eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ . سلام خدا بیامرزه پدرتون رو و چرا یه صلوات به نیابت از ۱۴ معصوم ۱۴ صلوات هدیه کنید برای این شهید عزیز و ببخشید و شرمنده که برای امسال ما شما بی پدر هستید ولی قطعا بهشت می ارزد به این سختی و راضی باش به رضای خدا🌸 ۲ . سلام .. خدا ؟؟ بنظرم این جمله قشنگه خدایا خودت بساز خودت بسازی قشنگه ! امام زمان عج هم هر روز نگاهشون به ما هست حواسمون باشه شرمندش نکنیم لبخند بزاریم رو لباشون❤️
قدره خودتون زندگیتون خانوادتون رو بدونید و دردسر تو زندگیتون راه ندین همچی رو با خدا پیش ببرید برای هر کاری اول ببینید خدا راضی هست یا نه! ته زندگی همه ی ما فقط خداست و با انجام کارهای بی ارزش دنیایی خرابش نکنید خیلی با صبر و حوصله و محکم به خدا اعتماد کنید و برای خدا زندگی کنید! چون ته قصه فقط خداست..♥️!
بنظره خودتون باید چیکار کنی !؟ وقتی خوبی میکنی قلبت اروم هست و به خودت میبالی و از خودت راضی ولی گناه که میکنی خیلی دلگیر و عذاب وجدان میگیری این خودش یعنی وقتی خودت از خودت راضی نباشی خدا هم ازت راضی نیست هر فردی خودش بهتر میدونه چجوری خدا ازش راضی هست !
همیشه وقتی من یسال میپرسم جواب اونو نمیدین چیزا دیگه میپرسید 😅 یعنی موضوع رو میبرید سمت چیزه دیگه و محو میشه دیگه اون ! إن شاء الله شبا بلندتر شده سعی میکنم شبا پاسخ سوالاتتون باشم اگه خدا کمک کنه إن شاء الله🌿
هر دو زیارت عاشورا و هدیه به مادر امام زمان عج و یک صفحه قرآن با معنی بخونید ! این حس کردن تلقین خودتون هست و دنیای فانی هم دلگرفتگی نداره !
۱ . چشمت رو که کنترل نکنی از نگاه به قلب و ذهن کشیده میشه وبهش فکر میکنی اول کنترل چشم داشته باش ذهنت هم پاک میشه ۲ . ممنونم إن شاء الله شفاعت کنن ما رو . نیاز نیست بقیه درک کنن خدا درک میکنه و شهدا و خانواده شهدا جایگاهی خوبی دارند و باید ادامه راه مکتب باشید و اینکه شهدا زنده اند نگو نیست !
سلام .. چهار قل رو بخونید و آیت الکرسی و «حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ نِعْمَ الْمَوْلى‌ وَ نِعْمَ النَّصیرُ» ۲ . إن شاء الله و ممنون از لطفتون اگه دوست داشتین شخصی پیام بزارید برای مصاحبه شهدایی در خدمتتون باشم اگرم نه که موفق باشید 🌸
سلام .. بله دلبستگی و پدر و دختری خیلی سخته مخصوصا برای پدر . تا پدر و مادر نشید نمیفهمید چقد فرزند عزیز هست برای والدین و إن شاء الله بسلامتی برید التماس دعا🌸
ایمـان‌یعنۍ↓ "برداشتنِ قدمِ اول حتٰۍ اگه ڪلِ مسیر رو نمیبینی..! 🌿
۱ . سلام.. حرام خوردن نه تنها خودت در نسلت هم تاثیر میزاره ربا و حرام خوری خیلی گناه بزرگی هست ! تو این دنیای فانی که نمیدونی فردا هم زنده ای یا نه چرا حرام بخوری که به کجا برسی ؟؟ ۲ . سلام .. ازچه راهی ؟؟ کمک ما هم کن اگه حلال هست 😅
۱ . باید بفرستین ببینم چی هست ۲.سلام خواهش میکنم ولی نمیدونم بابت چی 😅
