شـھیـــــــدانــــــہ
🌹🍃🌸 #شهیدجاویدالاثر ●تاریخ تولد: ۶۰/۴/۲ ●محل تولد: تهران ●تحصیلات : لیسانس ●تاریخ اعزام: از اغاز
🔺🔸🔺
#ڪــــــربــــــــلا↯↯↯
《دو شب قبل از شهادت زنگ زد.مشهد بودم، گفتم چه خبر حالت چطوره؟ گفت سرم خیلی شلوغ است خیلی کار دارم، کمبود خواب دارم خیلی خسته ام درگیری ها خیلی زیاد است. گفت برگردم میریم کربلا، کربلا همه مشکلات برطرف میشه.》
🔻مدافــــــعحــــــرم
#شهیدجــــواداللهڪــرم❤️🍃
《ســــالروزشھــــادتــــ♡》
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
May 11
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوپنجاهویک 👈این داستان⇦《 اعلان جنگ 》 ــــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوپنجاهودو
👈این داستان⇦《 بهار 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود ... اما نیم ساعت، بعد از ورود سعید ... صدای خندههای الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود 😂😂... حتی برف های روی درخت رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم ...
🔹طی یک حمله همه جانبه ... موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم ... و حتی چندین گوله برف ... به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد ...❄️❄️❄️
🔸وقتی رفتیم تو ... دست و پای همهمون سرخ سرخ بود ... و مثل موش آب کشیده، خیس شده بودیم ...
مامان سریع حوله آورد ... پاهامون رو
خشک کردیم ...
🍃بعد از ظهر، الهام رو بردم ... پالتو، دستکش و چکمه خریدم... مخصوص کوه ... و برای جمعه، ماشین پسرخالهام رو قرض گرفتم ... چرخها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون ... من، الهام، سعید ... مادر باهامون نیومد ...👨👨👧
🔻اطراف مشهد ... توی فضای باز ... آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم ... برف مشهد آب شده بود ... اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود ... و این تقریبا برنامه هر جمعه ما شد ... چه سعید میتونست بیاد ... چه به خاطر درس و کنکور توی خونه میموند ...
💢اوایل زیاد راه نمیرفتیم ... مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود ... الهام تازه کار بود ... و راه رفتن توی برف، سختتر از زمین خاکی ... مخصوصا که بیحالی و شرایط روحیش ... خیلی زود انرژیش رو از بین میبرد ...
🔹اما به مرور ... حس تازگی و هوای محشر برفی ... حال و هوای الهام رو هم عوض میکرد ...
هر جا حس میکردم داره کم میاره ... دستش رو محکم میگرفتم ...
- نگران نباش ... خودم حواسم بهت هست ...☺️
کوه بردنهای الهام ... و راه و چاه بلد شدن خودم ... از حکمتهای دیگه اون استخارهها بود ... حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده میشد ... 🍃✨
🔸چهره گرفته، سرد و بی روحی که ... کم کم و به مرور زمان میشد گرمای زندگی رو توش دید ...😍🌸
🔹و اوج این روح و زندگی ... رو زمانی توی صورت الهام دیدم ... که بین زمین و آسمان، معلق ... داشتم پنجرهها رو برای عید میشستم ...💦
با یه لیوان چای اومد سمتم ...
- خسته نباشی ... بیا پایین ... برات چایی آوردم ...
🔻نه عین روزهای اول ... و قبل از جدا شدن از ما ... اما صداش، رنگ زندگی گرفته بود ...
🌸عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد خیلی تعجب کرد ... خوب نشده بود ... اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود ... هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت ... که توکل بر خدا ... اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل میکردیم ...
💢اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود ... اونقدر چهرهات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم ... با خودت چی کار کردی پسر⁉️ ...
