شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــانـ_مــدافــــــع_عــــشقــ💟 #قسمتـــــ_سیـــزدهــم۱۳👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رمانـــ_مدافــع_عشق❤️🍃🔻
#قسمتــــــــ_چهاردهم۱۴
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چند روزی خانه ی 💒عمه جان ماندگار شدم. در این مدت فقط تلفنی با فاطمه سادات در ارتباط بودم.☎
عمه جان، بزرگترین خواهر پدرم بود و من خیلـی دوستش داشتم. تنها در خانه ای بزرگ و مجلل زندگی می کرد.😍
مادرم بالاخره بعد از پنج روز تماس گرفت. صدای گوشخراش زنگ تلفن گوشم را کر می کند🔕📢. بشقاب میوه ام را روی مبل می گذارم و تلفن را بر می دارم.
– بله؟ … مامانی تویی؟☺ شما کجایید؟ خوش می گذره بدون من؟ … چرا گریه می کنی؟… نمی فهمم چی می گید…😳
صدای مادرم در گوشم می پیچد. “بابا بزرگ، مُرد.” 😱تمام تنم سرد می شود.
اشک، چشم هایم را می سوزاند. “بابایی!” یاد کودکی و بازی های دسته جمعی و شلوغ کاری، در خانه ی با صفایش می افتم. چقدر زود دیر شد!😭
***
حالت تهوع دارم. مانتوی مشکی ام را گوشه ای از اتاق پرت می کنم🙍 و خودم را روی تخت می اندازم. “دو ماهه که رفته ای بابا بزرگ. هنوز رفتنت رو باور ندارم. همه چیز تقریباً بعد از چهلمت روال عادی گرفت. اما من هنوز…”😢
رابطه ام هر روز با فاطمه بیشتر شده و بارها خودِ او مرا دلداری داده.
با انگشت طرح گل پتویم را روی دیوار می کشم و بغض می کنم.💔
چند تقه به در می خورد.
– ریحانه جون!
– بله مامان؟ بیاید تو.
مادرم با یک سینی وارد می شود. یک فنجان شکلات داغ☕ و چند تکه کیک در پیش دستی چیده. 🍰روی تخت می نشنید و نگاهم می کند.
– امروز عکاسی چطور بود؟
یک برش بزرگ از کیک را در دهانم می چپانم و شانه بالا می اندازم. یعنی بد نبود. دستش را دراز می کند و دسته ای از موهای لخت و مشکی ام را از روی صورتم کنار می زند. با تعجب نگاهش می کنم.😧😧
– چقدر یهویی احساساتی شدی مامان!
– اوهوم. دقت نکرده بودم که چقدر خانوم شدی. چقدر بزرگ شدی!
– وااااا! حتماً یه چیزی شده؟ بگید دیگه.🙈
– پاشو خودتو جمع و جور کن. خواستگارت منتظره ما زمان بدیم بیاد جلو.
این را می گوید و پشت بندش می خندد.
تکه ای از کیک به گلویم می پرد. به سرفه می افتم و بین سرفه هایم می گویم: چی؟ چی منتظره؟
– خُب حالا خفه نشو هنوز که چیزی نشده.🙊
– مامان مریم ترو خداا… من که بهتون گفتم فعلاً قصد ازدواج ندارم.
– بی خود می کنی. پسره خیلی هم پسر خوبیه.😇
– مگه یه عمر باهاش زندگی کردید که اینقدر مطمئن می گید پسر خوبیه؟
– زبون درازی نکن دختر.
– خُب حالا کی هست این پسر خوب؟
– بهت بگم باورت نمیشه. داداش دوستت فاطمه.
با ناباوری نگاهش می کنم. “یعنی درست شنیدم؟”
گیج بودم. فقط می دانستم که منتظرت می مانم.❤
#ادامـــــہ_دارد....🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمانـــ_مدافــع_عشق❤️🍃🔻 #قسمتــــــــ_چهاردهم۱۴ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
| #ڪلام_شهید
«ای پدر عزیزم اگر به عشق شهادت رسیدم مرا حلال کنید و مرا ببخشید اگر پدر مرا نبخشد خدا هم مرا نمیبخشد و ای مادرم وصیتم به تو این است که فرزندانت را انچنان تربیت کنی که فقط در راه الله بروند و بدان که اجر تو بیشتر خواهد بود.»
🌷شهــید حسین قندهار زاده 🌷
#سالـــــروز_شهادٺ
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
⚜💠⚜💠⚜💠
💠
⚜
💠
#کمی_ترمز…✋
⭕️مگر پهلوانی غیر از این است که؛
در نهایت شهرت ،پهلوانان کشورت را فراموش نکنی…؟!
📝همسر #سید جلال حسینی بازیکن تیم فوتبال پرسپولیس:
"این نذر من است که،در هر مسابقه ،همسرم به نیابت از یک شهید پای در میدان بگذارد…؟! "
#سلبریتی_با_غیرت✌️
#یاد_شهدا_را_زنده_بداریم…
________________
پ. ن:سید جلال حسینی در میدان مسابقه،با پیراهن منقش به تصویر شهید #خلیل_تختـــےنژاد🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
kharazi.pdf
387.8K
#کتاب_پروانه_در_چراغاني.
(براساس زندگي #شهيدحسين_خرازي)
✍ نويسنده: 🔻
مرجان فولادوند
بصورت← #PDF
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
#بسیارجالب_وقشنگــــ👇
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈یکی از #شهـــــــدا.....
