🍃🌹
⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید
﷽
━━━━━✨🌹✨━━━━━
✍ بی بی جان ممنونم که اسم بنده را پذیرفتی
و پرونده من روسیاه را امضا کردید و قبولم کردی که جز مدافعان حرمت باشم.
لبیک یا زینب {س}
#جاویدالاثر
#شهید_مرتضی_کریمی🌹🍃
#فرمانده و مربی محبوب
#مداح اهل بیت {ع}
#جانباز فتنه ۸۸
#مدافع حرم
《ســــالــــروزولادتــــــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌹 ♻️ #پرواز_تا_خدا 👈 #راه_اولیه_برای_رفاقت_باشهدا « شما + دوست شهید شما + خدا » ═══✼🍃🌹🍃✼═══ ⬅️
🍃🌹
♻️ #پرواز_تا_خدا
👈 #راه_اولیه_برای_رفاقت_باشهدا
« شما + دوست شهید شما + خدا »
═══✼🍃🌹🍃✼═══
⬅️ #گام_چهارم
🌹هدیه ثواب اعمال خود به #شهید 🌹
▫️از همین الان هر کار خیر و ثوابی انجام میدید مثل نماز واجب و مستحبی ، ادعیه ، زیارات ، صدقه ، حتی درس خوندن برای رضایت خدا سریع تو ابتدا یا انتها ی آن بگید :
▫️خدایا اطاعت من اگر چه اندک است ولی یه نسخه از ثوابشو هدیه میکنم به روح دوست #شهیدم که هر عملی یک عکس العملی دارد (طبق روایات نه تنها ثواب اعمالتون کم نمیشه بلکه با برکت تر هم خواهد شد)
👈 توجه : مطمئناً #شهید با کمالات و رتبه ای که داره نیازی به ثواب ماها نداره. پس دلیل این گام چیه !؟؟
✅ جواب : شما با اینکار ارادت و خلوص نیت و علاقتونو به #شهید نشون میدید. یعنی به #شهید میگید چیزی بهتر از ثواب اعمال یافت نکردم که تقدیم دوست کنم.
═══✼🍃🌹🍃✼═══
#رفیق_آسمانی
#رفاقت_با_شهدا
#پرواز_تا_خدا
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
⬅️ توصیه سیاسی یک #شهید برای حفظ دیانت بستگانش⇩⇩
﷽
━━━━━✨🌹✨━━━━━
✍ از #سیاست دوری نجویید و در همه امور سیاست فعالانه شرکت کنید و دقت کنید که سیاست از دیانت جدا نیست آن چیز برای شما ملاک باشد که خدا در آن باشد.
☑️ #سیاست ما عین دیانت ماست
#شهید_مسعود_نیرنجی🌹🍃
#یـادشون_بـا_ذڪـر_صـلـوات
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_پنجــــاه و دوم ۵۲ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎ک
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_پنجــــاه و سوم ۵۳
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎دستی به شال سرخابی ام می کشم و زنگ🛎 را فشار می دهم. صدای علی اصغر در حیاط می پیچد.
– کیه❓
چقدر دلــــ❤️ـــم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود❗️ تقریباً بلند جواب می دهم: منم قربونت برم!
صدای جیغش و قدم های تندش که تبدیل به دویدن می شود را از پشت در می شنوم.
– آخ جون خاله لیحانه.😄
به من خاله می گوید، کوچولوی دوست داشتنی. در را که باز می کند سریع می چسبد به من.😍 چقدر با محبت! حتماً او هم دلــــ❤️ـــش برای علی تنگ شده و می خواهد هر طور شده خودش را خالی کند.
فشارش می دهم و دستش را می گیرم تا با هم وارد خانه بشویم.
– خوبی؟…چی کار می کردی؟ مامان هست❓
سرش را چند باری تکان می دهد.
– اوهوم اوهوم….داشتم با موتور 🏍 داداش علی بازی می کردم.
و اشاره می کند به گوشه ی حیاط. نگاهم👀 می چرخد روی موتورت که با آب بازی علی اصغر خیس شده. هر چیزی که بوی تو را بدهد نفسم را می گیرد.
علی اصغر دستم را رها می کند و سمت در ساختمان می دود.🏃
– مامان مامان…بیا خاله اومده…
پشت سرش قدم برمی دارم در حالی که هنوز نگاهم 👀 سمت موتورت با اشک می لرزد، خم می شوم و کفشم را در می آورم که زهرا خانوم در را باز می کند و با دیدنم لبخندی عمیق و از ته دل می زند.😍
– ریحانه! از این ورا دختر❗️
سرم را با شرمندگی پایین می اندازم.😔
– بی معرفتی عروست رو ببخش مامان❗️
دست هایش را باز می کند و مرا در آغوشش می گیرد.
