eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر بنا بود آمریکا را سجده کنیم انقلاب نمی‌کردیم! ما بنده خدا هستیم و فقط برای او سجده می‌کنیم... 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
🌿 یادم هست سرسفره عقدکه نشسته ‌بودیم💞 بهم گفت : الان فقط منوتو ، توی این آینه مشخص هستیم ازتومیخوام که کمک کنی من به سعادت وشهادت برسم..! منم همونجاقول دادم که تواین مسیرکمکش‌ کنـم...💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
enc_16743857598148025114973.mp3
3.81M
آبرو داری کن واسه این گدایی که دلش شکسته .. سید رضا نریمانی🎤
خانومت رو با یه بچه نوزاد تنها میذاری میری سوریه... برات سخت نیست؟ زنم و بچم و همه هفت جدّم فداے یه کاشیِ حرم بی بی س..♥ 🍃 @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
خانومت رو با یه بچه نوزاد تنها میذاری میری سوریه... برات سخت نیست؟ زنم و بچم و همه هفت جدّم فداے یه
بعدازشهادت‌داداش‌مصطفےازمادرشهیدپرسیدن: حالاكه‌بچه‌ات‌شهیدشده‌میخواےچیكارکنے؟ ایشونم‌دست‌گذاشتن‌روےشونه‌ی‌نوه‌شون‌وگفتن: یہ‌مصطفےدیگہ‌تربیت‌مےڪنم🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو‌تنها‌کسی‌هستی‌‌که‌هرگاه‌از‌عالم‌و‌آدم‌ خسته‌میشوم‌به‌تو‌پناهنده‌میشوم💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۷۳ و ۷۴ احسان برادرانه نگاهش کرد: _من بدون تو خواهرت را نمیخواهم! چشمکی با لبخندش زد و ادامه داد: _من فقط زن نمیخواهم، خانواده میخواهم! تو و زینب خانم، خانواده من هستید و هیچوقت از هم جدا نمیشویم! ایلیا پرسید: _حتی اگر از این خانه بروید؟ احسان سری به تایید تکان داد: _هرجا برویم با هم هستیم! زینب سادات دلش گرم شد. به همین سادگی... عاقد شروع کرد و پارچه روی سرشان آمد و قند سابیده شد. احسان قرآن را مقابلشان گشود و زینب سادات دست ایلیا را محکم گرفت. دلش هوای مادر کرد و جای خالی پدر خار چشمهایش شد. چه کسی میداند چقدر سخت است در مهم ترین روز زندگی ات، چشمت به قاب خالی حضور بودن یعنی چه؟ چه کسی میداند درد یعنی چه؟ مرگ یعنی چه؟ زینب سادات بغض را میشناخت که راضی شد زودتر عقد کنند تا احسان هم درد نکشد. درد او را حس نکند. درد آنقدر زیاد است تا دلت را بسوزاند که دعا کنی، خدایا! هیچکس رو بی‌کس نکن! بعد زبانش را گزید. چطور مهربانی‌های بی حساب عمومحمد و سایه اش را فراموش کرده بود؟ چطور پشتیبانی همیشگی صدرا و رهایش را از خاطر برد؟ چطور مادرانه های زهرا خانم را حراج بغضش کرد؟ خدایا شکرت که غریب نیستم. زینب سادات با غربت چشمان ارمیا، آشنا بود. بی‌کسی یعنی ارمیا! ارمیایی که آیه، همه کس او شد! جای خالی ها درد دارد.... و عاقدی که بار سوم خواند دوشیزه مکرمه را و احسان میان قرآن بسته ای گذاشت و زینب ساداتی که بغض کرد و دنبال اجازه گشت! زینب سادات: _با اجازه...