پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Amir Hosseini - Donya Be Ma Nemiad.mp3
6.13M
#مداحی
دنیا به ما نمیاد ..
سید امیر حسینی🎤
سلام ..
حکم جهاد برای اقایون هست برای نبرد با اسرائیل و جبهه حق در مقابل ظلم ..
جهاد خانم ها حجابشون هست عفت و پاکدامنی که بتونه شهید پرور باشه . بهترین جهاد برای شما همین هست #حجاب
اینکه من با حجابم و مانتو با حجاب دارم نه !!
یه دختر مومن و فاطمی بدون چادر نباید باشه حالا جمع خانوادگی مشکلی نیست ولی بیرون هیچی مث چادر نمیشه و قشنگترین نوع حجاب هست 🌸
پول حلال در آوردن سخته دیگه باید زحمت کشید و حواست باشه کم کاری نشه تو کار و خدا راضی باشه تا خسته نشی و احساس خستگی نکنی که کار نکردی باید وجدان خود انسان به این باور برسه که تلاش کرده و حلال هست اون دستمزدی که دریافت میکنه ..!
اونایی که شاغل هستند چه دولتی و چه هر جا دیگه تعهد کاری باید اولویت باشه برای رزق حلال🌿
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
ما که ظرفیتِ دریا نداریم همان قطرهمان که در گَلو چکاندهای حیات و زندگیمان بخشیده است. ما در این
آقای اباعبدالله...
زندگی برای اینکه یک بار دوستت داشته باشم،خیلی کوتاهِ..💔!
«انتِ کُلّ اصدقائی»
تو تمام دوستان منی...
ای همهٔ آرزوی من ،
نعم الرفیق..♥️!
آقای من «انتِ کُلّ اصدقائی»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بگو چهشد که من اینقدر دوستت دارم!
بگو #محبت ما... #ریشه در #ازل دارد!
عزیزم حسین..❤️🩹!
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت153
تسبیح را می گیرم و با دقت نگاهش می کنم؛ از همان تسبیحی است که هم من و هم آسدرضا دارد.
تسبیح را پسش می دهم و می گویم:
_خب کارتون؟
_اعلا...
صدایش بلند است و با دست اشاره می کنم و بعد می گویم:" هیس! یواشتر!"
صدایش پایین می آورد و می گوید:
_اعلامیه ها رو بدین ببرم.
لبم را می چینم و می گویم:
_نقل و نبات نیست که بهتون بدم ولی چون سفارش شده هستین میدم بهتون.
اما حالا نه! بیاین داخل یه چایی و آبی بخورین بعد برین.
_آخه میخوام شب برم شهرمون.
از پله ها بالا می روم و همانطور می گویم:
_تا شب راه زیاده، صبر کنید شوهرم بیاد بعد برین.
نچی می کند و با چشمان میشی اش نگاهم می کند و بعد سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_مگه نمیگین سفارش شده ام؟ خو بدین برم دیه.
_من کا نگفتم نمیدم.
صدایم را پایین می آورم و با حرص به او می فهمانم بخاطر همسایه ها صبر کند.
اگر الان برود مشکوک می شوند و می گویند برادرش چرا به این زودی رفت؟
روی پله ها می نشیند و می گوید راحت است.
بالا می روم و لباس می پوشم و چادر رنگی سر می کنم. چای دم می کنم و برایش می برم.
توی همین فاصله مشغول کوکو درست کردن می شوم که مرتضی هم می آید.
نوای وجودش مرا از خود بی خود می کند و به حیاط می روم.
مرتضی با غلامرضا احوال پرسی می کند و او را به بالا می آورد.
با دیدن دست های سیاه و روغنی اش جوری می شوم و یادآوری میکنم دستانش را بشوید.
لبخند می زند و چشم گویان دستور را اجرا می کند!
سفره را پهن می کنم و دو لقمه ای در کنار هم می خوریم.
بعد مرتضی ساک را از توی باغچه درمی آورد و به او می دهد.
می خواهد او را به ترمینال هم برساند که خودش نمی پذیرد.
بعد از کلی سفارش و سلام و صلوات راهی می شود و می رود.
آشپزخانه را دستمال می کشم و با یادآوری بشکهی خالی نفت آن را به مرتضی می گویم.