– این چه حرفیه! تو امانت علی اکبر منی.✨
این را می گوید و فشارم می دهد. گرم… و دلتنگ! جمله اش دلم را می لرزاند.”امانت علی”.❗️
مرا چنان در آغوش می گیرد که کاملاً می توانم حس کنم می خواهد علی را در من جست و جو کند. دلــــ❤️ــــم می سوزد و سرم را روی شانه اش می گذارم. می دانم اگر چند دقیقه دیگر ادامه پیدا کند هر دو گریه مان می گیرد. برای همین خودم را کمی عقب می کشم و او خودش می فهمد و ادامه نمی دهد. به راهرو می رود.
– بیا عزیزم تو! حتماً تشنته. می رم یه لیوان شربت بیارم.🍷
– نه مادر جون زحمت میشه.
همان طور که به آشپزخانه می رود جواب می دهد: زحمت چیه…❗️می خوای می تونی بری بالا. فاطمه کلاس نداره امروز.
چادرم را در می آورم و سمت راه پله می روم. بلند صدا می زنم: فاطمه! فاطمه❗️
صدای باز شدن در و این بار جیغ بنفش یه خرس گنده می آید. یک دفعه بالای پله ها ظاهر می شود.😁
– واااای ریحاااانه؛ ناااامرد.
پله ها را دو تا یکی می کند و پایین می آید و یک دفعه به آغوشم می پرد.😍
دل❤️ همه مان برای هم تنگ شده بود، چون تقریباً تا قبل از رفتن علی اکبر هر روز همدیگر را می دیدیم.
محکم فشارم می دهد و صدای قرچ و قُروچ استخوان های کمرم بلند می شود. می خندم 😁 و من هم فشارش می دهم. “چقدر خوبه خواهر شوهر این جوری❗️”
نگاهم 👀 می کند و می گوید: چقد بی……شعوری❗️
می خندم و جواب می دهم: ممنون ممنون لطف داری.😁
بازوانم را نیشگون می گیرد.
– بله. الآن لطف کردم که بیشتر از این بهت نگفتم. وقتی هم زنگ ☎️ می زدیم همه اش خواب بودی.
دلخور نگاهم می کند. گونه اش را می بوسم.😘
– ببخشید❗️
لبخند می زند و مرا یاد علی اکبر می اندازد.
– عیب نداره فقط دیگه تکرار نشه❗️
سر کج می کنم و می گویم: چشم❗️
– خب بریم بالا لباس هاتو عوض کن.
همان لحظه صدای زهرا خانوم از پشت سرم می آید: وایسید این شربت ها رو هم ببرید🍷🍷
سینی را که در داخلش دو لیوان بزرگ شربت آلبالو 🍷🍷 است به دست فاطمه می دهد. علی اصغر از حال بیرون می دود.
– منم می خوام. منم می خواااام.
زهرا خانوم لبخندی ☺️ می زند و دوباره به آشپزخانه می رود.
– باشه خب چرا جیغ می زنی پسرم❗️
از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه می رویم. درِ اتاقت بسته است. دلم می گیرد و سعی می کنم خیلی نگاه نکنم.😑
– ببینم!…سجاد کجاست❓
– داداش…⁉️ وا خواهر مگه نمی دونی اگر این بشر مسجد نره، نماز جماعت تشکیل نمیشه❓
خنده ام می گیرد.😁 راست می گوید. سجاد همیشه مسجد بود. شالم را در می آورم و روی تخت پرت می کنم. فاطمه اخم می کند و دست به کمرش می زند.
– اووو…توی خونه ی خودتونم پرت می کنی❓
لبخند دندون نمایی می زنم.😬
– اولش آره.
گوشه چشمی نازک می کند و لیوان شربتم را دستم می دهد.🍷
– بیا بخور. نمردی تو این گرما اومدی❓
لیوان را می گیرم و درحالی که با قاشق داخلش همش می زنم، جواب می دهم: خب عشق به خانواده است دیگه.❤️
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 💖✨💖
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
♻️ #خاطره_شهید
____🍃🌸🍃____
▫️همرزمانش می گفتند او در عملیات ابتدا شیمیایی شده بود ولی با همان حالی که داشت دست از نبرد با دشمنان اسلام برنداشت و سوار لودر شد تا خاکریز را درست نماید که رزمندگان بتوانند پشت آن سنگر بگیرند . که در همین انجام ترکشی به او اصابت نمود و به درجة رفیع شهادت نائل شد.