و من فقط خندیدم ... روزگار، استاد سخت گیری بود ... هر چند، قلبم با رفاقت و حمایت خدا آرامش داشت ...🍃✨
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🌸 ﷽ 🌸
#طنـــــز_جبھـــــہ
♨️ #اللهم_ارزقنا_ترکشاً_ریزاً
🔷استاد سرکار گذاشتن بچهها بود. روزی از یکی از برادران پرسید: «شما وقتی با دشمن روبهرو میشوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه میگویید؟»
🔹آن برادر خیلی جدی جواب داد: البته بیشتر به اخلاص برمیگردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمیکند. اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: 《اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحمالراحمین》😁
🔻طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است» اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت:«اخوی غریب گیر آوردهای؟»😳😂😂
#لبخندهای_خاکی
#شوخ_طبعیها
#طنز
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
✨﷽✨
#پنجشنبههای_دلتنگی
🔴 شهیدی که به تازگی در طلائیه تفحص شد
گر چه از فاصله مــــاه، به مـا دور ترید
ولی انگار همین جا و همین دور و برید
مــــــاه میتابد و انـگار شمـــــا میآیید
باد میآید و وقت است شمــــا باز آیید
#یاد_شهدا_با_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_هفتادودوم
《 شبیه پدر 》
🖇دستش بین موهام حرکت میکرد … و من بیاختیار، اشک میریختم … غم غربت و تنهایی … فشار و سختی کار … و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوستشون داشتم …
🔹خیلی سخت بود؟ …
چی؟ …
– زندگی توی غربت …
🔸سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … قدرت حرف زدن نداشتم …و چشمهام رو بستم … حتی با چشمهای بسته … نگاه مادرم رو حس میکردم …
🔻خیلی شبیه علی شدی … اون هم، همه سختیها و غصهها رو توی خودش نگه میداشت … بقیه شریک شادیهاش بودن … حتی وقتی ناراحت بود میخندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن …
🔹اون موقع ها … جوون بودم … اما الان میتونم حتی از پشت این چشمهای بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم …
💢ناخودآگاه … با اون چشم های خیس … خندهام گرفت …دختر کوچولو …
🔸چشمهام رو که باز کردم … دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون …
🍀کاش واقعا شبیه بابا بودم … اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد …ولی من اینطوری نیستم … اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم …نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی …
🔹سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم …اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و میسوخت … دلم برای پدرم تنگ شده بود … و داشتم … کم کم از بین خانوادهام هم حذف میشدم … علت رفتنم رو هم نمیفهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمیکردم … 😔😔
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال🔰
👉 @MODAFEH14
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🔷🔹🔹
#معـــــرفے_شهیـــــد
●نام⇦ حســــن قاسمــــی دانــــا
●تولد⇦ ۱۳۶۳/۶/۲
●شهادت⇦ ۱۳۹۳/۲/۱۹
●محل تولد⇦ مشهد
●مزار شهیـــد⇦ مشهد – باغ دوم خواجه ربیع
🔻محل شهادت: حلب _ سوریه
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
🔷🔹🔹 #معـــــرفے_شهیـــــد ●نام⇦ حســــن قاسمــــی دانــــا ●تولد⇦ ۱۳۶۳/۶/۲ ●شهادت⇦ ۱۳۹۳/۲/۱۹ ●محل
✨﷽✨
#برگے_از_خاطراٺ
🔹دشمن با زبان عربی میپرسید شما که هستید؟
🔸حسن فریاد میزد : نحن شیعه علی بن ابیطالب(علیه السلام) ... نحن ابناء فاطمه الزهراء(سلام الله علیها) ...
🔹خیلی شجاعانه جنگید و ...
وقتی رفت تا نارنجکها را بیندازد سمت دشمن، تیر خورد ...
فردایش هم در بیمارستان پر کشید ...
و زنده شد ...