چشمی می گوید و بعد کتاب ها را نشانش می دهم و می گویم:
_فکر کنم آسدرضا نقشهی جدیدی داره! گفته برم پیشش، میای بریم؟
سرش را می خاراند و با نگاهش در چشمانم قدم می زند.
_حتما! امروز پیشش بودم که گفت با تو بریم خونش.
_خونهاش؟
_آره، دیگه. مسجد دیگه امن نیست.
در همین حین صدای نفتی را می شنوم و به مرتضی می گویم تا دیر نشده برود و نفت بخرد.
مرتضی با دو دبه نفت برمی گردد و با لب و لوچهی آویزان می گویم:
_اینا که کمه!
_خدا رو شکر کن همینم هست. دولت زده به سیم آخر و نفتم دیر به دیر میاد تو بازار. کُپُنی هم که بخوای بگیری باید کلی بدوی.
از بیستون کندن سخت تر شده ها!
نچی نچی می کنم و می گویم:" کشوری که خودش نفت بقیه رو تامین میکنه باید لنگ نفت باشه. بی عرضگی تا چه حد؟"
تا شب دل تو دلم نیست که بدانم آسدرضا چرا میخواهد شخصاً با من صحبت کند.
شب، بعد از نماز به طرف خانهی شان راه می افتیم.
کوچه های تاریک و چاله هایشان مرا به وحشت وا می دارند. مرتضی جلوتر از من می رود تا توی چاله ها نیوفتم و چادر و لباس هایم خاکی نشود.
درکوب شان را می زنیم که صدای آسدرضا می آید. در را با روی گشاده ای باز می کند و می گوید:
_خوش اومدین! بفرمایید.
مرتضی می پرسد:
_بقیه هم اومدن؟
او سری تکان می دهد و من مبهوت سوالش هستم. انگار که واقعا خبری در این شب نهفته.
نگاهم به ماه می افتد، انگار چشمک می زند و او هم از ماجرا بو برده.
داخل دالان می شویم و از آن جا یک راست وارد یک حیاط نسبتا بزرگ که دور تا دورش اتاق است و اتاق.
زنی کوتاه قامت و مسن، با چادری رنگی به استقبالمان می آید و سید رضا او را این گونه معرفی می کند:
_ایشون هم مادرم هستند.
از این که شیرزنی مثل او را زیارت کرده ام خوشحالم و باهم وارد اتاقی می شویم که به دلیل بزرگی اش فکر می کنم پذیرایی است.
با دیدن افراد توی اتاق غرق عالم حیرت می شوم و مبهوت نگاهشان می کنم.
دو مرد با دیدن ما بلند می شوند.
یکی را نمی شناسم اما دیگری حاج حسن است!
لبخندی عمیق بر روح و جانم می نشیند. زبانم توان چرخیدن ندارد.
حاج حسن جلوتر از من می گوید:
_به! دختر عزیزم. خوش آمدی بابا جان.
کلمات دلنشین اش مرا نوازش می دهند.
انگار که آقاجان مثل همیشه نازم را می کشد و مرا تکریم می کند.
بالاخره قفل زبانم به این جملات شیرین باز می شود و لب میزنم:
_سلام! ممنونم. شما خوبین؟
لبخندش از جنس لبخندهای آقاجان بود و می گوید:
_خداروشکر. زندگیت رو رواله؟
من هم شکر می کنم و از او می پرسم:" خبری از پدرم ندارین؟ نامهای، تماسی، چیزی؟"
شرمسار می شود و از لحنش متوجه گدازههای غم می شوم.
_تازگیا نه، ولی چند وقت پیش نامه برات داده بود.
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت154
مثل پرنده ای که برای رهایی تقلا می کند به دست و پایش می افتم و می گویم:" نامه؟ کی؟ دارینش؟"
با آرامش سرش را تکان می دهد و می گوید:
_بله که دارمش.
دست می کند توی جیبش و نگاه من هم همراه دستش می شود.
غنچهی بی رنگ اشک توی چشمانم پدیدار می شود و با ذوق نامه را می گیرم. از خود بی خود می شوم اما وقتی چشمم به آدم های اطرافم می افتد آتش قلبم فرو میکشد.