بنظرم وقت خواب هست فردا هم مدرسه دارند اعضای کانال مزاحم نباشیم🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت216 تک تک آجر های خانه عطر آقاجان را در خود پنهان کرده اند. دلم می خواهد دیوار ها را در آغوش بگیرم و بوسه به دیواری بنشانم که دست آقاجان به آن جا خورده. کاسه‌ی چشمم از اشک لبریز می شود. مادر را جلویم می بینم که زل زده است به بغض گیر کرده‌ی توی گلویم! به سختی میان اشک و گونه هایم سدی درست می کنم. محمد با صدای رگه دارش لب می زند: _آبجی از آقاجون خبر داری؟ انگار زلزله ای درونم به پا می شود. کمی دهانم را مزه مزه می کنم و با دست پاچگی می گویم تازگی ها خبری ندارم. مادر آهی می کشد و دلم را کباب می کند. مادر توی گوش محمد چیزی زمزمه می کند و محمد از ما خداحافظی می کند‌. محمد حسین و زینب دور مادر می چرخند تا دوباره بهشان شکلات بدهد. مادر اشک هایش را پاک می کند و آن ها را ناز و نوازش می کند. نگاهش را روی زینب دقیق می کند و با افسوس تعریف می کند: _چشماش و دهنش عین آ مجتبی ست. قربونت برم عزیزم... مرتضی دستش را روی دستانم می گذارد و با این کار رویم را به او می کنم. لبانش به خنده باز می شود و آرامش بهم می دهد. ساعتی می گذرد و محمد با کباب برمی گردد. اخم چینی به پیشانی ام می دهد و می گویم: _مامان چرا اینکار رو کردین؟ غریبه که نیستیم، یه چیزی دور هم می‌خوردیم. با همان وسواس همیشگی اش جواب می دهد: _آقا مرتضی دفعه اولشه که پاشو تو این خونه میزاره باید مهمون نوازی کنم. طولی نمی کشد که صدای خنده های فاطمه در گوشم طنین انداز می شود. چادرم را سر می کنم و به حیاط می روم. با دیدن من سیل اشک های لیلا روی گونه هایش می غلتند. شیرینی دیدار او زیر زبانم مزه می دهد و سریع به طرفش می دوم. آغوشش را به رویم می گشاید و هم را بغل می گیریم. اشک شوق ول کن چشمانمان نیست. با صدای یا الله آقا محسن خودمان را جمع و جور می کنیم. معلوم می شود آقامحسن هم توی شوک است! احوال پرسی می کنیم و به طرف خانه می رود و همزمان می گوید: _این باجناق ما کجاست؟ مرتضی و آقامحسن هم را بغل می گیرند و کلی سر به سر هم می گذارند. ناهار را در کنار هم می خوریم و داوطلبانه تقاضا می کنم ظرف ها را بشویم. نمیدانم چرا یاد آن روز می افتم که مادر حرف ازدواج را هنگام ظرف شستن به پیش آورد! حال با گذشت سه سال من با شوهر و فرزندانم دوباره در همان نقطه ایستاده ام. یادش بخیر چقدر زود گذشت... لیلا روی شانه ام میزند و مرا از دریای خاطرات بیرون می کشد. _چیکار کردی با خودت؟ یه پارچه خانم شدیا! هنوز باورم نمیشه ریحانه! تو دوتا بچه داری؟ از منم سبقت گرفتی؟ خنده ام می گیرد. _دوری آدمو درست می کنه لیلا جان. تو هم که دست به کار شدی. فکر نکن نفهمیدم. لب می گزد و زیر چشمی نگاهم می کند. این دفعه خنده ام بیشتر می شود و می گویم: _چند وقته هست؟ _پنج ماه. بزرگ کردن دوقلو کار سختی نبود؟ راستی تو خونواده‌ی آقا مرتضی دوقلو بود یا خونواده خودمون؟ مادر وارد آشپزخانه می شود و چادرش را روی سرش جا به جا می کند. بعد هم رو می کند به لیلا و امر می کند: _لیلا اینقدر سوال پیچ نکن بچه‌مو! به جای اون کارا باهاش کمک کن ظرفا رو بشوره. نمیبینی بچه هاش بهونه میگیرن؟ پقی می زنم زیر خنده و قیافه‌ی متعجب لیلا را نگاه می کنم. لیلا کمکم می کند تا ظرف ها را بشوییم. دستم را دراز می کنم تا ظرفی را توی سبد بگذارم. متوجه نگاه عمیق لیلا به پشت دستم می شوم. _این چیه؟ ظرف ها سریع می گذارم و دستم را پایین می آورم. من من کنان و دست و پا شکسته جواب می دهم: _این؟ چیزی نیست! دستم را محکم توی مشتش می گیرد. _چیزی نیست؟ اثر سوختگیه! لب تکان می دهم و چون قضیه لو نرود و مادر بیشتر از این غصه نخورد، می گویم: _آ... آره حواسم نبوده کبریت افتاده روی دستم. کمی مشکوک نگاهم می کند و بعد دستم را رها می کند. میوه را وسط فرش می گذارم و هر کس چیزی برمی دارد. فاطمه کوچولو بزرگ شده و کنارم می نشیند. با صدای با مزه و روانش می گوید: _خاله میشه یه چیزی بهت بگم؟ _جانم؟ دهانش را به طرف گوشم نزدیک می کند و می پرسد: _شما کجا بودی؟ من همش فکر میکردم فقط دایی محمدو دارم. من هیچی یادم نمیاد از شما اما نی نیاتو خیلی دوست دارم. بوسه ای به سرش می زنم و قربان صدقه اش می روم. 🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت217 عصر نمی گذارم مادر کاری کند. کنار خودم می نشانمش و سیر نگاهش می کنم. او هم کم از درد هایی که کشیده نمی گوید. هر چیزی که تعریف می کند داخلش خدا رو شکر پدرت بود، دارد! معلوم است همین نبود آقاجان بزرگ ترین ضربه برای اوست. به طرف اتاقم می روم. در فلزی را هل می دهم و وارد اتاق می شوم. مثل قدیم است... کتاب های داستانم گوشه‌ی طاقچه برایم دست تکان می دهند. قالیچه‌ی وسط اتاق با دیدن من خجالت می کشد و گل هایش سرخ تر می شود! پشت میز کوچکم می نشینم و رویش دستی می کشم. کتاب های محمد روی میز است و بر شان می دارم و چند ورقی می زنم. از جا برمی خیزم و سراغ کمدم می روم. به لباس هایم دستی می کشم و بو شان می کنم. صدای مرتضی دستی می شود و مرا از خود بیرون می آورد. _ریحانه سادات؟ بر می گردم و قاب چهره اش را توی چشمانم می بینم. _جانم؟ با چشمانش اتاق را زیر و رو می کند. روی لحاف می نشیند و کمی ورجه وورجه می کند. _خوشم میاد بچه قانعی هستی. از کمترین امکانات بیشترین استفاده رو میبری! _منظورت چیه؟ _منظورم اینکه تو اینجا درس خوندی و رتبه ات شد اون حالا من! نمی دانم تعریف است یا تحقیر اما مطمئنم قصد او اذیت کردن من نیست. لبخندم را پر رنگ می کنم و می گویم: _آره... قناعتو آقاجون خوب بهمون یاد داد. البته اون همیشه دلش میخواست بهترینا رو برامون بخره اما خب... شرایط زندگی اینطور نبود. بلند می شود و دستی به کتاب هایم می کشد. دستش روی یکی از کتاب ها می ماند. _بی نوایان؟ من فکر کردم اینجور کتابا دوست نداری! الکی سر تکان می دهم. _پس تو هنوز نتونستی منو خوب بشناسی. کف دستش را جلو می آورد و از من می پرسد: _میدونی این چیه؟ _خب دستته! _نخیر این یه دشت پهنه که از بالا برای من اینطوره. تو هم مثل همین دشتی! من روحیه تو رو مثل این دشت میتونم به خوبی ببینم. _پس چرا نمیدونستی؟ _چون میخواستم این حرفمو بزنم. مادر صدایمان می کند. فاطمه دست بچه ها را می گیرد و باهاشان بازی می کند. محمد وارد خانه می شود و به مادر می گوید: _مامان من میرمو برمی گردم. بی اختیار به هنگام خداحافظی ساده خودم را به محمد چسبانم. وقتی متوجه می شوم که محمد مثل زمان های پیش چک و چانه می زد تا بغلش نکنم. لبخند دندان نمایی می زنم و بدرقه اش می کنم. شب جرقه ای توی سرم می پیچد. تصمیم می گیرم فردا به دیدن زینب بروم. مادر از تصمیمم خوشش آمد و آدرس خانه اش را داشت. دست بچه ها را می گیرم و باهم به کوچه ها را طی می کنیم. مادر جلوی در قهوه ای می ایستد و زنگ در را فشار می دهد. صدای زینب کورمال کورمال خودش را به من می رساند. زینب در را باز می کند و با دیدن مادر که رو به روی در است می گوید: _سلام حاج خانم خوبین؟ خبر جدیدی از ریحانه ندارین؟ از پشت در جلو می آیم و به شوخی می گویم: _چرا ریحانه خودش اومد. او هم با دیدن من خشکش می زند. با چشمان مبهوت مرا آنالیز می کند و بعد می گوید: _من خواب میبینم؟ تو... تو ریحانه ای؟ یکی آرام زیر گوشش می خوابانم. _نه روح ریحانه‌ام... خب معلومه خودشم دیگه. دستش را دور کمرم حلقه می کند و با تمام قدرت مرا فشار می دهد. _کجا بودی دختر؟ ما رو که نصفه عمر کردی . _هنوزم مثل همیشه ای... نگران و نگران.. لبش را گاز می گیرد و با عذرخواهی می گوید:" وای! خاک تو سرم. اینقدر هول شدم یادم رفت دعوتتون کنم داخل. تو رو خدا بیاین داخل." سر تکان می دهیم و وارد خانه اش می شویم. خانه‌ی ساده ای است. باری دیگر زینب از دیدن دوقلوها جا می خورد. با حسرت عجیبی آن ها را در آغوش می کشد و تاب شان می دهد. _وای ریحانه! تو با این کارا میخوای منو بکشی؟ نمیگی من ذوق مرگ میشم؟ چشمکی تحویلش می دهم: _نترس! حواسم هس کی از آخرین درجه غافلگیری پایین بیارم. زینب برایمان چای می ریزد و پذیرایی ساده ای می آورد. بچه ها را به اتاقی می برد. وقتی متوجه می شوم بچه ها دل از اتاق نمی کنند مشکوک می شوم و به آن جا می روم‌. با دیدن اتاق پر از اسباب بازی و سیسمونی تعجب می کنم. محمدحسین و زینب با آجرها بازی می کنند و حواس شان پی من نیست. کنار آن ها و زینب می نشینم و می پرسم: _چه خبره؟ نکنه... غم خاصی توب چهره اش می پاشد. _نه بابا، تنها چیزی که ازش خبر نیست بچه است. دستش را روی دستم می گذارد و ادامه می دهد: _شوهرم چیزی نمیگه اما میفهمم دلش بچه میخواد. مادر شوهرمم کم سر کوفت نمیزنه و چند باری شنیدم دخترایی رو به محمود پیشنهاد میده. باور کن من بهش حق میدم اما... اما دست خودم نیست! سعی می کنم مثل زمان های قدیم غم خوارش باشم. خودش را در آغوشم جا می دهد و کمی بعد با دستپاچگی می گوید: _ای وای مامانتو تنها گذاشتیم. می خندم و مجبوریم آجرها را برداریم و به نشیمن بیاوریم. 🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت218 زینب تمام طول گفت و گویمان وقتی نگاهش به بچه ها می افتد آه می کشد. مادر دلداری اش می دهد و می گوید مصلحتی در کار است. بعد از خوردن چای و میوه قصد رفتن می کنیم. زینب اصرار می کند کمی بایستیم اما مادر جواب می دهد هنوز ناهارمان حاضر نیست. زینب مرا در آغوشش غرق می کند و خودم را بهش می چسبانم. برای بچه ها دست تکان می دهد و تا وقتی که از کوچه رد نشده ایم نگاهش به ماست. مادر برای ناهار به اصرار من کشک و بادمجان درست می کند. ظهر که می شود مرتضی و محمد برمی گردند. از مرتضی می پرسم کجا رفته که جواب می دهد: _هیچی رفتیم با آقامحمد تو مشهد یه دوری زدیم. محمد با هیجان و شادی تعریف می کند: _آره آبجی! خیلی خوش گذشت. اخم مصنوعی به پیشانی ام می نشانم: _چشمم روشن، پس خوش هم که گذشته! مرتضی که متوجه منظورم شده می خندد و با مظلومیت تمام می گوید: _نه بابا! محمد جان شوخی میکنه. تو که منو میشناسی ریحانه، آخه با من خوش میگذره؟ _چون تو رو میشناسم میگم خوش گذشته! من نمیدونم باید منم ببرین با خودتون. مرتضی دهانش به خنده باز می شود و رو به محمد می گوید:" دیدی چه آتیشی انداختی تو دامنم؟" محمد هم بی معطلی برای کمک به مادر می رود. سفره را پهن می کنم. مرتضی با دیدن کشک ها تعجب می کند و از مادر می پرسد: _ببخشید حاج خانم، اینا چی چی هست؟ مادر به قابلمه کشک ها اشاره می کند و می گوید: _کشکه مادر! ما کشک و با آب و گردو می سابیم بعد یکمم میزاریم رو گاز با سیر و پیاز تفت میدیم. اگه دوست نداری چیز دیگه ای برات بیارم؟ _نه این چه حرفیه! من نوکر کشکای شما هم هستم. بعد نان خشک ریز می کند و من هم برای بچه ها روی کاسه کمی کشک می ریزم. لب و لوچه شان را کثیف می کنند و با غیض نگاهشان می کنم. دلم برای لباس های تمیزشان می سوزد. مرتضی با دیدن حال و روزم محمد حسین را از دستم می گیرد و قاشق غذا به دهانش می گذارد. بعد از خوردن ناهار هر کسی به سویی می رود. آخرین کاسه را آب می کشم و روی آب چکان می گذارم. مادر خسته نباشیدی به من می گوید. دستم را به دستش گره می زنم و بی مقدمه بوسه ای میان دشت سرخ گونه هایش می نشانم. بعد هم می گویم:" ممنون مامان! برای همه چیز!" مادر مرا میان آغوشش می فشارد و در گوشم نجوای عاشقانه اش می پیچد: _کاری نکردم عزیز مادر. تو نور چشممی! از هم جدا می شویم و به اتاقم می روم. با دیدن محمد پشت میز و حالت جدی اش در درس خواندن، متحیر می شوم. کنارش می نشینم و می پرسم: _چیکار میکنی؟ شانه ای بالا می اندازد و به کتابش اشاره می کند. _خب مگه نمی بینی؟ دارم درس میخونم. _بله... بزرگم که شدی. نگفتی برام. چه رشته ای میخونی؟ _ریاضی! با شنیدن حرفش شاخ درمی آورم. _ریاضی؟ ولی تو که... _من خنگ بودم نمیفهمیدم ریاضیو اما الان میفهمم. وای نمیدونی ریحانه! فیزیک فوق العاده است! کم مانده از شنیدن کلمه‌ی فیزیک حالم بد شود اما به علاقه اس احترام می گذارم. از جا بلند می شوم و به اتاق لیلا که حالا تبدیل به اتاق مهمان شده می روم. محمد حسین دستش را دور گردن مرتضی حلقه کرده و زینب هم از سر و کولش بالا می رود‌. از پشت سرشان می روم و زینب را بغل می گیرم. زینب جیغ می کشد و با شادی خودش را به من می چسباند. مرتضی کلی با بچه ها بازی می کند تا این که خسته می شوند. با خوابیدن آن ها من هم کمی استراحت می کنم و به مرتضی پیشنهاد می دهم: _مرتضی؟ میشه برای نماز مغرب بریم حرم؟ همان طور که میان خواب و بیداری قوطه ور است سر تکان می دهد‌. با خیال راحت چشمانم را می بندم. هنگام غروب، زمانی که خورشید سینه خیز خودش را به کوه ها می رساند، عازم حرم می شویم. دل توی دلم نیست! وقتی برای اولین بار و پس از سه سال دوری نگاهم با گنبد آمیخته می شود، سیل اشک، دیدن را از من دریغ می کند. دست و پاهایم سست می شود. دیگر در حال خود نیستم. دستم را به دیوارهای حرم می گیرم و پیش می روم. میان صحن، نماز مان را به جماعت می خوانیم. بعد از نماز هر چه چشم می چرخانم محمدحسین را نمی بینم. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی🌸 التماس دعا 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا ذالجلال و الاکرام 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
زیارت عاشورا به نیابت ازشهید ردانی پور🌿