#شهید_سید_احمد_صالحی_شریفی
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
🌸 #قاب_ماندگار
▫️داری بین ردیف ها قدم می زنی چشمت می افتد به یک #قاب که قفلش باز است...
▫️می روی جلوتر سنگش را می بینی که مدتهاست شسته نشده هول می شوی دست و پایت را گم می کنی...
▫️زیر لب می گویی: «خدا کنه مادرش فوت نشده باشه»...
⬅️ آی مادرها
خون جـــگرها
خمیده قامت ها!
بروید
خیالتان راحت!
ما نگه می داریم
این سنگ ها را
قاب ها را
تاک ها را
اصلا ما #شهیــــــد می دهیم پای باقی ماندن این قطعه ها...
═══✼🍃🌹🍃✼═══
👈 ما #مدافعان_حرمیم
اینجا حرم #اباعبدالله است✨
#شهید_جعفر_سیدحسین_تهرانی🌹🍃
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید که روی سنگ مزارش نوشته شده
﷽
━━━━━✨🌹✨━━━━━
✍ ای برادر به کجا میروی ؟ کمی درنگ کن ! آیا با کمی گریه و خواندن یک فاتحه بر مزار من و امثال من، مسئولیتی را که با رفتن خود بر دوش تو گذاشتهایم فراموش خواهی کرد یا نه !؟ اما مسئولیت ادامه دادن راه ماست.
▫️ما نظاره میکنیم که تو چه خواهی کرد!!
#شهید_رضا_نادری🌹🍃
#یـادشون_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
💖 تبریک به همسر محترم #شهيد_حججى که ازدواج کردند و با این کارشون سعی در اصلاح عرف نادرستی داشتند که همسران شهدا رو از این حقشون محروم میکنه...
▫️و درود بر پدر و مادر
#شهید_حججی که با این پیام تبریک قشنگشون به این فرهنگسازی کمک کردند. 👏👌
#شهید_محسن_حججی🌹🍃
#همسران_شهدا
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
💠 #در_محضـــر_شهیـــــد
─┅═✨🌹✨═┅─
🔸فرزندم!
هرگز خود را یتیم مپندار چرا ڪہ
اولا #شهید، مردہ نیست و ثانیا
سرپرست خانوادہ و #فرزندان_شهدا،
خدا و #امام_زمان(عج) هستند.
#شهید_میر_عباسے🌹🍃
#یاد_شهدا_باصلوات
#شهدا_همیشه_نگاهی
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید
﷽
━━━━━✨🌹✨━━━━━
✍ به خدا سوگند، يك لحظه از اين عهد و پيمانی كه با تو بسته ام ، نظرم برنخواهد گشت و آخرين قطره خونی كه از بدنم بيرون ريزد ، نقش « #خمينی_رهبر » خواهد بست، زيرا كه من اين وفاداری را از مكتب كربلا، از پرچمدار #اباعبدالله (ع) آموخته ام و عينيت اين وفاداری را از سيدمان و مولايم #شهيد_آيت_الله_بهشتی آموخته ام ... .
#سردار_شهید_علی_تجلایی🌹🍃
#مفقود_الاثر
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_چهـــــــل و چهارم ۴۴ 👈این داستان⇦《 سلام بر رمضان 》 ـــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_چهـــــــل و پنجم ۴۵
👈این داستان⇦《 اولین ۴۰ نفر 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون ... رفتم برای نماز شب وضو بگیرم ... بی بی به سختی سعی می کرد از جاش بلند شه ...
- جانم بی بی؟ ... چی کار داری کمکت کنم ...❓
- هیچی مادر ... می خوام برم وضو بگیرم ... اما دیگه جون ندارم تکان بخورم ...
زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش ... آب آوردم و یه پارچه انداختم روی پاش تا لباس هاش موقع وضو گرفتن خیس نشه ...💦
- بی بی ... حالا راحت همین جا وضو بگیر ...
دست و صورتش رو که خشک کرد ... جانمازش رو انداختم روی میز ... و کمک کردم چادر و مقنعه اش رو سرش کنه ...✨
هنوز ۴۵ دقیقه وقت برای نماز شب مونده بود ... اومدم برم که متوجه شدم دیگه بدون کمک نمی تونه حتی نماز بخونه... گریه ام😔 گرفته بود ... دلم پیش مهر و سجاده ام بود و نماز شبم ... چند لحظه طول کشید ... مثل بچه ها دلم می لرزید و بغض کرده بود ...