نامه را می گذارم توی کیف تا بعدا بخوانم. شکوفهی اشک را از گونه ام می چینم و حواسم پی حرف های سیدرضا می رود که می گوید:
_ببخشید من در محضر حاج حسن آقا و آقامصطفی حرف میزنم، این بی ادبی منو ببخشید.
حاج حسن و بقیه اختیار دارینی می گویند و او ادامه می دهد:
_داشتیم درمورد این حرف میزدیم که ساواک خیلی حساس شده. زمزمه هایی شنیده میشه که میخوان حضرت آقا رو تبعیت کنن به یه جای دیگه!
و این نباید اتفاق بیوفته... الان بزنگاه تاریخیه برای ما! میون کفر و ایمان باید از ایمان دفاع کنیم، چه مرد و چه زن!
اتفاقا نقش خانم ها پر رنگ تره! اونا قراره سربازان امام رو پرورش بدن و اگه روش تربیت شون درست باشه یک کشور رو نجات میدن. برای همین من از خواهر خوبمون، خانم حسینی دعوت کردم امشب تشریف بیارن تا چند کلامی صحبت کنیم.
خوب گوش هایم را تیز می کنم تا ببینم چه می گویند.
_خانم حسینی چند ماهی هست چه با بنده و چه با پدرم کار میکنن و مطمئن هستند مخصوصا که معرف ایشون یعنی خانم غلامی بسیار امین و راستگو هستن.
الانم حاج حسن آقای عزیز ازشون و از پدرشون گفتن و واقعا که شیرزن هستن.
از تعریف هایی که توی جمع می شود لپ هایم گل می اندازد.
از سید می پرسم:" من چه کاری باید انجام بدم؟"
_امروز چند جلد رساله به دستتون رسید. توی این شلوغ بازار کفر که دارن آیینه دین رو از سرسفرهی زندگیمون برمی دارن کمترین کار اینه که احکام دینمونو بدونیم.
برای این که یک جامعه رو متحول کنیم باید اول خانم ها رو متحول کنیم. شما باید خانمها رو نسبت به اتفاق دور و اطرافشون آگاه کنید و بگین چه اتفاقی قراره بیوفته و ما به دنبال چی هستیم. اگه ما اینا رو نگیم دشمن چیزی بهشون میگه که کذب محضه!
بعد حاج آقا رشتهی کلام را به دست می گیرد و در ادامه می گوید:
_حاج خانوم ما توی مجالس عزا یا مجلس های خانمها افرادی رو شناسایی می کنن که تشنهی شنیدن حقیقت هستن و باهم اطلاعات رد و بدل می کنن.
هر کسی توی محلهی خودش این نقش رو داشته باشه همه چی تمومه.
پیش خودم حرف هایشان را بالا و پایین می کنم.
راست می گویند، من باید کار جدی را شروع کنم.
موافقتم را اعلام می کنم و می پرسم:
_من حاضرم، باید چطور شروع کنم؟
مرتضی با چشمانی نگران نگاهم می کند و از سیدرضا می پرسد:
_اگه کسی جرمش این باشه که بی برو و برگرد اعدامه!
دستم را روی دستان مرتضی می گذارم.
از دستانش سرما می بارد و درونش پر از التهاب است.
با لحنی سرشار از اعتماد و مصمم بودن، می گویم:
_من انجام میدم حاج آقا!
حرف شما درسته اگه بتونم یه گره ازین انقلاب رو باز کنم واقعا باعث افتخارمه.
مرتضی توی حرفم می پرد و می گوید:
_ولی...
دوباره آرامش می کنم و با چشمانم به می گویم بعدا صحبت می کنیم.
اسدرضا با متانت خاصی می گوید:" اقامرتضی راست میگن، این کار خیلی خیلی خطرناکه!
شما به راحتی تصمیم نگیرید! کمی فکر کنید درموردش، رضایت هردوی شما شرطه!"
اما من تصمیمم را گرفتم، من باید هر کاری که درست است را بدون ذره ای تاخیر انجام بدهم.
دوباره حرفم را تکرار می کنم. آقایی که کنار حاج آقا نشسته بود از اول ساکت بود اما سکوتش را می شکند و می گوید:
_وقتی خودشون اصرار دارن و ما میدونیم کار درست اینه، پس جای تعلل نیست!
