شـھیـــــــدانــــــہ
رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_چهل و یکم ۴۱ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎 ماشین خ
رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_چهل و دوم ۴۲
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🖇حسین آقا یک دستش را پشت دست دیگرش می زند و روی مبل مقابلت می نشیند. سرش را تکان می دهد و در حالی که پای چپش از استرس می لرزد، نگاهش را به من می دوزد.😳
– بابا! تو قبول کردی❓
سکوت می کنم. لب می گزم و سرم را پایین می اندازم.😔
– دخترم؛ ازت سؤال کردم! تو جداً قبول کردی❓
تو گلویت را صاف می کنی و در ادامه سؤال پدرت، از من می پرسی: ریحان! بگو که مشکلی نداری.🌹
دسته ای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوشم می دهم و آهسته جواب می دهم: بله.
حسین آقا دستش را در هوا تکان می دهد.🖐
– بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دخترم.
سرم را بالا می گیرم و در حالی که نگاهم😞 را از نگاه پرنفوذ پدرت می دزدم، جواب می دهم: یعنی قبول کردم که علی بره.
این حرف من آتشی بود به جان زهرا خانوم تا یک دفعه از جا بپرد و از لبه پنجره رو به حیاط بلند شود و وسط هال بیاید.
– می بینی حسین آقا؟ عروسمون قبول کرده❗️
رو می کند به سمت قبله و دست هایش را با حالی رنجیده بالا می آورد: ای خدا من چه گناهی کردم آخه!؟ ببین بچه دسته گلم حرف از چی می زنه⁉️
علی اصغر که تا الآن فقط محو بحث ما بود، در حالی که تمام وجودش سؤال شده، می پرسد: ماما داداچ علی کوجا می ره👦
پدرت با صدای تقریباً بلند می گوید: بسه خانوم❗️ چرا شلوغش می کنی؟ هنوز که این وسط صاف صاف وایساده.😡
و بعد به علی اصغر نگاه می کند و ادامه می دهد: هیچ جا بابا جون. داداشت هیچ جا نمی ره.
مادرت هم مابقی حرفش را می خورد و فقط به اشک هایش اجازه می دهد تا صورت گرد و سفیدش را تر کنند.😭 احساس می کنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم. گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمی دهد، ولی زبانم مدام و پیاپی تو را تشویق می کند به رفتن.😔
تو روی زمین، روبه روی مبلی که پدرت روی آن نشسته می نشینی.
– پدر؛ یه جواب ساده که این قدر بحث و ناراحتی نداره! من فقط خواستم اطلاع بدم که می خوام برم. همه کارهامم کردم و زنمم رضایت کامل داره.👌
حسین آقا اخم می کند و بین حرفت می پرد: چی چی می بری و می دوزی شازده؟ کجا می رم می رم؟ مگه دختر مردم کشکه؟ اون هیچی، مگه جنگ بچه بازیه⁉️ من چه می دونستم بعد از ازدواج، زنت از تو مشتاق تر می شه. تو حق نداری بری. تا منم رضایت ندم، پاتو از در این خونه بیرون نمی ذاری.😖
بلند می شود برود که تو هم پشت سرش بلند می شوی و دستش را می گیری.
– قربونتون برم. خودتون گفتید زن بگیر بعد برو. بیا این هم زن. چرا آخه می زنید زیر حرفاتون باباجون؟!😧
دستش را از دستت بیرون می کشد.
– می دونی چیه علی؟ اصلاً حرفمو الآن پس می گیرم. چیزی می تونی بگی؟ این دختر هم عقلشو داده دست تو! یه ذره به فکر دل زنت باش. همین که گفتم، حق نداری بری.😡
سمت راهرو می رود که دیدن چشم های پر از بغض تو صبرم را تمام می کند. یک دفعه بلند می گویم: بابا حسین؛ شما که خودت جانبازی.♿️ چرا این حرفو می زنید❓
یک لحظه می ایستد. انگار چیزی در وجودش زنده می شود. بعد از چند ثانیه دوباره به سمت راهرو می رود.✨
***
با یک دست لیوان آب را سمتت می گیرم و با دست دیگر قرص💊 را نزدیک دهانت می آورم.