🥺 دهانش قفل شد. سکوت بود. همه منتظر بودند عروس بله بگوید که دست بزنند و هلهله کنند. سیدمحمد از کنار عاقد بلند شد. سفره عقد را دور زد. رها و سایه اشک ریختند. چقدر دردهای زینب سادات درد داشت برای قلبشان. سیدمحمد کنار زینب سادات رسید و شانه اش را لمس کرد: _همه اینجا هستند! مطمئن باش که هستند. آیه دخترش را تنها نمیگذارد. مهدی که این روز را از دست نمیدهد. ارمیا دخترکش را رها نمیکند! بگو عمو جان! بگو جان عمو! بگو! بابایت هست! مادرت هست! زینب سادات قطره اشکی ریخت و خیره به قرآن گفت: _با اجازه پدر و مادرم... بله... صدای صوت و دست و جیغ و هلهله بلند شد. احسان قلبش فشرده شد از این حجم بی‌کسی های همسرش... چقدر این دخترک صبور آیه را دوست داشت... جشن و سیل تبریک و شام و پذیرایی میان دلتنگی های زینب سادات و ایلیا، برپا بود. ایلیایی که کنار احسان بود و احسان برادرانه خرجش میکرد. برادرانه هایش نه از سر اجبار بود و نه ریا! برادرانه بود فقط! آن شب امیر و همسرش زود رفتند و شیدا آخرین نفر بود! هر چه باشد، مادر است! و امیر سخت از مجلس پسرش دل کند اما مجبور بود. گاهی اجبار ها سخت تر از همیشه میشوند! صدرا پدری کرد و امیر دلش به حال خودش سوخت!.. . . . احسان در خانه را زد و به انتظار ایستاد. چقدر دلش هوای دیدن همسرش را داشت. همسری که شب قبل نامش را در شناسنامه‌اش هک کرد اما مدتها دلش را به نام او زده بود. چقدر خوب است که دلت به قرارش برسد... زینب سادات خواب آلود بود. آن لحظه که مقابل احسان ایستاد، چشمهای پف کرده‌اش هم دل احسان را لرزاند. زینب ساداتی که در حال باز کردن در، با خودش غرغر میکرد و میگفت: _آخه کی فردای عقدش میره سرکار؟ لبخند احسان عمق گرفت. نگاه زینب سادات که به نگاه احسان دوخته شد، لپ هایش که از شرم سرخ شد و احسانی که دست دراز کرد و دستهایش را گرفت، صدای همسرش را شنید: _سلام. احسان با تمام احساسش گفت: _سلام خانوم! سلام بانو! صبحت بخیر! غرغرو بودی و من نمیدونستم؟ زینب سادات لب گزید و احسان خندید: _همیشه دوست داشتم ببینم این پسرها چی از تو دیدن که میگن شما خیلی سر به هوا و شیطونی! بعد چشمکی به زینب سادات شرمگین زد و با خنده ادامه داد: _البته شما همیشه خانمانه رفتار میکنیدها! و این شیطنت هایی که برای خانواده داری، و قرار هست برای من هم باشه، همون چیزی هست که من میخواستم. دوستت دارم بانو! و این اولین دوستت دارمی بود که احسان گفت. در حیاط خانه محبوبه خانم! چه کسی فکرش را میکرد؟ یک روز، دختری به نجابت مهتاب، در میان چادر سیاهش، ایستاده در هوای صبحگاهی، زیر نور ملایم آفتاب، دست در دست مردی که فرسنگ ها از او و عقایدش دور بود، اینطور عاشقانه بشنود واژه‌ی (دوستت دارم) را؟ تمام راه تا بیمارستان، در ذهنش تکرار شد، و تکرار شد. آنقدر که دلش پر از خوشی شد. آنقدر سرحال شده بود که واکنش همکارانش برایش مهم نبود. احسان لبخند عمیقش را دید..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۷۵ و ۷۶ احسان لبخند عمیقش را دید. دید و دلش بی قرار شد. دید و دلش بیشتر خواست. دلش بیشتر از این لبخندها خواست. دلش صدای بلند خنده‌هایش را خواست. چقدر شیرین است، مسئول خنده‌های کسی باشی که دوستش داری! ********* صدای خنده های بلندی در بخش پیچید. زینب سادات سرکی به راهرو کشید و احسان را دید که مقابل ایستگاه پرستاری ایستاده و به حرف چند تن از خانم های همکارش میخندد. نگاهش به خنده‌های پر رنگ و لعاب همکارانش نشست و کمی دلش گرفت. حق دارد؟ یا حق ندارد؟ زینب ساداتی که شب گذشته ازدواج کرده بود. تاکنون خنده های بلند احسان را نشنیده بود. تاکنون او را اینگونه ندیده بود. چرا احسان خنده‌های‌زیبایش را، همانی که زینب سادات تازه فهمیده بود چقدر زیباست را تقدیم کسی جز او کرده بود؟ خودش را در اتاق پنهان کرد. صدای حرف زدن احسان را میشنید اما کلمات از آن فاصله قابل فهم نبود.چند دقیقه ای بغض کرد و چشم بست و با صدای احسان چشم گشود. احسان: _خسته نباشی بانو! لبخند زدن به لبخندهای احسان، آسان بود: _سلام. شما هم خسته نباشی! احسان دوباره خندید: _دلم برات تنگ شد، اومدم ببینمت که این همکارات وقت من رو گرفتن! نمیدونی چی میگفتن! زینب سادات لب ورچید و غر زد: _هر چی گفتن معلوم بود خیلی خنده داشت که اونجوری خندیدی، هیچوقت اینجوری نخندیده بودی! احسان غم صدای زینبش را شنید، دلنوازی کرد: _چون مزخرف تر از این نشنیده بودم! چون حرف نبود، جوک بود! خیلی بی شرمانه به من میگن: (امیدوارم مهریه سنگین نگرفته باشید! این جور دختر ها اهل زندگی نیستن!) زینب سادات گفت: _این که خنده نداشت احسان هر دو دست زینبش را در دست گرفت و دلجویانه گفت: _خنده داشت! چون امروز به تویی حسادت کردن که جز مهربونی چیزی براشون نداشتی! خنده دار بود چون نفهمیدن ظاهری قضاوت نکنن! نفهمیدن شادی من بخاطر داشتن تو هست. نفهمیدن عشق چی هست. بهشون گفتم نگران نباشن چون اومدم مهریه تو رو بدم. اونها هم فکر کردن فردای عقد پشیمون شدم و داشتن سعی میکردن خودشون رو قالب من کنن! من هم فرار کردم اومدم پیشت تا مواظبم باشی ندزدنم! زینب سادات نق زد: _احسان! و این اولین بود و اولین ها زیبا هستند... احسان: _جانم! شوخی کردم عزیزم. اما اون قسمت اولش راست بود ها! اما من گفتم نگرانش نیستم! زینب سادات گلایه کرد: _دیگه اونجوری برای دخترها نخند. احسان سر کج کرد: _چشم. اما باور کن شوق دیدن تو دلم رو اونقدر شاد کرده بود که حتی اگه فحش هم میدادن، من همینطور میخندیدم! زینب سادات نق زد: _اما اونها به من فحش دادن و تو خندیدی. احسان اخم کرد: _زینب جانم! اونها به تو حسادت میکنن، نه به خاطر من، بخاطر اینکه خواستنی هستی، بخاطر اینکه نمیتونن مثل تو باشن! به دل نگیر. شما همکار هستید. و یادت نره که من هرگز از تو و دوست داشتنت دست نمیکشم! دنیا دنیا جمع بشن، عشق اگه عشق باشه ثابت میمونه! زینب سادات جوابش را داد: _همونطور که باید نجیب باشه، هم باید کنه! همیشه طوری رفتار کن که دوست داری با تو اونطور رفتار کنن!همونطور که زن باید عفت داشته باشه و خودش رو از نامحرم دریغ کنه، مرد باید عفت داشته باشه! همه چیز دو طرفه است. نمیتونی خودت به زنها نگاه کنی و انتظار داشته باشی به زنت نگاه نکنن! احسان به فکر فرو رفت... ***** سر قبر آیه ایستادند. دسته گلی در دست احسان بود. آمده بود مادرزن سلام! «سلام آیه! سلام مادر! سلام لبخند خدا! برایمان دعا کن! تو با دل بزرگ و مهربان مادری‌ات برایمان دعا کن! تو با همه ی آیه بودن هایت برایم دعا کن. تو با همه خدایی شدنت برایمان دعا کن! دعای مادر مستجاب است! مادر باش برایم! مادری کن برایم! زینب سادات میان پدر و مادر نشست و نگاه کرد. قرآن خواند! دعا کرد. سنگ ها را بوسید. خاطراتش را ورق زد و یادآورد بودن ها و حضورهایشان را... احسان کنارش نشست. احسان: _مردن سخته؟ زینب سادات: _مثل تولد می‌مونه برای بچه‌ها! هر راه تازه ای، سختی های خاص خودش رو داره. میدونی که موقع زایمان، بسته به اینکه بچه با چه حالتی در مسیر زایمان قرار بگیره، کم و زیاد درد داره و دچار مشکل میشه! یک بچه با پا دنیا میاد، یکی با سر، یکی با صورت! ما هم هر کاری بکنیم، هر احوالی داشته باشیم، موقع تولد آخرمون، میتونیم دچار مشکل بشیم! بعضی ها راحت میمیرن و بعضی ها سخت! احسان: _مادرت سخت مرد یا آسون؟ زینب سادات: _آسونش هم سختی داره! یادمه هفتم مادرم بود که خواب دیدم... زینب سادات به یاد آورد... آیه مقابل زینب سادات بود.در کنار رودخانه‌ای در میان درختان سبز و سرکشیده...... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۷۷ و ۷۸ _.... در کنار رودخانه‌ای در میان درختان سبز و سرکشیده. زینب سادات به آیه گفت: _مامان! اینجا چکار میکنی؟ تو که مرده بودی! آیه گفت: _الآنم مُرده‌ام! امروز حساب کتاب من تموم شد و به من اجازه دادم بیام! زینب سادات: _یعنی هفت روز طول کشید؟ آیه: _برای تو هفت روز طول کشید، زمان اینجا متفاوت هست. خیلی بیشتر برای من گذشت. زینب سادات: _بابا ارمیا چی؟از بابا خبر داری؟ آیه: _کار اون بیشتر طول میکشه. ارمیا مسئولیت‌های زیادی داشت! حساب کتاب مسولین از مردم عادی هستش! زینب سادات: _من چی مامان؟ از اوضاع من خبر داری؟ آیه: _مواظب خودت باش! از تو انتظار بیشتری هست. بیشتر تلاش کن. زینب سادات: _کسی رو اونجا دیدی؟ از اقوام و دوستان خبری داری؟ بابا مهدی رو دیدی؟ آیه: _اوضاع خیلی از اقوام بده. خیلی ها سال‌هاست گرفتار حساب پس دادن هستن. سیدمهدی هم دیدم. جایگاهش بالاتر از من هست. زینب سادات: _مامان! تا حالا پیامبر یا امیرالمومنین رو دیدی؟ آیه: _فقط یک بار از دور! جایگاه اونها خیلی بالاست. زینب سادات: _مامان من چکار کنم؟ آیه: _بیشتر به چیزهایی که میدونی کن. به خودت نشو! زندگی رو جدی نگیر، اینجا جدی هست! هرکاری میکنی ببین به درد میخوره یا نه! نگاه نکن دیگران از تو تعریف میکنن یا تو کمتر از دیگران گناه داری، هرچی برای خودت توشه جمع کنی، اینجا راحت تری و آسایش بیشتری داری! اینجا خیلی جا داره و هرچی بیشتر بدی خودت رو، جایگاه بهتری خواهی داشت. زینب سادات: _مامان برام دعا کن. آیه لبخند زد. مثل همیشه های آیه. مثل لبخندهای پر مهر احسان به لبخند زینب سادات نگاه کرد. به خواب عجیبش اندیشید. خوش به حال آیه ای که گذر کرد از حساب و کتابهایش... ساعتی بعد در کنار سنگ قبر سیدمهدی نشستند و فاتحه خواندند. زینب سادات برای پدر زمزمه کرد: " پدر، برامون دعا کن! هوای ما و زندگی ما رو داشته باش! " احسان گفت: " سید! برای من هم رفاقت کن! دست آقا ارمیا رو گرفتی، دست من رو هم بگیر! نذار از زیانکاران باشم سید! شما که حق پدری گردن من دارید! شما که نازدونه دلتون رو دست من سپردید! برام دعا کنید. من خیلی راه دارم تا یاد بگیرم... " تلفن همراه احسان زنگ خورد. نام صدرا روی صفحه خود نمایی کرد. احسان جواب داد: _جانم بابا! صدرا: _سلام پسرم! خوبی؟ زینب سادات خوبه؟ احسان: _سلام. ممنون. ما هم خوبیم. صدرا: _زینب جان پیش تو هست؟ احسان: _بله. کاری باهاش دارید؟ صدرا: _گوشی رو بذار رو آیفون؟ احسان بلندگو را روشن کرد و صدای صدرا در گلزار شهدای قم پیچید: _سلام زینب جان! اذان صبح امروز، قاتل پدر و مادرت اعدام شد. دیگه خیالت راحت... زینب سادات گفت: _ممنون عمو. احسان بعد از قطع کردن تماس پرسید: _خبر نداشتی؟ زینب سادات : _میدونستیم. هم من هم ایلیا. اما گفتم روزش رو به ما نگن تا تموم بشه! درسته که حق ما بود قصاص کنیم و از قصاصش راضی هستم اما دلم اونقدر سخت نشده که لحظه های آخر حیات یک انسان رو بشمرم! احسان: _چرا نبخشیدی؟ زینب سادات ایستاد و باد در زیر چادرش پیچید: _اول اینکه فقط ما نبودیم و چند خانواده دیگه هم بودن، دوم هم اینکه از کارش پشیمون نبود و محق میدونست خودش رو و سوم هم به دلیل اینکه جرم های دیگه هم داشت و در هر حال بخاطر هر کدوم از جرایمش اعدام میشد. احسان: _دلت آروم شد؟ زینب سادات: _دل من هیچوقت آروم نمیشه! هر روز مادری، هر روز پدری، هر وقت پدری دست نوازش رو سر دخترش بکشه، هر مادری که زخم زانوی پسرش رو ببوسه، هر وقت خنده جمع خانواده ‌ای رو ببینم، هر وقت دختری عروس بشه و بگه با اجازه پدر و مادرم، و هر پسری که پدرش کت دامادیش رو تنش کنه، وقتی بچه دار بشم و پدر و مادرم نباشن تا برای بچه ام اذان بگن و با لذت بغلش کنن، و هر لحظه از عمرم دلم میسوزه و غم همخونه چشمهام میشه! هیچوقت دلم آروم نمیشه! احسان گفت: _و من هر کاری میکنم تا دلت رو آروم کنم! قول میدم هیچوقت کاری نکنم که ته دلت بگی اگه پدر و مادرم بودن، این کار رو با من نمیکرد! زینب سادات لبخند زد. از همان لبخندهای آیه وار. همانهایی که دل احسان را میبرد. در کنار هم قدم زدند. زینب سادات گفت: _همیشه دوست داشتم مثل مادرم باشم. مادرم رو از من گرفتن! احسان: _پس مادرت اسطوره بود برات؟
👇ادامه ۷۸👇 زینب سادات سری به تایید تکان داد: _آره! سالها اسطوره ام مادرم بود. اما یک روز از مادرم پرسیدم تو کیه؟ مادرم گفت حضرت زهرا! (سلام‌الله‌علیها) پرسیدم چرا؟ گفت چون الگوی ما باید باشه و بهترین الگو دختر نبی اکرم (صلی‌الله علیه و اله) هستن! از اون روز مادرم حضرت زهرا س هستن. کاش میشد کمی شبیه ایشون بشم! احسان با خود اندیشید: «اسطوره! اسطوره من چه کسی هست؟» بعد لبخند زد و زمزمه کرد: « ...» پایان ۹۹/۴/۴ من الله توفیق سنیه منصوری 🇮🇷رهبر انقلاب: اگر همسران جوانی که شوهران فداکار و جوانمردشان به میدانهای نبرد رفته بودند، به بهانه‌ی داشتن فرزندان، زبان شکوه باز میکردند،باب شهادت و مجاهدت بسته میشد. شما به گردن این انقلاب و این کشور و این ملت و تاریخ ما حق دارید. ۸۰/۱۱/۲ ☘پایان☘ ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
اعمال قبل ازخواب ❤️ شبتون حسینی 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا ذالجلال و الاکرام 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
~🕊 هرچقدربه‌بالای‌قله‌ی‌ظهورنزدیک میشیم،هواکم‌میشه! دیگه‌به‌شش‌هرکسی‌نمیسازه! بی‌هوامیخرن،بی‌هوامیبرن! بی‌هوامیاد! خیلی‌حواستون‌روجمع‌کنید؛ میزان‌هوای‌نفسه...! 🌱 @shahidanbabak_mostafa
یافته‌هایت را با باخته‌هایت مقایسه کن  اگر ” خدا ” را یافتی هر چه باختی مهم نیست(:♥️ @shahidanbabak_mostafa
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
یافته‌هایت را با باخته‌هایت مقایسه کن  اگر ” خدا ” را یافتی هر چه باختی مهم نیست(:♥️ @shahidanb
وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ واورا از جایی که گمان نمی بردروزی می‌دهد🥲❤️‍🩹 ساده بگم گفته یه جوری کمکت میکنم که خودتم فکرشو نکنی🙃 سوره طلاق آیه ۳ @shahidanbabak_mostafa
وقتۍدرجمع‌فاطمیون‌قرارمی‌گرفت.. یڪ‌به‌یڪ‌بانیروهاروبوسۍمیڪرد.. وقتۍبه‌اومۍگفتم.. حاجۍنیاز؎به‌این‌ڪارنیست؛ میگفت:/ دربین‌بچه‌هاشایدڪسی ازاولیا؎الھۍباشد..❤️‍🩹 @shahidanbabak_mostafa