هر ثانیه ازین روزگار نباید هدر بره.
بعد سید رضا برایم از وظیفهی جدیدم گفت و این که چطور احتیاط کنم.
مادر سید چای برایمان می آورد و به احترامشان بلند می شوم و سینی چای را من تعارف می کنم.
بعد از آن هم همگی از هم خداحافظی می کنم و از خانهشان می رویم.
توی ماشین می نشینم و دل توی دلم نیست که بدانم داخل نامه، پدر چه سوغاتی برایم گذاشته.
سوغاتی از جنس رهنمورد و گفتار شیرین.
مرتضی سیلی در دریای سکوت می شود و می گوید:
_آخه چرا قبول کردی؟ خطرناکه! من بجای تو هر کاری میکنم.
تو کار خطرناک نکن!
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت155
نگرانی اش را متوجه می شوم اما نمی توانم کاری که از دستم برمی آید را انجام ندهم و می گویم:
_هر کسی کار خودش! میدونم نگرانمی اما من مدیون میشم اگه این وظیفه رو به سرانجام نرسونم.
ما نباید بزاریم عواطفمون پا پیجمون بشه! من نمیگم کلا مثل سازمان کنارشون بزاریم اما نباید مانع انجام مسئولیت هامون بشه.
همونقدر که تو نگران منی، من هم نگران توام. الان وقتی شده که زن و مرد باید لباس رزم بپوشن و به جنگ شاه برن. نه؟
_درسته، اما میترسم...
_منم میترسم اما همه چی رو بسپر به خدا. بگو راضیم به رضاش.
تا خانه سکوت بینمان برقرار می شود.
توی اتاق می روم و نامه را از توی کیف بیرون می کشم.
خوب بو می کشم تا شاید عطر آقاجان رویش نشسته باشد، اما نه.
با دستان لرزان کاغذ را از پاکت بیرون می کشم و چند لحظه ای فقط نگاه دیت خط قشنگش می کنم.
شیشه چشمانم به لرزه می افتند و چشمهی اشکم می جوشد.
از ترس این که نامه کثیف شود آن را از خودم دورتر می گیرم.
اشک هایم را پاک می کنم و شروع می کنم به خواندن:
"بسم الله الرحمن الرحیم.
دختر عزیز تر جانم... حالا که جلاد فراق ما را از هم جدا کرده برایت مینویسم از درد دوری...
من و مادرت به تو افتخار می کنیم چرا که تو راهی را رفته ای که سالهاست دیگران آرزویش را دارند.
تو جرئت و شهامتی داری که دیگران ندارند، هم من و هم تو از عاقبت کارهایمان باخبریم و این ارزشمند است.
خداوند ما را در مسیر آزمون خود قرار داده و در این زمان آزمون ما این است.
ما نباید پشت ولی اش را خالی بگذاریم و باز حق بازندهی میدان شود چرا که یاورانی نداشته.
حاج حسن مرا در جریان کارهایتان می گذارد. راستی پیوند مقدست را هم تبریک می گویم.
خیلی دلم می خواهد دامادم را ببینم اما حیف...
می دانم انتخابت درست است، پس در مسیرت مصمم گام بردار. اگه فراز و فرودهای زندگی تو را ناراحت کرده اند به خدا پناه ببر چرا که کلید تمام آسانی ها و سختی ها در دست اوست.
مادرت هم به تو سلام می رساند، برادر و خواهرت هم منتظر روزی هستند که تو را ببینند.
اگر این آخرین نامه ام بود و جبر روزگار نگذاشت باری دیگر هم را ببینیم از تو میخواهم ما را حلال کنی.
به مرتضی، پسرم هم سلام برسان!
و الله یحبُ الصابرین.
در پناه حق."
بارها نامه را در آغوشم می فشارم و روی تک تک کلمات دست می کشم.
تمام جملات آقاجان را به گوش جان می سپارم و از بس نامه را بارها مرور کردم حفظش کردم.
اشک هایم را پاک می کنم و از اتاق بیرون می آیم.
مرتضی با کتابی خودش را مشغول کرده، حضورم را احساس می کند و سرش را بالا می آورد.
انگار از چشمانم همه چیز را فهمیده و برای همین حرفی نمی زند.
