❥✺﷽ ✺❥
✍ #دلـــــــــــنوشـــــــــته📜...
....ما #میرویم
این شما و این انقلابی که
خون ما
خون بهایش شد....
زمانیه #غریبی است...
راه شهدا #خلوت ......
و بزرگ راهایشان #پرترافیک
قرار ما این نبود......
#مرد......
اونایی بودن که
واسه خاطر #حفظ_ناموس مردم رفتن جنگ....
نه اونایی که #سر_ناموس مردم در جنگند....
کسانی که #تمام هست و نیست شون گذاشتن.....
یک عده زیر زنجیر تانک با #بدن_های_له شده...
یه عده هم روی #مین_های_فسفری ذره ذره آب شدن حتی جیک هم نمی زدن.....
تا عملیات لو نره تا سایر همرزماشون #شهید نشن....
یکی از بچه های آن دوران می گفت : با چشم خودم دیدم که یه #جوونی خودش رو انداخت روی #سیم_خاردارها تا بقیه از روش رد بشن تا عملیات را انجام بدند
می گفت : صدای #خرد_شدن استخوان هایش هنوزتو ی گوشمه پس....
یادمون نره #کی_هستیم......
یادمون نره #چرا_هستیم......
و در آخر یادمون نره خیلی #خون-ها ریخته شد
تا من و تو توی #آرامش باشیم
الان خیلی ها دارند با سختی #نفس می کشند
تا من و تو #راحت نفس بکشیم....
#شهداشرمنده_ایم🌹
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
✍ #ڪلام_شهید 🌹🍃
از شما خانوادهام میخواهم
با شنیـدن خبـر #شهــادتــ💔ــ من
به دوستان و آشنایان تبریک بگویید!
به آنـها بگویید که جـان من
هدیـه ای برای #امــام امت
#خمینـی بتشکن و خـداست ...
امیـدوارم که به مـن
هیـچ وقت ناکـــام نگوییـد ،
چون در نهایت کامـم را گرفتم
که بهتـرین نعمتهـاست.
#شهید_سردار_داریوش_ریزوندی🌹
#فرمانده_گردان_مالک_اشتر
#لشکر۲۷_حضرت_رسولﷺ
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
👆👆👆 🔹[داستان نســـــل ســوختـــــه]🔹 #قسمت_اول: 👈این داستان #نسل_سوخته🌹 ــــــــــــــــــــــــــ
🔹[داستان نسل سوخته]🔹
👈 #قسمت_دوم🔻
این داستان← #غرور_یا_عزت_نفس🍃
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال ... هنوز برای من زنده است ...
مدام به اون جمله فکر می کردم ... منم دلم می خواست مثل اون #شهید💔 باشم ... اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ...
بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت #نفس داره ...
#غرور یا عزت #نفس ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ...
- ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ...
هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ...
صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ...
- من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ...
دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ...
- #دوست_شهیدداشتید؟ ... #شهیدی رو می شناختید؟ ... #شهدا🌹 چطور بودن؟ ...
یه دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی #شهدا ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ...
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ... می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه ... اخلاقش ... خصوصیاتش ... رفتارش ... برخوردش با بقیه ...
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ...
خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ... گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ...
هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... #شهدا ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ... و ... پدرم ...
#ادامـــــــــہ_دارد....🌹
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
.
#سلام_امام_زمانـ...عج💔🍃
اولین ســـــلام صبــحگاهی تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان
*** حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)***
السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المهدی
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریکَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان
♥ ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج♥
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
شهید جاویدالاثر الیاس چگینی از پاسداران تیپ 82 سپاه صاحب الامر(عج) استان قزوین، سیام شهریور
ماه سال 53 در روستای امیرآباد نو شهرستان بوئین زهرا متولد شد.
💠🌷💠
این شهید گرانقدر چهارم آذر ماه سال گذشته در دفاع از حرم حضرت زینب(س) در استان حلب سوریه به درجه رفیع شهادت رسید و تاکنون اثری از پیکرش به دست نیامده است.