– بیا بخور اینو علی.
دستم را کنار می زنی و سرت را می گردانی سمت پنجره باز رو به خیابان.
– نه نمی خورم. سردرد من با اینا خوب نمیشه.😔
– حالا تو بیا اینو بخور.
دست راستت را بالا می آوری و جواب می دهی: گفتم که نه خانوم. بذارهمون جا بمونه.
لیوان و قرص💊 را روی میز تحریرت می گذارم و کنارت می ایستم. نگاهت👀 به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی درخانه تان خیره مانده. می دانم مسئله رفتن، فکرت را به شدت مشغول کرده. کافیست پدرت بگوید برو تا تو با سر به میدان جنگ بروی.
شب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزیست که از کل خانه به گوش می رسد. لبه ی پنجره می نشینی. یاد همان روز اولی می افتم که همین جا نشسته بودی، بی اراده لبخند می زنم.😌 من هنوز موفق نشده ام تا تو را ببوسم. بوسه ای که می دانم سرشار از پاکیست. پر است از احساس محبت. بوسه ای که تنها باید روی پیشانی ات بنشیند.💖
سرم را کج می کنم. به دیوار می گذارم و نگاهم👀 را به ریش تقریباً بلندت می دوزم. قصد داری دیگر کوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی #شهادت بگیری. البته این تعبیر خودم است. می خندم و از سر رضایت چشم هایم را می بندم که می پرسی: چیه؟ چرا می خندی؟😳
چشم هایم👀 را نیمه باز می کنم و باز می بندم. شاید حالتم به خاطر این است که یک دفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفته.💔
– وا چی شده❓
موهایم را پشت شانه ام می ریزم و روبه رویت می نشینم. طرف دیگر لبه پنجره، نگاهم👀 می کنی.
نگاهت می کنم. نگاهت را می دزدی و لبخند می زنی. قند در دلم آلاسکا می شود.❤️
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ💖✨💖
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹 2⃣ ⇦ #نوجــــوان_ها 🔸اندازه پسر خودم بود؛ سیزده،چهرده ساله... وسط عمل
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹
3⃣ ⇦ #پدران_شهید
🔸پسرش که شهید شد، دلش سوخت
آخه یادش رفته بود برای سیلی که در بچگی بهش زده بود عذرخواهی کند.
🔸با خودش گفت: جنازه اش رو که آوردن صورتش و می بوسم.
🔻آوردنش... ولی... سر نداشت.
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄
🔹پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم⚡️
🔹دیده بخت به افسانه او شد در خواب
کو نسیمی زِ عنایت که کند بیدارم✨
#مدافــــ🔻حــــرمـ🔻ــــع
#شهید_عباس_عبداللهی🌹🍃
#شهید_جاویدالاثر💔
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🔸کربلای چهار و قصه #آن_آشنای_منافق (۲) بعد توئیت درست یا نادرست دکتر محسن رضایی، سوراخ موش اجاره کن
🔸کربلای چهار و قصه
#آن_آشنای_نفوذی (۳)
بعد از عملیات #الی_بیت_المقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد، مخالفین ادامۀ جنگ پا بر عرصه رسانه ای گذاشتند و خواهان پایان جنگ شدند (نهضت آزادی) جنگ درست یا نادرست تحت عنوان #تنبیه_متجاوز ادامه یافت...
#سوال؟
چه کسی برای اینکه تصمیم گیرندگان ادامه جنگ را تنبیه کند تا #نهضت_آزادی را محق نشان دهد؛ اطلاعات مربوط به عملیات رمضان و ... را در اختیار دشمن قرار داده بود؟
#کربلای_چهار
#آشنا_نفوذی
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
4_5834720845506807286.mp3
1.22M
🔸نفوذ کلام
#صــــوتــــ۹☢
گردان حضرت مسلم(ع) سه گروهان داشت فرماندهی گروهان سلمان به عهده سیدمجتبی بود
سعه صدر و صمیمیت سید باعث شد که...