لبخند تلخی کنج لبم می نشیند و با صدای خش داری می گویم:
_آقاجون بهت سلام رسونده.
سرش را بالا می آورد و کتاب را می بندد.
_سلامت باشن، من که خیلی دوست دارم ایشونو ببینم.
احساس می کنم دوست دارد بداند توی نامه چه چیز نوشته شده که من دقیقه ها پای آن نشسته ام.
بدم نمی آید او را با شخصیت آقاجان آشنا کنم و برای همین می گویم:
_اگه میخوای نامه رو بخون.
دستش را در موهایش فرو می کند و با شک می پرسد:
_یعنی میتونم؟
_چرا که نه!
نامه را به دستش می دهم و خودم را به آشپزخانه می رسانم.
از دور نگاهش می کنم و می بینم سخت مشغول خواندن است.
گلویم خشک شده و می سوزد، کتری را آب می کنم تا چایی بخوریم. با قدم هایم خودم را به مرتضی می رسانم.
نگاهم همچون شبگردِ پرسه زنی به صورتش می افتد. مودبانه و روی دو زانو نشسته و با دقت نامه را از نگاه می گذراند.
وقتی می بینم خیلی غرق در نامه شده، از او می پرسم:
_کجایی؟
نفس عمیقی می کشد و لب می زند:
_همین حوالی... شایدم توی نامه... توی تک تک کلمات و جملاتش...
حس و حالش رنگی عجیب به خود گرفته اند؛ نمی دانم درکش می کنم یا نه؟
سینی چای را جلویش می گذارم و می گویم:
_چایی بردار.
انگار نمی فهمد چه می گویم، نگاهش پر از برق عجیبی ست و توی چهره ام می چرخد و در عالم بهت لب می زند:
_عجب قشنگ نوشتن! هم احساسات توش موج میزنه و هم راهنمایی های پدرانه.
خیلی دوست دارم شخصیتشونو درک کنم! اگه دو دقیقه پیش گفتم دوست دارم ببینمشون الان از صمیم قلبم میگم.
کمی مکث می کند، انگار توی دایرهالمعارف ذهنش دنبال کلمه یا جمله ای درست می گردد. نا امیدانه نجوا می کند:
_حیف... حیف که نمیتونم این حسی که دارمو برات توصیف کنم!
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزجمعه
ـ بِھنٰامَت الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این دیده نیست،لایق دیدار روی تُ
چشمی دگر بده،که تماشاکنم روی تورا...🙂❤️🩹
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
خدا تمام دعاهایت را پاسخ میدهد
ولی بعضی وقتا برای اینکه
از طوفان ردت کند
جوابش نه است ...
ولی تو بعدا میفهمی..🙃🤍
#خداجونم
@shahidanbabak_mostafa🕊
#حدیث_روزانهـ
#امیرالمؤمنین_علیهالسلام در حدیثی
میفرمایند :
با مردم چنان معاشرت كنيد كه اگر بميريد
بر شما بگريند و اگر زنده باشيد(غايب شويد) مشتاق ديدن شما باشند.
#نهجالبلاغه_ح۱۰
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش #هوای ما را هم داشته باشی در لحظههای طوفانی این #دنیا...💔🖐🏻
#شهیدمصطفی_صدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
#سیدکمیل_باقرزاده: یک روز من و #جهاد_مغنیه در فرودگاه تهران با هم قرار ملاقات گذاشته بودیم و من از قم برای دیدار وی رفتم،
جهاد به محض اینکه مرا دید گفت:
چقدر لاغر شده ای، تو مگر ورزش نمی کنی؟!! مگر آقا نفرموده اند: «تحصیل، تهذیب، ورزش» !
و من فهمیدم که سخنان #رهبر_معظم_انقلاب به چه میزان تأثیرگذار بوده و برای امثال جهاد مغنیه به چه میزان با اهمیت است!
@shahidanbabak_mostafa🕊
#خودسازیباشهدا
#شهیدمصطفی_صدرزاده :
اگر یک روز فکرِ#شهادت از ذهنت دور شد و آن را فراموش کردی؛
حتما فردای آن روز را روزه بگیر...!🙂🖐🏻
@shahidanbabak_mostafa🕊