🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت275
سیاهی چشمانم را محاصره کرده است.
به سختی پلک هایم را تکان ریزی می دهم.
سنگینی را روی انگشت ها و دست چپم احساس می کنم.
به سختی پلک های روی هم افتاده ام را باز می کنم.
با چند پلک زدن پشت سر هم می توانم چیزهایی ببینم.
گلویم به تلخی می زند و با هر بار نفس کشیدن آتش می گیرد.
یکهو سرفه به سراغم می آید و با هر تکان آخی از زیر زبانم سر می خورد.
نگاهم به روی دستم می افتد.
تپش قلبم باعث می شود و دستم را رویش بگذارم و آهسته بگویم آرام تر! مگر چه خبر است؟
دستانی به دستم قفل شده و سرش را روی تشک تخت گذاشته.
می ترسم تکان بخورم و بیدار شود.
کمی نگاهش می کنم، موهای سرش بلند تر شده.
با همان لباس های نظامی اش کنارم نشسته است.
فکرش را نمی کردم چشم باز کنم و او را به این زودی در کنار خودم ببینم.
درد را فراموش می کنم و یک دل سیر به تماشایش می نشینم.
یک ساعتی بی حرکت می مانم و حتی دستم که در دستش گرفتار شده را هم تکان نمی دهم.
اتاق خالی است و با تخت من سه تختی هست.
با صدای کشیده شدن دستگیره و صدای زنانهی پرستار شوکه می شوم.
_آقای غیاثی؟
پرستار با دیدن من و مرتضی و این که خواب است لب می گزد.
تکه تکه حرف می زند:" بِ... ببخشید! تلفن باهاشون کار داشت."
شل شدن دستم و تکان خوردن شانه های مرتضی نوید طلوع چشمانش را می دهد.
دل توی دلم نیست باری دیگر نگاهش را به من بیاندازد.
با دیدن چشمان باز من متعجب می شود و لایهی اشک روی چشمانش را می پوشاند.
صدای پرستار دوباره می آید:" ببخشید بیدارتون کردم ولی تلفن باهاتون کار داره."
هیچ واکنشی از مرتضی دست گیرش نمی شود و در آخر به یک تشریف بیارین بسنده می کند و می رود.
نفسم را حبس کرده ام و قلبم خودش را به در و دیدار جسمم می کوبد.
گرهی دستانش دور دستم می پیچد و لبخند تلخی روی صورتش می نشیند.
انگار اصلا خیال ندارد برود و ببیند تلفن چه می خواهد.
می ترسم کار مهمی باشد و با صدای خش داری می گویم:
_مُ... مرتضی جان برو ببین چیکارت دارن.
اشک هایش را پاک می کند و بوسه ای به پشت دستم می زند.
_وای ریحانه! منو کشتی که!
الان میگی برم تلفن جواب بدم؟ باورم نمیشه تو به هوش اومدی.
بالای سرم می ایستد و از نگاهش قند در دلم آب می شود.
بوسه ای به پیشانی ملتهبم می زند و مانده است که چه بگوید.
_خدایا شکرت... آخه چی بگم دیگه!
تلفنو ولش کن، وای وای ممنون خدا!
یکهو خودش را به زمین می زند و به حالت سجده می رود.
کمی تکان می خورم تا ببینم چه کار می کند که پهلویم بدجور می سوزد.
همانطور که درد می کشم زیر لب می گویم:
_لباساتو خاکی کردی! پاشو مرتضی!
این کارا چیه؟
من کی اومدم بیمارستان؟ تو مگه جنوب نبودی؟ کی اومدی؟
قامت خاکی اش را از روی زمین جدا می کند.
پشتش را به من کرده و از شانه های لرزانش همه چیز را می فهمم.
صدایش می زنم که برمی گردد و جان کش داری را حوال ام می کند.
از چشمان سرخش معلوم است خسته شده.
نمیدانم باید خوشحال باشم از این که اینقدر برای او ارزشمندم یا باید از سختی که کشیده هم پایش بگریم؟
بغضی سد گلویم می شود و دستم را به طرفش دراز می کنم.
_مرتضی جان... ببینمت؟
باز هم مثل پسرهای کوچولو می شود.
ناخواگاه خنده ام می گیرد و تا اندکی میخندم اخ اخ ام به هوا می رود.
مرتضی با وحشت نگاهم می کند و نگران می پرسد:
_چیشد؟ چیشد؟ دکتر خبر کنم؟
دستم تکان می دهم که نه.
دست گرمش در زمستان دستانم دلچسب است.
با صدایی که از ته چاه به گوش می رسد می گویم:" دکتر به چه دردم میخوره. مرحم من تویی."
لبخند زیبایش قلبم را شاد می کند.
_شاعر شدیا!
_دردم از یار است و درمان نیز هم/دل فدای او شد و جان نیز هم
نگاه عمیقش را به من می دهد و با خیالی لبریز از عشق می خواند:
_این که میگویند آن خوشتر ز حسن/یار ما این دارد و آن نیز هم۱
دوباره تقی به در می زنند و پرستار سرک می کشد و خبر می دهد تلفن کار دارد.
مرتضی سر تکان می دهد و می رود.
لب هایم از تشنگی ترک خورده و همچون کویری در انتظار جرعه ای آب می سوزد.
با زبان اندکی لب هایم را تر می کنم اما کافی نیست.
دستم که اسیر سوزن سرم است را اندکی جا به جا می کنم.
دستم به پانسمان پهلویم می خورد و یاد صبح می افتم.
آن مرد و حرف هایش در سرم می چرخد. برق چاقو لحظه ای از ذهنم دور نمی شود.
خیلی زود در باز می شود و مرتضی وارد می شود.