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#ســیــــــــــره_شــهــــدا⇧ #شمــــــاره (9⃣)🔻🔻 ━━━━━💠🌸💠━━━━━ 💢دانشآموز باید «کاپیتان» باشه❗️
#ســیــــــــــره_شــهــــدا⇧
#شمــــــاره (0⃣1⃣)🔻🔻
━━━━━💠🌸💠━━━━━
💢 دانشآموز باید خوشبو باشه❗️
▫️همیشه خوشبو بود، مسجد که میآمد خوشبوتر! میگفت: «اگر شما بخواهید پیش یک مقام یا شخص مهمی بروید، چه میکنید؟ سعی نمیکنید بهترین حالت را داشته باشید؟
موقع نماز هم شما در مقابل مهمترین مقام دنیا و آخرت قرار دارید؛ پس هم حواستان را خوب جمع کنید و هم خوشبو باشید.»💓
♦️ این آدم خوشبوی خاطره ما، نوجوان #شهید_مجید_عامری، یک روز هم عطر خوشبوی واقعی رو انتخاب کرد؛ یعنی #شهادت رو...❤️🕊
🔻#شهید_مجید_عامری🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#یــــــادش_بخیــــــــــر🌹
شــــماره ــ (1)
ــــــــــــــــــــــــــــ
داشتن اهداف بلند و آرمان در زندگی یکی از شاخصه های زندگی اسلامی است
شهید محمد مهدی در بیان و عمل همه ی کارهایش را با افق ظهور، تنظیم میکرد
⚘زندگی میکرد به امید ظهور، ⚘طرح می داد به شوق نزدیک تر کردن ظهور ، ⚘کار میکرد به امید قدمی به سوی ظهور
به برخی از دوستانش گفته بود طرحهایم، ما را به ظهور نزدیک میکند و به برادرش وعده داده بود امسال به سوی ظهور گامهایی بر خواهیم داشت ...
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌸 #الگــوگــرفتــــن_ازشهــدا🌸
✍ آقا مهرداد خیلـی از #غیبــت بدش میومد اصلا خوشش نمیومد جایی نشسته ڪسی غیبت کنه... سعی میڪرد مجلس رو #ترڪ ڪنه...
تو خـونـه همیشه میگفتن دلـم میخواد تو خـونـه من "غیبــت" نباشه
دلم میخواد #خدا و #ائمه به خونه زندگی من یه جور دیگه نگاه ڪنن...
👌بسیار #مهـربـان بودن و #مودب..رفتـارش با فامیل و همسایه زبانزد بود انگار این مـرد خوبی تمام رو داشت،
هیـچ وقـت #عصبـانیـت ایشون رو نمیشد دید بے انـدازه #صبــور بودن
و مـدام #ذڪــر_لبش این بود...و #ڪفــی_بـاللـه_نـاصــرا ✨
، پایین #نوشته هاش همیشه این ذڪر رو می نوشت تا صبورے براے خانوادشون بمونه...
همیشه بهش میگفتم آرزوم اینه دخترمون مثل خودت صبور باشه
ڪه به خواست خدا همین جورے هم شده...