که داخل یک #سنــگر نشسته بود
و ظاهرا تیر یا ترکش به او اصابت کرده
و #شهید شده بود را یافتیم....🌷
خواستیم بدنش را داخل یک کیسه بگذاریم و جمع کنیم که #انگشتـــر💍 و انگشت وسط دست راست او نظرمان را جلب کرد. از آن جالب تر اینکه تمام بدن کاملا #اسکلت شده بود ولی آن انگشت سالم و گوشتی مانده بود.😭🌹 خاک های روی #عقیق انگشتر را که پاک کردیم، #اشک همه مان درآمد😭. روی آن نوشته شده بود: « #حسین_جانم»❤️
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
( #ولایت_فقیه ~ شماره۱) ـــــــــــــــ🔻🔻🔻ـــــــــــــــ ←به یاد #امام_روح_الله ← #بسیجی دلسوخته
🔺👆🔺👆🔺
« #تذکرات_امام، آویزه گوش همه شما باشد
تذکرات امام، باید سنگِ مَحکِ تمام اعمال ما باشد
زرگرها وقتی که می خواهند یک قطعه طلا را
از نظر میزان خلوصِ آن بسنجند
از ابزاری استفاده می کنند
به اسم " #سنگِ_محک" و می گویند
این قطعه طلا را محک می زنیم
تا عیار #خلوص طلای آن، معلوم بشود و بفهمیم
در این قطعه، چقدر طلای ناب به کار رفته
یا چقدر آن، مِس است
.
🔶پس ای عزیزان
برای تشخیص #خلوصِ_اعمال خودمان
ما باید آنها را با این اوامر امام، محک بزنیم
.
باید دستورهای #ولایت_فقیه
ریز به ریز و مو به مو
در اعماق قلبــــــ💔 شما
حک بشوند »
.
- 🔶به روایت همت ص۶۲۹🔶
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
.
.
سلام و صلوات هدیه به آستان حضرت امام روح الله
و هدیه به ارواح مطهر و ملکوتی تمام شهدای اسلام ناب محمّدی {ص}
#الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَّدٍ_و #عَجِّلْ_فَرَجَهُمْ_وَالْعَنْ_أعْداءَهُم_أجْمَعِین
.
شـھیـــــــدانــــــہ
📸 پوستر/ شهید احمد کشوری 🔸به مناسبت سالروز شهادت شهید 🍃🌸↬ @shahidane1
📸 پوستر/ شهید احمد کشوری
🔸به مناسبت سالروز شهادت شهید
#ڪلام_شهید:
بی تفاوتی را از خود دور کنید، در مقابل حرف های منحرف بی تفاوت نباشید. مردم کوفه نشوید و امام را تنها نگذارید. در راهپیمایی ها بیشتر از پیش شرکت کنید. در دعاهای کمیل شرکت کنید. فرزندانتان را آگاه کنید. و تشویق به فعالیت در راه الله کنید.
🍃🌸↬ @shahidane1
# الگوبردارےازشهدا🔻🔻
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در #تفحص_شهدا...
دفترچه ی یک #شهید16ساله،
که گناهان هر روزش را می نوشت
پیدا شد.😳👇
🔻لیست #گناهان یک هفته:👇
🔶شنبه: #بدون_وضوخوابیدم.
🔶یکشنبه: #درجمع_بلندخندیدم.
🔶دوشنبه: وقتی در بازی گل زدم #احساس غرور کردم.
🔶سه شنبه: #نماز_راسریع_خواندم.
🔶چهار شنبه: #فرمانده_درسلام_کردن،از من #پیشه گرفت.
🔶پنجشنبه: #ذکر روز را فراموش کردم.
🔶جمعه:به جای #1000تاصلوات، #700تا_صلوات فرستادم
🍃🌸 @shahidane1
#خاطرات_شــهدا
(از زبان خانواده شهيد):
زمانی که در شادگان بود شبانه تیپشان می خواستند پیشروی کنند، شخصی که برای شناسایی رفته بود اشتباهی شناسایی کرده بود و آنها نزدیک دام عراقی ها بودند تا این که شهید عبدالحمید خود متوجه می شود و سربازانش را به عقب برمی گرداند. ولی در راه گم می شوند سربازانش را در چاله هایی پنهان می کند تا عراقی ها آنها را نبینند ولی باز هم عده ای از بچه ها اسیر می شوند. هر طوری که بود شهید عبدالحمید خود، سربازانش را نجات می دهد.
بعد از مدتی که به مرخصی آمد، لباسش را بیرون آورد تا مادرش آن را بشوید لباس هایش خاکی بود، مادرش از او پرسید مگر کجا بودی؟ عبدالحمید گفت: ما داخل خاک خوابیده بودیم. تنها چیزی که حامی ما بود این قرآن کوچک و عکس حضرت امام که من روی سینه ام گذاشت
#شهید_عبدالحمید_انشایی
#ســـالروز شهادت
🍃🌸@shahidane1
شـهـدا از خوابـــــ
و خوراک افتادند
تا دنیا #خوابمان نڪند...
و این استـــــ معناے مردانگے...
اے ڪاش مردانہ
قدر مردانگے هایشان را بدانیمـــ ..
#شهید_محمدجعفر_سعیدی
#شهدا_را_یادی🌹🍃
🔮سلام...
#صبحتون_شهدایی🌷
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