گرهی روسری ام را باز شل می کنم و می پرسم:" کی بود؟"
_مامانت بود. بنده خدا از دیشب تا حالا خواب به چشمشون نیومده و دلش مثل سیر و سرکه می جوشید.
الان که گفتم به هوش اومدی خوشحال شد. گفت بچه ها رو پیش مونا خانم میزاره و میاد.
_________
🍁نویسندهمبینارفعتی(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزپنجشنبه
ـ بِھنٰامَت با اله الا الله الملک الحق المبین🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
#روزانه
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید دانیال رضا زاده♥️
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا🌸
به نیابت از شهید دانیال رضا زاده♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم بی خویشتنم
ای پناه بی پناهان کی می آیی..؟
#امام_زمان
@shahidanbabak_mostafa🕊
انفاق مثل سطل آبی است که از نهر برمیدارند و آب دیگری فورا جایش را پر میکند. ضامنی معتبرتر از خدا سراغ دارید؟
📖سبأ آیه ۳۹
#حدیث_روزانهـ
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی براۍ#خدا باشی ،
تو را آنقدر مشهور مـےکند کھ
عالم تو را بشناسد ..✨
ثمره اخلاص و معامله با خــــــــ🤍ـــــــــــدا این است.
#شهیدمصطفےصدرزاده
#رفیقشهیدمـ♡
@shahidanbabak_mostafa🕊
خدایـٰادِلـم
بَھـٰانہشھـٰادَٺمےگیـرَد
نِمےشوِداِرفـٰاقـےکنۍبِھاین
؏َـبدمـردودشـدِھ..!
#خدایمن
@shahidanbabak_mostafa🕊
علاقه خیلی شدیدی به#شهیدرسولخلیلی داشت. در وصیت نامهاش هم خیلی اصرار داشت که در کنار شهید خلیلی به خاک سپرده شود.✨
#شهیدنویدصفری
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ألقَلبُ یَتوقَ لرؤیاکَ هل لي بِنظرة یارفیقَ دَربي💔
دلـم بیتابہ دیدنٺه؛ میشہ منو نگاه ڪنے اے رفیق راهم؟!🙃🍃
#شهیدبابڪنورۍهریس
#رفیقشهیدمـ♡
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
ألقَلبُ یَتوقَ لرؤیاکَ هل لي بِنظرة یارفیقَ دَربي💔 دلـم بیتابہ دیدنٺه؛ میشہ منو نگاه ڪنے اے رفیق راه
خاطــــــــــــــره📚
••همیشهنمازشاولوقتبود.درجبهه
چفیهراپهنمیڪردومشغولنمازمیشد..
••استعدادوضریبهوشےبالایبابڪباعث
متمایزشدنشنسبتبهسایرنیروهادر
دورهآموزشےشدهبودودرانتهایدوره
اموزشیبهعنوانسرگروهتیماولتخصص
خودشان انتخابشد.
••بابڪازنیروهایفعالبسیجبود.
دورانسربازیاشرادرمنطقهمرزی
شمالغربگذراند..
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگاه به امنیت نیاز داشتم
قلبم تو را نشانم داد..❤️!
#برادر_آسمانی_من
#هادے_دلھٰا🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
شھیدحججـۍمیگفت:
همہمیگويندخوشبحـٰالفلانۍشھیدشد
امـٰاهیچڪسحوآسشنیسـت
کہفلانۍبرا؎شھیدشـدن
شھیدبودنرـٰایـٰادگرفـت...シ!🖐🏻"
#شرطِشھیدشـدنشھیدبودناسـت...💔
@shahidanbabak_mostafa🕊
سلام علیکم ..
إِنَّا لِلَّٰهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
بازگشت همه بسوی اوست..
پدر شهید مدافع حرم سید حمید سجادی بعد از یک دوره تحمل بیماری سرطان به دیار فانی شتافت🖤
ان شاالله که روحش شاد باشه و همنشین ارباب بی کفن امام حسین علیه السلام باشند و مورد شفاعت قرار بگیرند!
همچنین بنده از طرف همه ی اعضای کانال تسلیت عرض میکنم خدمت خانواده شهید حمید سجادی که در کانال حضور دارند و از خداوند متعال میخوایم برای خانواده عزیز سجادی صبری اعطا بفرمایند و ما را در غم خود شریک بدانید🖤
کانال رسمی شهید بابک نوری و شهید مصطفی صدرزاده 🌿
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
سلام علیکم .. إِنَّا لِلَّٰهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ بازگشت همه بسوی اوست.. پدر شهید مدافع ح
برای شادی روحش فاتحه و صلواتی هدیه کنید 🖤
حضرت فاطمه زهرا بخاطر امام زمانش علی علیه السلام به شهادت رسید ..🖤!
چون این روزهای شیعیان رو میدید و چه ظلم هایی که به امامان ما شد که منشأ آن شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها بود و ناحقی که اولی و دومی و سومی در حق امام علی علیه السلام در آورند و به وصایای پیامبر عمل نکردند و مردم جاهل و دین پرست حضرت فاطمه زهرا دنبال اجرای وصایای پیامبر بود که شهید شد🌿🖤
#امام_صادق
اِذا قُمْتَ فِى الصَّلاةِ فَاعْلَمْ اَنَّكَ بَيْنَ يَدَىِ الله، فَاِنْ كُنْتَ لا تَراهُ فَاعْلَم اَنَّهُ يَراكَ فَأَقْبِلْ قِبَلَ صَلاتِكَ.(26)
هنگامى كه به نماز ايستادى بدان كه در پيشگاه خداوند هستى و اگر او را نمى بينى، او تو را مى بيند. پس به نمازت توجه كن.
#مُؤمِنیِوَقتنَمازِتاَزوَقتِشنَگذَرِهـ
@shahidanbabak_mostafa🕊