ـ~~~~~~~~~~~~~~
#شهیدمدافع_حرم_مهرداد_قاجاری💐
#سالروز_شهادت🕊
👈 #راوے؛ همسـرشهیـد
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#شهــــداےمــــــداح👆 #شمــــــاره(1⃣1⃣) 🍃🍃🌹 #فرازےازوصیتنــــامه👇 💠برادرها برخیزید که اسلام به #خ
#شهــــداےمــــــداح👆
#شمــــــاره(2⃣1⃣)
🍃🍃🌹
#فرازےازوصیتنــــامه👇
💠 «زمانی که قدم اول را در این راه برداشتم به نیّت لقای خدا و #شهادت بود
امروز بعد از گذشت این مدت، راغبتر شدهام که این دنیا محلی نیست که دلی هوای ماندن در آن را بنماید.🌸
ـ≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥
👈 ذاکر و عارف دلسوخته
#فرمانده_دلاور_گردان_یازهرا {س}
"#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده"🌹🍃
شادےروحش #صلوات🌼
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمت_سیوسوم🔻 👈این داستان⇦《دلت می آید؟》 🍁نهار رسیدیم سبزوار ... کنا
#داستان_دنباله_دارنسل_سوخته🔻
#قسمت_سیوچهارم۳۴🔻
👈این داستان⇦《گدای واقعی》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❣راست می گفت ... من کلا چند دست لباس داشتم ... و 3 تا پیراهن نوتر که توی مهمونی ها می پوشیدم ... و سوئی شرتی که تنم بود ... یه سوئی شرت شیک که از داخل هم لایه های پشمی داشت ... اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند ...👌
حرف های سعید ... عمیق من رو به فکر فرو برد🤔 ... کمی این پا و اون پا کردم ... و اعماق ذهنم ... هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که ... صدای پدرم من رو به خودم آورد ...
- هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده ...
رو کرد سمت من ...😒
- نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای ... هر چند ... تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد ... و نباشه دلت بسوزه #تو_خودت_گدایی باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت ...😕
دلم سوخت ... سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین ... خیلی دوست داشتم بهش بگم ...
- شما خریدی که من بپوشم؟😐 ... حتی اگر لباسم پاره بشه... هر دفعه به زور و التماس مامان ... من گدام که😔 ...
صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد ...
- خانم ... اینقدر دست دست نداره ... یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی ...😟 اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه ...
صورتش سرخ شد ... نیم نگاهی به پدرم انداخت ... یه قدم رفت عقب ...😳
- شرمنده خانم به زحمت افتادید ...😢
تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت ... از ما دور شد ... اما من دیگه آرامش نداشتم ... طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت ...
ـ********************
#ادامــــــه_دارد....💐
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
💔⚡️💔
👈《شهیدی که لبخندزنان به ديدار مولايش شتافت》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌹هنگام #شهادت لبخند بسيار زيبايی بر چهره داشت. قبل از شهادت به همرزمانش گفته بود: از پنج نفری كه با هم هستيم يكیمان خمس اين راه میشويم ولی آن كسی كه به شهادت میرسد وقتی سرش در دامان امام حسين(ع) قرار گرفت لبخند بزند.🌸
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#شهیدمصطفی_عارفــــی❤️🍃
📚نشربمناسبت⇦《سالروزولادت》
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#رهبــــر_انقــلاب.....⇩
"شهید منصور ستّارى" حقیقتاً یک #نخبه بود؛ هم از لحاظ فکرى، ذهنى، علمى و عملیّاتى، هم از لحاظ انگیزه و ایمان و حضور در عرصههاى دشوار. خداوند انشاءالله شهید ستّارى عزیزمان را با اولیائش محشور کند.🌹
#شهیــدمنصــورستــارے🍃🌸
🌹《ســــالــــروز شهــــادت》🌹
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
____🍃🌸🍃____
👈 #تو_رو_خدا_گوش_کنید
🔸رفقا ، اگر چشمانمون و ببندیم و به تصویر بهروز و کیفیت فیلم نگاه نکنیم و این سخنرانی رو گوش کنیم قشنگ حس میکنیم همین امروز این حرف ها گفته شد ...
🔹چقدر اینروزها جات خالیه آقا بهروز !!! دل همه ی بچه حزب اللهی ها پره !!!😔
🔸۱ دی ماه ۱۳۳۵ تو خرمشهر بدنیا اومد... اسمش بهروز بود #بهروز_مرادی.
فرماندهی گروهی از مدافعان خرمشهر در مقاومت ۴۵ روزه را برعهده داشت.