🍃و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتابل احیاء عند ربهم یرزقون🍃
▫️مدافـــــع حـــــرم▫️
#شهیـد_حســـــن_قاسمـــــی_دانا🌷
سالــــــروزشهــادت❤️
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🌸🍃🍃
#فرازےازوصیتنــــامــــہ⇩
《 #شهادت آرزوی دیرینه ی من بوده و هست و زندگی در این دنیا را به امید شهادت شب را به روز و روز را به شب سر می کنم و اگر نبود شهادت و فدا شدن در راه آفریدگار و خالق هستی زندگی در این دنیا هیچ ارزشی برایم نداشت. معبودا مرا به خاطر خوبان درگاهت بپذیر، معبودا من هجرت کردم از شهر و دیارم به
دیاری دیگر ، فقط به عشقت ، معبودا گناهانم را ببخش و این قربانی را بپذیر .》
↯↯مــــدافــعحــــرمـ↯↯
#شهیدحمیــدرضافاطمــیاطھــر🌹🍃
《ســالــــروزولادتــــ♡》
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
6285542_351.mp3
8.33M
🍃✨🍃✨🍃
💿 #تحدیر_قرآن_کریم ⇧⇧
《تندخوانی》
◀️ #جزء_چهارم
🎙 استاد #معتز_آقایی
✨التماس دعا✨
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
May 11
🔅✨ ﷽ ✨🔅
#کلام_نور
🌺 إنَّ هَذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ وَيُبَشِّرُ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّالِحَاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْرًا كَبِيرًا
🍃 این قرآن، به راهی که استوارترین راههاست، هدایت میکند؛ و به مؤمنانی که اعمال صالح انجام میدهند، بشارت میدهد که برای آنها پاداش بزرگی است.
#سوره_اسراء_آیه_۹
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🌸🍃
#بــــربــــال_سخــــــن💚
♡《فرزندم کاملاً سالم بود و لبخندی روی صورتش بود. او را چندین مرتبه بوسیدم ولی حتی ذرهای اشک نریختم.
⇦[تنها جایی که اشکم سرازیر شد زمانی بود که عکس بچههای گرسنه سوریه را به من نشان دادند. ]
🔸سید رضاهمیشه غصه کودکان سوریه را می خورد. همرزمانش به من میگفتند که او بچهها را یکجا جمع میکرده و غذای اضافی پادگان و غذای خود را به آنها میداده.
🔸از سرهنگ مسئول سپاه خواستم کولهپشتی او ر ا برای دخترش به یادگار بیاورد. سرهنگ گفت: سیدرضا لحظهای عقبنشینی نکرد و دلیرانه شهید شد؛ مثل حضرت علی اکبر و حضرت اباالفضل(ع).》 ♡
▓ مــــدافــــعحــــرمـ⇩⇩
#سیــــدرضــاحسینــــے❤️🍃
《ســالــــــروزولادتــــــــ♡》
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🌹🍃
#مــعرفــےشھـیــــــد↯↯
♡نــام⇦ علیاصغــربـشکیــده
فرماندهگردانعماریاسر ــ تیپ۲۷محمدرسولالله
♡ولادتــــ ⇦ ۱۳۳۸/۹/۹
محل ولادت⇦ روستای هریرزملایر
♡شهادتــــ ⇦ ۱۳۶۱/۰۲/۲۰
محل شھادت⇩ عملیاتبیتالمقدسجادهاهوازخرمشهر
🌷مزار⇦ گلزارشھدایبھشتزهرا(س)تهران
《قطعه۲۶ ردیف۶ شماره۲۴》
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
🌹🍃 #مــعرفــےشھـیــــــد↯↯ ♡نــام⇦ علیاصغــربـشکیــده فرماندهگردانعماریاسر ــ تیپ۲۷محمدرسولال
⇧~⇧
#ماجرایدختریکهمزاحمعلیاصغرشدهبود↯
🔶《یک روز به صورت اتفاقی پدرم علی اصغر را در خیابان و هنگام خروج از مدرسه میبیند و ناگهان متوجه میشود که دختری قصد ایجاد مزاحمت و دردسر را برای علی اصغر دارد. در هنگام مراجعت علی اصغر به خانه پدرم رو به او میکند و بدون آنکه در رابطه با حادثه آن روز به او چیزی بروز دهد میگوید که اگر قصد ازدواج داشته باشی این خانه پذایرای تو است و من با هر امکانی که در اختیارم باشد به تو کمک میکنم و خانم تو هم مانند یکی از دخترانم میتواند در این خانه درس بخواند و هر دوی شما ادامه تحصیل بدهید.》
🔷《علی اصغر با همان تقوای همیشگیاش به پدرم میگوید که اتفاقا یک دختر خانم چند روزی است که در سر راه مدرسه مزاحم من میشود و من هم به او محل نمیگذارم و میدانم که اگر به او محل نگذارم عاقبت راه خودش از من جدا خواهد کرد. پدرم بعدها گفت که من با این شیوه میخواستم بدانم که آیا علیاصغر واقعیت را از من پنهان خواهد کرد یا نه. اما دیدم خود این پسر حواسش به همه چیز است و با تقوایی که دارد خیالم از او راحت است. 》
🔻ســرداررشیــداســلام
#شهیــــدعلــےاصغربشکیــــده
《ســالــــروزشھــادتــــــ♡》
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوپنجاهودو 👈این داستان⇦《 بهار 》 ــــــــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوپنجاهوسه
👈این داستان⇦《 تماس ناشناس 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎از دانشگاه برمیگشتم که تلفنم زنگ زد ... صدای کامل مردی بود، ناآشنا ... خودش رو معرفی کرده ...
