🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت115
کیفش را به طرفم پرت می کند که دستانم را جلوی صورتم می گیرم. چند دقیقه بعد به من حمله ور می شود و از روی کینه و حسد مشت و لگدی را نوش جانم می کند! وقتی عقده دلش را خالی می کند کیفش را برمی دارد و اعلامیه را را درونش می گذارد.
پوزخندی به من می زند و می گوید:
_ولی من بیخیالت نمیشم! این زندگی که برای خودت ساختی رو روی سرت خراب می کنم.
اونوقت این تویی که باید به دستو پام بیوفتی.
به سمت در می رود و متوقف می شود.
به سمتم برمی گردد و انگشت را در هوا تکان می دهد و با چشمان تنگ می گوید:
_دوست ندارم مرتضی بفهمه من اومدم اینجا!
البته برای خودتم خوب نیست، شایدم یه امتیازه برات که لوتون ندم! گرفتی که؟
چیزی نمی گویم که می رود.
با صدای بسته شدن در روی زمین ولو می شوم.
تمام بدنم از درد می نالد و از بینی ام خون می چکد.
سریع دست و صورتم را می شویم و به سختی وسایل ریخته شده را برمی دارم و سر جایش می گذارم.
هیچی روی گاز نیست و این هم می شود درد روی درد!
سریع غذای سردستی آماده می کنم و منتظر می شوم.
یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت می گذرد و در آخر غروب می شود.
از شدت ضعف نمی توانم گرسنگی را تحمل کنم و غذا را گرم می کنم و می خورم.
شب می شود و مرتضی با حالتی نزار و خسته وارد خانه می شود. کتش را می گیرم و می خواهم روی جا لباسی بگذارم که عضلات دستم مرا به درد کشیدن وا می دارد.
مرتضی می گوید:
_ببخشید که دیر شد، نتونستم بهت خبر بدم.
جوابی نمی دهم که بر می گردد و نگاهم می کند.
چشمانش را ریز می کند و نزدیکم می آید و می گوید:
_چرا این شکلی شدی؟
قیافه ی طبیعی به خود می گیرم و می گویم:
_چه شکلی؟
_رنگت پریده! بینیت چیکار شده؟
با انگشتش سرم را بالا می آورد و می گوید:
_زمین خوردی؟
حرفش را در هوا می قاپم و می گویم:
_آره! آره! حواسم نبود دیگه.
چشمانش از این فاصله زیباتر و درخشنده تر به نظر می رسد. سرم را پایین می اندازم که می گوید:
_سرتو بیار بالا!
چشمانم را به رنگ چشمانش می دوزم که با صداقت مواج در نگاهش می گوید:
_مراقب خودت باش ماهرو خانم! دلم نمی خواد حتی یه تار مو از سرت کم بشه.
خنده ای به لب هر دویمان می نشیند و از هم فاصله می گیریم.
مرتضی به آشپزخانه می رود و می پرسد:
_غذا چی داریم خانم خانما؟
_یکم کتلت توی یخچال هست، الان میام برات گرم کنم.
_نه، تو خسته ای! خودم گرم می کنم.
به اتاق می روم و چشمم به گلیم لول شده کنار اتاق می افتد.
برش می دارم و نخ دورش را باز می کنم. دستم را روی تار و پود اش که عجین شده با تلاشم است می کشم.
گلیم را وسط اتاق به صورت کج پهن می کنم و روی تخت می نشینم.
به یاد حرف های شهناز می افتم که چطور مرا تهدید کرد!
اگر او مرتضی را دوست داشته چطور حاضر شده به او همچین ماموریتی بدهد؟
تقی به در می خورد و مرتضی می گوید:
_کجایی خانم؟ بیا شامو حداقل دور هم بخوریم. دلم تنگ شده که کنارم بشینی.
_خوبه نصف روز نبودی!
_برای شما نصف روز بود! برای من نصف عمرم بود.
از صبح ندیدمت و الان که شب شده اومدم.
باشه ای می گویم و می بینم کتلت ها را گرم کرده و املت هم کنارش درست کرده.
نگاهم می کند و می گوید:
_بسم الله!
کارها، حرف ها و حرکات زیبایش مرا غرق لذت می کند و باعث می شود هر روز بیشتر وابسته اش شوم و خودش را بیشتر در دلم جا می کند.
یاد تهدید شهناز می افتم و می ترسم از آن روزی که او را از من بگیرد! آخر من بعد از خدا فقط مرتضی را دارم.
در کنار هم غذا می خوریم و باهم ظرف ها را می شوییم.
مرتضی با دستان کفی اش به نوک بینی ام می زند و من هم دستانم را پر از آب می کنم و رویش می ریزم.
شیطنت مان گل می کند و حسابی از خجالت هم در می آییم.
لباس هایم پر از کف شده و چندشم می شود.
به ناچار دوش می گیرم و لباس هایمان را می شویم.
انگار نه انگار سنی از ما گذشته، هنوز شیطنت می کنیم. ظرف میوه را جلویش می گذارم و می گویم:
_بفرما.
در حالی که سرش توی کاغذ و چندین کتاب است، می گوید:
_میشه برام پوست بگیری؟
پرتقالی را برمی دارم تا پوست بگیرم.
نگاهش می کنم که خودش را غرق کارش کرده، نمی دانم این ها مربوط به سازمان است یا چیز دیگر.
از این که کنارم نشسته و من می توانم به چهره اش زل بزنم خوشحال هستم. می ترسم از روزی که حسرتش را بخورم و از هم جدایمان کنند.
نمی توانم چیزی نگویم و لب می زنم:
_مرتضی اگه یه روزی من نباشم پیشت چیکار می کنی؟
همان طور که سرگرم است، می گوید:
_تو همیشه کنارم باید باشی.
_خب.... اگه یه کسی ما رو از هم جدا کنه چی؟
کاغذها را روی میز می گذارد و می گوید:
_اولا من باید بمیرم قبل اون روز، ثانیا اگه قبلش نمردم، من دنیا رو بدون تو نمیخوام.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ــــ ـ بِھنٰامَت یا ذالجلال و الاکرام 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقاببخشکهسرمگرمزندگیست
کمتردلمبرایشما تنگ مــــیشود🌿♥
@shahidanbabak_mostafa🕊
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَعِينُوا
بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ
ای کسانی که ایمان آوردید!
با صبر و نماز از خدا یاری بجویید
که خدا همراه شکیبایان است ..🌿
سوره بقره / آیه۱۵۳
@shahidanbabak_mostafa🕊
•
اصن بایدم ترور میشد،
اونم وسط بازار تهران...!
آخه مسؤل بود،
اونم از مسؤلین
قوه قضائیه!!!
اما شبا تو زیرزمین خونش
خیاطی میکرد،
تا حقوق خودشو به
جمهوری اسلامی
تحمیل نکنه!
#شهیدسیداسداللهلاجوردی🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
نگران نباش رفیق!
خداست که♥️
همه چیو میچینه
نه آدمها..!
@shahidanbabak_mostafa🕊