▫️دشمن آمده است که بماند. این را روی دیوارهای شهر خرمشهر نوشته بودن : «ما آمدهایم بمانیم» بعد از آزادی بهروز نوشت « آمدیم نبودید »!! ✌️
♦️ بهروز در سال ۶۷ در منطقه شلمچه بشهادت رسید و به برادر شهیدش پیوست.🌷🕊
#شهید_بهروز_مرادی🌹🍃
#روحش_شاد
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃ــــــ🍃🌹🍃ــــــ🍃
👈صدام حسین برای تحقیر خلبانان ارتش ایران در تلویزیون عراق گفت:
به هر #جوجه_کلاغ_ایرانی که بتواند به ۵۰ مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود حقوق 💵یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد تنها ۱۵۰ دقیقه پس از مصاحبه صدام #شهیدعلیرضا_یاسینی به همراه #شهید_عباس_دوران و #سرهنگ_کیومرث_حیدریان نیروگاه بصره را بمباران کردند ...!👌
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#شهیدعلیــرضــایــاسینــــی🌹🍃
#ســــالــروزشهــادتــــ💔🍃ــــــ
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
┄✿❀🌹❀✿┄
💢 #کلام_شهید
👈 بدانید
▫️امروز هم پیام شهیدان اگر به گوش ما برسد
از ما خوف را و حزن را برطرف خواهد کرد
▫️آنهایی که دچار خوفند، آنهایی که دچار حزنند
این پیام را نمی گیرند، نمیشنوند
▫️وَالّا اگر صدای شهیدان را بشنویم
خوف و حزن ما هم محو خواهد شد
💠 به برکت صدای شهیدان
این حزن و خوفِ ما را از بین خواهد برد
و بهجت و شجاعت و اِقدام را برای ما به ارمغان خواهد آورد.🌺🌿
〰〰〰〰〰〰〰〰
⬅️ #شهیدِ_دفاع_مقدس
⬅️ #شهیدِ_مدافع_حرم
🔻#شهید_حمید_کیهانی🌹🍃
🔻#شهید_سید_مصطفی_صادقی🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_چهل و دوم ۴۲ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🖇حسین آقا
رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_چهل و سوم ۴۳
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎بی اختیار نیم خیز می شوم به سمتت و به صورتت فوت می کنم. چند تار مو روی پیشانی ات تکان می خورد. می خندی و تو هم به سمت صورتم فوت می کنی. نفست را دوست دارم.💖
خنده ات ناگهان محو می شود و غم به چهره ات می نشیند.😔
– ریحانه… حلال کن منو❗️
جا می خورم. عقب می روم و می پرسم: چی شد یهو⁉️
همان طورکه با انگشتانت بازی می کنی، جواب می دهی: تو دلت پره. حقم داری. ولی تا وقتی که این تو… (دستت را روی سینه ات می گذاری. درست روی قلبت)❤️ این تو سنگینه… منم پام بسته است. اگر تو دلت رو خالی کنی، شک ندارم اول تو ثواب #شهادت رو می بری. از بس که اذیت شدی.😔
تبسم تلخی می کنم و دستم را روی زانوات می گذارم.
– من خیلی وقته توی دلمو خالی کردم. خیلی وقته.
نفست را با صدا بیرون می دهی. از لبه پنجره بلند می شوی و چند قدم به جلو و عقب برمی داری. آخر سر به سمت من رو می کنی و نزدیکم می شوی. با تعجب😳 نگاهت می کنم. دستت را بالا می آوری و با سر انگشتانت موهای روی پیشانی ام را کمی کنار می زنی. خجالت می کشم و به پاهایت نگاه می کنم. لحن آرام صدایت دلم را می لرزاند.
