اینجاست و خیالم راحته! در ثانی، امیر خونه رو فروخت. احسان شوکه شد: _فروخت؟ صدرا به صندلی تکیه داد: _آره. فروخت. داره ازدواج میکنه. گفت دوست نداره دوباره به این خونه و خاطرات شیدا برگرده. احسان: _ازدواج؟ با کی؟ صدرا از ندانستن شانه‌ای بالا انداخت و گفت: _نمیدونم. دیگه هم حرف رفتن رو نزن. تو پسر منی. الانم برو پیش بچه ها که فردا دادگاه مهمی دارم. احسان بلند شد و شب بخیری گفت و رفت. صدرا وارد خانه شد و با صدای بلند گفت: _مهدی! مهدی کجایی؟ بدو بیا! مهدی و محسن و ایلیا، از اتاق خارج شدند و سلام کردند. چشمان صدرا از شادی برق میزد. رو به مهدی گفت: _مادرت فردا آزاد میشه. مهدی با ناباوری پرسید: _چطور؟ رضایت داد؟ صدرا گفت: _نه! یک شاهد پیدا شد. اون روز خدمتکاری که هفتگی میرفت، خونه بود.بعد از افتادن بچه،رامین میرسه و اونو مرخص میکنه. زن بیچاره وقتی فهمید..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۱۱ و ۱۲ صدرا گفت: _نه! یک شاهد پیدا شد. اون روز خدمتکاری که هفتگی میرفت، خونه بود. بعد از افتادن بچه،رامین میرسه و اونو مرخص میکنه. زن بیچاره وقتی فهمید مادرت این همه وقت زندان هست، خیلی ناراحت شد. این چند وقت درگیرش بودم. امروز حکم رو گرفتم. فردا صبح میریم دنبالش زندان. مهدی به سمت صدرا میدود و او را در آغوش میگرد. صدرا پدر بود و پدری میکرد برای برادرزاده عزیزش، یادگار برادرش. مهدی: _عاشقتم بابا! صدرا محکم تر او را بغل کرد: _فقط بخاطر تو. بخاطرت کوه رو هم جا به جا میکنم. مهدی از آغوشش بیرون آمد: _حالا کجا میره؟ صدرا خودش را روی مبل انداخت و گفت: _مادرت خیلی سختی کشید. با انتخاب اشتباهش، هم زندگی تو رو خراب کرد، هم خودش رو! گفت میخواد دادخواست طلاق بده تو خونه پدریش زندگی کند. میخواد تو هم بری با اون زندگی کنی! مهدی اخم کرد: _من نمیخوام برم. به سمت اتاقش رفت و در را بست. محسن گفت: _من نمیخوام داداشم بره. صدرا چشمانش را بست و گفت: _منم نمیخوام بره. اما این تصمیم رو خودش باید بگیره. امیدوارم رفتن رو انتخاب نکنه. رها بدون مهدی دق میکنه. ایلیا کنار صدرا نشست: _عمو! صدرا چشمانش را باز کرد و با لبخند به ایلیا نگاه کرد: _جان عمو؟ ایلیا: _خدا کنه مهدی نره. از وقتی اومدیم اینجا، زینب حالش بهتره! با مهدی حرف میزنه و درد دل میکنه. مهدی بره، تنها میشه! مهدی پشت در اتاقش نشسته بود. از اینکه دوستش داشتند و او را میخواستند خوشحال بود. اما، شادی وسط قلبش، خواسته شدن از طرف مادری بود که از بدو تولد او را رها کرده بود. *********** زینب سادات ظرف غذا را در دست گرفت، در خانه را باز کرد و رو به زهرا خانم گفت: _زود میام مامان زهرا! زهرا خانم غر زد: _زود بیای ها! میخوایم شام بخوریم. زینب سادات خنده بی صدایی کرد: _چشم مامان خانم! از پله ها پایین میرفت که صدای باز شدن در را شنید. با لبخند برگشت تا به زهرا خانم اطمینان بدهد که زود باز میگردد اما احسان را دم راه پله دید. لبخندش را جمع کرد و نگاه دزدید: _سلام. بااجازه. از پله ها پایین رفت و احسان آرام پشت سرش رفت. زینب در خانه صدرا را زد و در انتظار باز شدن آن ماند. احسان با فاصله از او ایستاده بود. رها در را باز کرد و با لبخند از مهمانانش استتقبال کرد. زینب تعارفش را رد کرد و بعد از وارد شدن احسان به خانه رو به رها گفت: _زود باید برم بالا برای شام. ایلیا داره سفره رو میچینه. این رو براتون آوردم. کاسه بزرگ آش را مقابل رها گرفت و ادامه داد: _کلاس آشپزی امروز مامان زهرا! اینم سهم شما! انتقادی پیشنهادی اگه بود، بفرمایید استاد. رها آش را نفس کشید و گفت: _عالیه! کاسه آش میان سفره قرار گرفت. احسان کمی برای خودش از آش در کاسه کوچکی که رها کنار بشقابش گذاشته بود، کشید و گفت: _واقعا این آش رو زینب خانم پخته؟ رها کاسه کنار دست صدرا را برداشت و برایش آش ریخت: _آره. دستپخت خوبی داشته همیشه. الانم که مامان زهرا اراده کرده از این دختر یک کدبانو بسازه مثل مادرش. صدرا کاسه را از رها گرفت و زیر لب تشکر کرد و بعد رو به احسان ادامه داد: _زینب سادات تو خانومی تکه. خدا بیامرزه مادرش رو، دختر نجیب و اهل زندگی تربیت کرده. بعد نگاهی به رها کرد و با تردید ادامه داد: _خیلی دوست داشتم برای تو بریم خواستگاریش. رها مخالفت کرد: _چی میگی صدرا؟ تو زینب سادات رو نمیشناسی؟ احسان و زینب اصلا به هم نمیخورن. احسان قاشق را از دهانش درآورد و گفت: _چرا به هم نمیخوریم؟ رها اخم کرد و صدرا با لبخند گفت: _زینب سادات خیلی مقید هستش. تو هم که آزادی اندیشه ای و در قید و بندهایی که اون هست نیستی! احسان جدی شده بود. قاشقش را درون بشقاب گذاشت و رو به صدرا و رها گفت: _منم قید و بندهایی دارم. منم به بعضی چیزا معتقد هستم. شاید مثل شما نباشم اما دور از شما هم نیستم. نگاهش را به چشم رها دوخت: _رهایی! از تو انتظار بیشتری داشتم. بعد به صدرا نگاه کرد: _چند وقته ذهن خودم هم درگیره. از روزی که با مادرش اومد اینجا و نامزدیش به هم خورده بود، از اون روز ذهنم درگیره. خوب میدونم که خیلی تفاوت داریم. بخاطر همین تفاوته که تا حالا حرفی نزدم. اما حالا که حرفش شده، میگم که من دارم به این موضوع فکر میکنم و مایل به این اقدام هستم، لطفا خواستگار براش پیدا نکنید و کسی هم اومد منو در جریان بذارید. رها لبخند زد: _اگه من به صدرا گفتم حرفی نزنه، بخاطر این بود که منتظر بودم خودت بگی. میدونستم، فکرت رو درگیر کرده، چون زینب اونقدر نجابت داره که فکر..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
اعمال قبل ازخواب 🌸 شبتون حسینی ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا حــی یا قیــوم 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
زیارت عاشورا به نیابت ازشهید اکبری🌱🌸
امام حسین علیه السلام🌸 «مَاذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ وَ مَا الّذِى فَقَدَ مَنْ وَجَدَكَ؟». «پروردگارا! آن كه تو را نيافت، چه يافت و آن كه تو را يافت، چه از دست داد؟». 🌱 @shahidanbabak_mostafa