رفتم سمت بی بی ... خیلی آروم نماز می خوند ... حداقل به چشم من جوون و پر انرژی ... که شیش تا پله رو توی یه جست می پریدم پایین ...😁
زیرچشمی به ساعت⏰ نگاه می کردم ... هر دقیقه اش یه عمر طول می کشید ...
- خدایا ... چی کار کنم؟ ... نیم ساعت دیگه بیشتر تا اذان نمونده ... خدایا کمکم کن ... حداقل بتونم وتر رو بخونم ...
آشوبی توی دلم برپا شده بود ... حس آدمی رو داشتم که دارن عزیزترین داراییش رو ازش می گیرن ... شیطان👹 هم سراغم اومده بود ...
- ولش کن ... برو نمازت رو بخون ... حالا لازم نکرده با این حالش نماز مستحبی بخونه ... و ...
از یه طرف برزخ شده بودم ... و از وسوسه های شیطان👹 زجر می کشیدم ... استغفار می کردم و به خدا پناه می بردم ... از یه طرف داشتم پر پر می زدم که زودتر نماز بی بی تموم بشه ... که یهو یاد دفتر #شهدام افتادم ...
یکی از رزمنده ها واسم تعریف کرده بود ...
- ما گاهی نماز واجب مون رو هم وسط درگیری می خوندیم... نیت می کردیم و الله اکبر می گفتیم ... نماز بی رکوع و سجده ... وسط نماز خیز برمی داشتیم ... خشاب عوض می کردیم ... آرپیجی می زدیم ... پا می شدیم ... می چرخیدم ... داد می زدیم ... سرت رو بپا ... بیا این طرف ... خرج رو بده و ... و دوباره ادامه اش رو می خوندیم ...😁
انگار دنیا رو بهم داده بودن ... یه ربع بیشتر نمونده بود ... سرم رو آوردم بالا ... وقت زیادی نبود ...
- خدایا ... یه رکعت نماز وتر می خوانم ... قربت الی الله ... الله اکبر ...✨
حواسم به بی بی و کمک کردن بهش بود ... زبانم و دلم مشغول نماز ... هر دو قربت الی الله ...💫
اون شب ... اولین نفر توی ۴۰ مومن نمازم ... برای اون رزمنده دعا کردم ...🍃
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨💫✨💫
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🍃🌹
#پیــــام_شهیــــد↯↯↯
♦️ #شهیــد_ذبیــحی در آخرین خطبه های نماز جمعه روز 25 دی 1360 هنگامی که در مسجد جامع بیساران عده زیادی از مردم برای اقامه نماز جمعه گرد وی جمع شده بودند چنین گفت: «من کشته می شوم و با شما خداحافظی می کنم اما دینتان را حفظ کنید #شهادت من حتمی است اما شما به هوش باشید! دین خود را حفظ کنید و از تهدید سرسپردگان اجنبی نترسید! بالاخره روزی جمهوری اسلامی می آید و بر سراسر منطقه حاکمیت می یابد و شما را از بند کفر و نفاق نجات خواهد بخشید.
#قرآن_کریم می فرماید:
🌸« و اسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ».🌸
ـ<><><><><><><><><><><><>
👈روحانی مبارز
#شهیدمحراب کردستان
#شهیدملامحمـــــدذبیحــــی💔🍃
《ســــالروز شهــــــادت》
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#وقتــےمحمدعلــےبه_پای_پدر_چسبید
─┅═✨🌹✨═┅─
▫️آخرین دفعه ای که رحیم میخواست بره منطقه ، محمدعلی که فقط ۲ سال داشت ، پای پدر را بغل کرد و با آن زبان شیرین به بابا رحیمش می گفت: بابا نرو! بابا نرو!
▫️رحیم بدجوری به هم ریخت. سرش رو بالا کرد و رو به آسمان گفت: خدایا ! این امتحانه؟ مثل حضرت ابراهیم که دل از پسرش کند و اسماعیلش رو قربانی کند.
▫️رحیم عاشق محمد علی بود. دلش پر می زد برای این بچه. با این حال اون جا بهش دست نزد. با بغض به برادرش احد گفت: « احد جان! محمدعلی رو ببر کنار»
▫️آقا احد ، بچه را از پای پدر جدا کرد و رحیم به راه افتاد.
#شهیــــد_رحـیـــم_ڪـریــــمــے🌹🍃
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