– چرا خجالت می کشی❗️
چیزی نمی گویم. منی که تا چند وقت پیش به دنبال این بودم که ببوسمت حالا…
خم می شوی سمت صورتم و به چشم هایم زل می زنی. با دو دستت دو طرف صورتم را می گیری و لب هایت را روی پیشانی ام می گذاری. آهسته و عمیق. شوکه، چند لحظه بی حرکت می ایستم و بعد دست هایم را روی دستانت می گذارم. صورتت را که عقب می بری دلم را می کشی. روی محاسنت از اشک😢 برق می زند. با حالتی خاص التماس می کنی: حلال کن منو❗️
***
▫️همان طور که لقمه ام را گاز می زنم و لی لی کنان سمت خانه تان می آیم، پدرت را از انتهای کوچه می بینم که با قدم های آرام👣 می آید. در فکر فرو رفته. حتماً با خودش درگیر شده. جمله آخر من درگیرش کرده. چند قدم دیگر لی لی می کنم که صدایت را از پشت سرم می شنوم: آفرین! خانوم کوچولوی پنج ساله. خوب لی لی می کنیا❗️
برمی گردم و ازخجالت فقط لبخند می زنم.😅
– یه وقت نگی یکی می بینتتا وسط کوچه❗️
و اخمی ساختگی می کنی.😞 البته می دانم جداً دوست نداری رفتار سبک از من ببینی. از بس که غیرت داری. ولی خب در کوچه بلند و باریک شما که پرنده هم پر نمی زند چه کسی ممکن است مرا ببیند❓ با این حال چیزی جز یک ببخشید کوتاه نمی گویم.
از موتور 🏍 پیاده می شوی تا چند قدم باقی مانده را کنار من قدم بزنی. نگاهت به پدرت که می افتد می ایستی و آرام زمزمه می کنی: چقدر بابا زود داره میاد خونه❗️
متعجب بهم نگاه می کنیم.😳 دوباره راه میفتیم. به جلوی در که می رسیم منتظر می مانیم تا پدرت هم برسد. نگاهش جدی ولی غمگین است.🙁 مشخص است با دیدن ما به زور لبخند می زند و سلام می کند.
– چرا نمی رید تو❓
هر دو با هم سلام می کنیم و من در جواب سؤال پدرت پیش دستی می کنم و می گویم: گفتیم اول بزرگتر بره داخل ما هم پشت سر شما.
چیزی نمی گوید و کلید را در قفل می اندازد و در را باز می کند. فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس با ماست می خورد.💫
حسین آقا بدون توجه به دخترش فقط سلامی می کند و داخل می رود.
می خندم و می گویم: سلام بچه! چرا کلاس نرفتی⁉️
– اولاً سلام. دوماً بچه خودتی. سوماً مریضم. حالم خوب نبود، نرفتم.🤒
تو می خندی و همان طور که موتورت را گوشه ای از حیاط می گذاری می گویی: آره. مشخصه داری می میری.😏
و اشاره می کنی به چیپس و ماست. فاطمه اخم می کند و جواب می دهد: خب چیه مگه؟ حسودیت میشه که من این قدر خوب مریض میشم🙄
تو باز می خندی ولی جواب نمی دهی. کفش هایت را در می آوری و داخل می روی. من هم روی تخت کنار فاطمه می نشینم و دستم را تا آرنج در پاکت چیپس فرو می برم که صدایش درمی آید: اوووییی …چی کار می کنی⁉️
– خسیس نباش دیگه.
و یک مشت از محتویات پاکت را داخل دهانم می چپانم.😬
– الهی نمیری ریحانه! نیم ساعته دارم می خورم. اندازه اینی که الآن کردی توی دهنت نخوردم.
کاسه ماست را برمی دارم و کمی سر می کشم. پشت بندش سرم را تکان می دهم و می گویم: به به! این جوری باید بخوری. یاد بگیر.👏
پشت چشمی برایم نازک می کند😕. پاکت را از جلوی دستم دور می کند. می خندم و بند کتونی ام را باز می کنم که تو به حیاط می آیی و با چهره ای جدی صدایم می کنی.
– ریحانه!… بیا تو بابا کارمون داره.
ادامه دارد…💖💫💖
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
💠💫💠💫💠💫
👈جـــاے #شهید_همت خالے
▫️ڪه مےگفت️ :
ما پــاسدار و بسیجے
خشڪ و خالے نمےخواهیم؛
▫️پپــاسدار و بسیجے باید مڪتبے
ایدئولژے و عقــیدتے باشد..👌
#شهید_محمد_ابراهیم_همت🌹🍃
#شهــــــدا
#گـــاهےنگـــاهے💔
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