🌴🌷
#خاطرهٔ_قشنگ_از_روزهاےشهادتش💔
#شهیدمهدی شب بیست و یکم ماه رمضان #شهید شد..
👈دو شب قبل شهادتش یعنی #شب_نوزدهم به #رفیقش میگه میای امشب باهم #شهید بشیم.😍. رفیقش میگه نه بهتره #شب_بیستویکم شهید بشیم..#قشنگتره👌.. #شب_شهادت_امیرالمومنین
شهیدمهدےیاغی لحظه ی #افطار قبل از اینکه #روزه_اش رو باز کنه به دیدار #خدا رفت...
#شهید_مهدی_یاغی💔🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#عشـــــــــقـ❤️ را
شب زنده داری خوش است👌
#غــــمـها را
#صبــر _بر_زینب خوش است...
#صالحان را نگاه دل نواز...
#عاشقـــــــــان💞 را
بیقراریها خوش است..
خبرنگارےاز امیرفرزند #شهید پرسید:🔻
🔳 #چرا_با_لباس_رزم_آمدی؟
👈گفت : آمدم تا به همه بگویم #راه_پدرم ادامه دارد ، و از #پدرم میخواهم که مرا هم #شهید راه #عمه_سادات س کند...👌🌷
مـدافـــــ🔻حــرمـ🔻ــــــع
#شهیدحبیب_الله_قنبـــــری
🌸 #کلنا_عباسک_یا_زینب_س🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
🔳 #میگن هر کی هر چی رو دوست داشته باشه به همون میرسه😍..
#عشــــقـ❤️ سید ( #شهیدمصطفی_صدرزاده) رفقای شهیدش و #شهادت بود
🌷 (دوست دارم خودم باشم و اسلحــــم و چند تا رفیق چق چقی) حتی ساعت #شهادتــ رفیقش....آخر هم همون روز و ساعت شهادت رفیقش ( #شهیدحسن_قاسمی_دانا)
#شهید💔 شد...
نقل از👈 ابوعلی -
دوست و همرزم شهید
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#شهیدصدرزاده(ابوابراهیم)
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
boroojerdi.pdf
383.6K
#کتاب_تكهایــےاز_آسمان.
(براساس زندگي #شهيد_محمد_بروجردي)
✍نويسنده: 🔻
حسين فتاحي
بصورت #PDF
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنبــاله_دارنسل_سوخته🔻 #قسمتـــــ_هفتــــ۷ــــم این_داستـــــان👈 #شروع_ماجرا ـــــــــــــ
#داستان_دنبالھ_داࢪنسݪ_سۅختہ
#قسمتـــ_ھشتــــــم۸🔻
👈این داستان #سوز_دࢪد
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
🔷فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم ... مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه ... تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید ...😳
- صبح به این زودی کجا میری؟ ... هوا تازه روشن شده ...😢
- هوای صبح خیلی عالیه ... آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه ...😁
- وایسا صبحانه🍞 بخور و برو ...
- نه دیرم میشه ... معلوم نیست اتوبوس🚌 کی بیاد ... باید کلی صبر کنم ... اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه...☺️
کم کم روزها کوتاه تر ... و هوا سردتر می شد ... بارون ها شدید تر 🌧... گاهی برف❄️ تا زیر زانوم و بالاتر می رسید ... شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد ... و الا با اون وضع ... باید گرگ و میش ... یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون ...🎋
توی برف❄️ سنگین یا یخ زدن زمین ... اتوبوس ها 🚌هم دیرتر می اومدن ... و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی ... و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی ... یا به خاطر هجوم بزرگ ترها ... حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی ...
بارها تا رسیدن به مدرسه🏚 ... عین موش آب کشیده می شدم 💦... خیسه خیس ... حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری ... از بالا توش پر برف می شد ... جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد ... و تا مدرسه پام یخ می زد ...😞
سخت بود اما ...
سخت تر زمانی بود که ... همزمان با رسیدن من ... پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد ... بدترین لحظه ... لحظه ای بود که با هم ... چشم تو چشم می شدیم ... درد جای سوز سرما رو می گرفت ...😢
اون که می رفت ... بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد😭... و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما ... دروغ نمی گفتم ... فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم ...👌
ادامــــــــہ_داࢪد....🎋
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌸🌼🌹
🌼🌹
🌹
🌸 #دݪ ڪہ هوایـے شود، #پرواز است ڪہ #آسمانیت مےڪند.
و اگر #بال_خونیـن داشتہ باشے دیگࢪ آسمــان، طعم #ڪࢪبلا مےگیرد.🌹
#دلــها را راهےِ #ڪࢪبلاےجبــهہها مےڪنیم و دست بر سینہ، بہ زیاࢪت " #شــهــــــداء" مےنشینیم...
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
🌼۞﴾﷽﴿۞🌼
⇦🔸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
⇦🔹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
⇦🔸اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
⇦🔹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
⇦🔸اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
⇦🔹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
⇦اَ🔸لسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
⇦🔹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم..