🔹شما رو آقای ابراهیمی معرفی کردن ... گفتن شما تبحر خاصی در شناخت افراد دارید ... و شخصیت شناسیتون خیلی خوبه ... ما بر حسب توانایی علمی و موقعیتی میخوایم نیرو گزینش کنیم ... میخواستیم اگر برای شما مقدوره از مصاحبتتون تو این برنامه استفاده کنیم ...😳😳
🔸از حالت حرف زدنش حسابی جا خوردم ... محکم ... و در استفاده از کلمات و لغات فوقالعاده دقیق ...
🔻آقای ابراهیمی نسبت به من لطف دارن ... ولی من توانایی خاصی ندارم که به درد کسی بخوره ...
💢شخصیت و نوع حرف زدنش، من رو مجاب کرد که حداقل ... به خاطر حس عمیق کنجکاوی هم که شده ... یه سر برم اونجا ...
🔹تلفن رو که قطع کرد سری شماره ابالفضل رو گرفتم ... مونده بودم چی بهشون گفته که چنین تصویری از من ... برای اونها درست کرده ...
🔸هیچی ... چیز خاصی نگفتم ... فقط اون دفعه که باهام اومدی سر کارم ... فقط همون ماجرا رو براشون گفتم ...
🔻جا خوردم ... تو اون لحظه هیچ چیز خاصی یادم نمیاومد ...😳
- ای بابا ... همون دفعه که بچههای گروه رو دیدی ... بعدش گفتی از اینجا بیا بیرون ... اینها قابل اعتماد نیستن تا چند وقت بعد هم، همهشون می افتن به جون هم ... ولی چون تیم شدن تو این وسط ضربه میخوری ...⚡️
🔻دقیقا پیش بینیهایی که در مورد تک تک شون و اون اتفاقات کردی درست در اومد ... من فقط همین ماجرا و نظرم رو به علیمرادی گفتم ...
🔸دو دل شدم ... موندم برم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم ... به نظرم توی ماجرایی که اتفاق افتاده بود ... چیز چندان خاصی نبود ... و تصور و انتظار اون آقا از من فراتر از این کلمات بود ...
- این چیزها چیه گفتی پسر❓ ... نگفتی میرم ... خودم و خودت ضایع میشیم؟ ... پس فردا هر حرفی بزنی می پرسن اینم مثل اون تشخیص قبلیته⁉️ ...
♻️تمام بعد از ظهر و شب، ذهنم بین رفتن و نرفتن مردد بود ... در نهایت دلم رو زدم به دریا ... هر چه باداباد ... حس کنجکاوی و جوانی آرامم نمیگذاشت ... و اینکه اولین بار بود توی چنین شرایطی به عنوان مصاحبه کننده قرار میگرفتم ... هر چند برای اونها عضو مفیدی نبودم ... اما دیدن شیوه کار و فرصت یادگرفتن از افراد با تجربه ... میتونست تجربه فوق العادهای باشه ...🍃✨
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🕊🌸🍃
❤️دلت که هوای #بابا را بکند
دیـگر نـه #کربـــــلا مـیخواهی
نـه عـاشـورا
فقط چشمانت خرابه #شــام میبیند
و #دختـری کـه آرام بابا را ناز میکرد
❣نازدانه شهید 👈 نیایش #شهیـد_رضـــــا_دامـــــرودی
#یاد_شهدا_با_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1