لازم به ذکر است از شهید دو فرزند به نامهای فاطمه 9 ساله و محمد 3 ساله به یادگار مانده است.
مــــــدافـــــــ حرم ـــــــــع
#شهیدالیاس_چگینــــے🌹🍃
#سالروز_شهادتــــــــ💔🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمان_مدافع_عشقــــ💖 #قسمتـــ_سومـ....۳ ـــــــــــــــــــــــــــــ 🌼به دیوار تکیه می دهم و نگاه
🔺🔺🔺
#رمانـــ_مدافـــــع_عشقـــ❣ـــ
#قسمتـــ_چـہـــارمـ۴🔻
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کار نشریه به خوبـی تمام شد و دوستی من با فاطمه سادات، خواهرش شروع شد. ☺️آنقدر مهربان، صبور و آرام بود که به راحتی می شد او را دوست داشت. حرف هایش راجب برادرش مرا هر روز کنجکاوتر می کرد.😅
همین حرفها به رفت و آمدهایم سمت حوزه، مُهر پایان زد.👌
گاهاً تماس تلفنی داشتیم و بعضـی وقتها هم بیرون می رفتیم تا بشود سوژه جدید عکس های من. #چادرش در کادر تصاویرم جلوه ی خاصی داشت. کم کم متوجه شدم خانواده نسبتاً پرجمعیتی هستند.👨👩👧👦
علـی اکبر، سجاد، علـےاصغر، فاطمه و زینب با مادر و پدرعزیزی که در چند برخورد کوتاه توانسته بودم ازنزدیک ببینمشان.💠
” تو برادر بزرگتری و مابقی طبق نامشان ازتوکوچکتر! نام پدرت حسین و مادرت زهرا، یعنی همه ی این ها اتفاقی بود!؟ “🤔
حتی این چینش اسمها برایم عجیب بود.🙄 علی اکبر را دیگر ندیدم و فقط چند جمله ای بود که فاطمه گاهی بین حرفهایش از او می گفت.😐
دوستی ما روز به روز محکم ترمی شد و در این فاصله خبر اردوی راهیان نور که قرار بود علی اکبر برود، به گوشم رسید.🙂
– #فاطمه_سادات!
– جانم!
– تو هم می ری؟😳
– کجا؟
– با داداشت؟ #راهیان_نور؟
– آره. ما چند ساله که می ریم.
با دودلی و کمی مِن و مِن می گویم: می شه منم بیام؟😬
چشمانش برق می زند.😃
– دوست داری بیای؟
– آره. راستش خیلی دلم می خواد بیام.
– چرا که نشه! فقط…
گوشه #چادرش را می کشم.
– فقط چی؟
نگاه معنا داری به سر تا پایم می کند.
– باید چادر سر کنی.🤔
سر کج می کنم، ابرو بالا می اندازم و می گویم: مگه من #حجابم بده!؟😟
– نه! کی گفته بده؟! اما جایی که ما می ریم #حرمت خاصـی داره!👌 در اصل رفتن اون ها بخاطرهمین چادرسیاهـی بوده که روی سر ماست به خاطر حفظ همین .😭🌹
و کناری از چادرش را با دست، سمتم می گیرد و نشانم می دهد.
دوست داشتم هر طور شده همراهشان شوم. حال وهوایشان را دوست داشتم. زندگی شان بوی غریب و آشنایی از #محبت می داد.😔 محبتی که من درزندگی ام دنبالش می گشم؛ حالا اینجاست. در بین همین افراد.
قرار شد در این سفر بشوم عکاس📸 اختصاصـی خواهر و برادری که مهرشان عجیب به #دلم نشسته بود. تصمیمم راگرفتم.
“ #چادر_سرم_میکنم.”✅❤️
#ادامـــــــــہ_دارد.......😊
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️