◻️🌸 التماس دعا 🌸◻️
سلام😊
#صبحتــــــــون_شــــھــدایــے💔🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمانـ_مـدافع_عشقـــــ💞 #قسمتــــــــ_شانــزدهـــم۱۶ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔮
#ࢪمــــانــــ_مــدافــ؏_عشقــــ💞
#قسمٺــــ_هفــــــدم۱۷🔻🔻
ـــــــــــــــ♡💖♡ـــــــــــــــ
🎋خم می شوم و به تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شده🚗، مقابل درب حوزه تان نگاه می کنم. دستی به روسری ام می کشم و دورش را با دقت صاف می کنم.👌
دسته گلی که برایت خریده ام را با ژست در دست می گیرم و منتظر، به کاپوت همان ماشین تکیه می دهم. آمده ام به دنبالت. درست مثل بچه مدرسه ای ها!🚗😊
می دانم نمی خواهی دوستانت از این عقد با خبر شوند، ولی من دوست داشتم شیرینی بدهی، آن هم حسابی.😁
در باز می شود و طلاب یکی یکی بیرون می آیند.
می بینمت درست بین سه، چهار تا از دوستانت درحالی که یک دستت را روی شانه پسری گذاشته ای و با خنده بیرون می آیی. یک قدم جلو می آیم و سعی می کنم هرطور شده مرا ببینی.😀
روی پنجه پا می ایستم و دست راستم را کمی بالا می آورم. نگاهت به من می خورد و رنگت به یک باره می پرد! یک لحظه مکث می کنی و بعد سرت را می گردانی سمت راستت و چیزی به دوستانت می گویی. یک دفعه مسیرتان عوض می شود. ازبین جمعیت رد می شوم و صدایت می زنم: آقا! آقا سید!😜
اعتنا نمی کنی و من سمج ترمی شوم.
– آقا سید! #علـــــےجان!😢
یک دفعه یکی از دوستانت با تعجب به پشت سرش نگاه می کند، درست خیره به چشمان من. به شانه ات می زند و با طعنه می گوید: آ سید جون! یه خانومی کارتون داره ها!
خجالت زده بله می گویی. ازشان جدا می شوی و به سمتم می آیی.😉
دسته گل را طرفت می گیرم.💐💐
– به به! خسته نباشید آقا! می بینم که مسیرتونو با دیدن خانومتون کج می کنید!😅
– این چه کاریه دختر!؟
– دختر؟ منظورت همس…😢
بین حرفم می پری.
– آره. همسر! اما یادت نره، #سوری! اومدی #آبرومو_ببری؟😔
– چه آبرویی؟ خُب چرا معرفیم نمی کنی؟
– چرا جار بزنم که زن گرفتم، در حالی که می دونم موندنی نیستم؟😔
بغض به گلویم می دود. نفس عمیقی می کشم.
– حالا که فعلاً نرفتی. از چی می ترسی؟ از زن سوریت؟😭
– نه نمی ترسم. به خدا نمی ترسم. فقط زشته. زشته این وسط با گل اومدی. اصلاً اینجا چی کار می کنی؟😠
– خُب اومدم دنبالت.
– مگه بچه دبستانی ام؟ اگر لازم بود، مامانم سرویس می گرفت برام زودتراز زن گرفتن.
از حرفت خنده ام می گیرد😆. چقدر با اخم، دوست داشتنی تر می شوی. حسابی حرصت گرفته.☺️
– حالا گُل رو نمی گیری؟💐
– برای چی بگیرم؟
– چون نمی تونی بخوریش. باید بگیریش.
و پشت بندش باز هم می خندم.😁
– #الله_اکبرااا! قرار بود مانع نشی، یادته؟
– مگه جلوتو گرفتم؟
– مستقیم نه. اما..
همان دوستت که تو را متوجه من کرد، چند قدم بما نزدیک می شود و کمی آهسته می گوید: داداش چیزی شده؟… خانوم کارشون چیه؟
دستت را با کلافگی درموهایت می بری.
– نه رضا. چیزی نشده. شما برید. منم الآن میام.
دوباره با عصبانیت نگاهم می کنی.😠
– برو خونه تا یه چیزی نشده.
پشتت را می کنی تا بروی، بازویت را می گیرم.😜💞
#ادامــــہ_دارد...🌼🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
…
شـھیـــــــدانــــــہ
#ࢪمــــانــــ_مــدافــ؏_عشقــــ💞 #قسمٺــــ_هفــــــدم۱۷🔻🔻 ـــــــــــــــ♡💖♡ـــــــــــــــ 🎋خم م
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
○●○
#شهیدمدافع_حرم_بالاسرمادر🔺
👈《 #شھیــــــد از #مجاهدانــــے بود که برای دفاع از #حرم_حضرت_زینبۜ و مبارزه با _تروریستهاےتکفیرے به شهر #حمــــــاه سوریه رفت و حین مجاهدت #در_راه_خدا_شهید شد.》
ــ°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#شھیدحامــــــدبافنــــــــده💔🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شهیدمحمودرضابیضایی_4.0.2.apk
5.58M
#نرم_افزار_شهید_بیضائے 🔺🔺
#پیشنهاددانلود⇧
●زندگینامه کامل🔺
○نامه ای که به همسرشون دادن🔺
●تصاویر شهید بیضائی🔺
○صوتی ازشهید بیضائی🔺
●فیلمی زیبا ازشهید بیضائی🔺
#سالروزولادت😍⇧
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
۞ #حدیثــــــــــــــ🔻۞
🍃🌼المؤمنُ يَصمُتُ لِيَسْلَمَ، و يَنْطِقُ لِيَغْنَمَ
🍃🌸مؤم_ن #سكوت مى كند تا #سالــــم ماند و #سخــــن مى گويد تا #ســــــود برد...
🌸《 #امــامــ_سجّــــــاد﴿؏﴾》🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
📚ميزان الحكمه ج1 ص461
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
💢شهیدی که 31 سال غریب و #گـــــمنام دفڹ بود
ــــــــ○🔻○🔻○ــــــــ
💠حڪایت عجیب شناسایی شهید گمنام ڪهف الشهدای تهراڹ🌺
#ڪهف_الشهدای تهران،مامن و پناه دلتنگے مردم بسیاری اسٺ، غار ڪوچکی ڪه پنج #شهید_گمنام🌷 در آڹ به امانٺ سپرده شده اند تا زائران مزارشاڹ هیچ وقت خاطره مردانگے جواناڹ ایڹ #خاڪ را فراموش نڪنند؛ امروز اما خبری رسید ڪه برای زائران ڪهف الشهدا یادآور مزارهای مظلوم شهیداڹ آرمیده در ڪهف بود؛ امروز اعلام شد ڪه یڪی از شهدای مدفون در این غار شناسایی شده است؛ شهید 🍃🌸#مجید_ابوطالبے 🍃🌸از پاسدارانے است که در آباڹ سال ۶۱ در عملیاٺ مسلم بن عقیل و در جبهه ی سومار(غرب ایلام) به فیض #شهادٺ🕊 نائل آمده بود.🌷
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌸🌸🌸🌹🌸🌸🌸
⭕️⇦زمان بازرگان به ما برچسب #چریک زدند
⭕️⇦زمان بنی صدر هم برچسب #منافق!،😔
⭕️⇦الان هم برچسب #خشکه_مقدسی و #تحجر ،...
○……………………○
👈هر #قدمی که در راه خدا و #بندگان_مستضعف او برداشتیم برچسب بارمان کردند ،😔
⚡️حالا روزی ده برچسب دشت می کنیم
👌 #اما_بسیجیان_دلسرد_نباشید
👈حاشا که #بچه_بسیجی میدان را خالی کند …
#سردارشهیدحاج_ابراهیم_همّت🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنبالھ_داࢪنسݪ_سۅختہ #قسمتـــ_ھشتــــــم۸🔻 👈این داستان #سوز_دࢪد ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#داستان_دنباله_دار نسل_سوخته🔻
#قسمتــــــ_نــــھــم۹
⇦این داستــان #چشمهای_ڪورمن🔻
>>>>>>>>>•⇩•<<<<<<<<<
🔳 اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد🚌 ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ...😢
توی برف ها ❄️می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و حسابی زانوم پوست کن شد ...😭
یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره🤔 همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد 👍
نشسته بود روی چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد 💐... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت...☺️🌷
کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود👌 ... خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که کی ... اون رو با پدرش دیده ...
تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود😢 ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از شغل پدرش خجالت می کشه🤔؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه ... مدام توی سرم می چرخید ...
#زنگ_تفریح ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی 👟👞... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ...
بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن😳 ... و من غرق در فکر ... از خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟.😁..
اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ...👌
وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم .😳.. دستش رو گذاشت روی گوش هام ...
- کلاهت🎩 کو مهران؟ ... مثل لبو #سرخ شدی ...☹️
اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... #خداروشکرکردم ...😊
خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن ...🌹
و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست ... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ...☺️.
#ادامــــــہ_دارد...🍁
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#یاابــــاصــالــح🔻🔻🔻
ــ~~~~~~~~~~~~~
#گفت⇦« لطفاً این پرونده ها را بشمار » 📑
#گفتم⇦:« مثل هفته قبل … هنوز به #سیصد تا هم نرسیده ».😭
💔 #غمی روی چهره اش نشست.↯
#گفت⇦: « #یاران_من_ڪےکامل_میشوند؟»😭
❤️⇦ #آقــــــــــاےمــــــن💐
( #خوشبحــــال_زمــان🕰
👈که #صاحبی مثل #شما دارد ...😔
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌼🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