🍃🍃🌹
#پیــــام_شهیــــد↯↯↯
♦️ #شهیــد_ذبیــحی در آخرین خطبه های نماز جمعه روز 25 دی 1360 هنگامی که در مسجد جامع بیساران عده زیادی از مردم برای اقامه نماز جمعه گرد وی جمع شده بودند چنین گفت: «من کشته می شوم و با شما خداحافظی می کنم اما دینتان را حفظ کنید #شهادت من حتمی است اما شما به هوش باشید! دین خود را حفظ کنید و از تهدید سرسپردگان اجنبی نترسید! بالاخره روزی جمهوری اسلامی می آید و بر سراسر منطقه حاکمیت می یابد و شما را از بند کفر و نفاق نجات خواهد بخشید.
#قرآن_کریم می فرماید:
🌸« و اسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ».🌸
ـ<><><><><><><><><><><><>
👈روحانی مبارز
#شهیدمحراب کردستان
#شهیدملامحمـــــدذبیحــــی💔🍃
《ســــالروز شهــــــادت》
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#وقتــےمحمدعلــےبه_پای_پدر_چسبید
─┅═✨🌹✨═┅─
▫️آخرین دفعه ای که رحیم میخواست بره منطقه ، محمدعلی که فقط ۲ سال داشت ، پای پدر را بغل کرد و با آن زبان شیرین به بابا رحیمش می گفت: بابا نرو! بابا نرو!
▫️رحیم بدجوری به هم ریخت. سرش رو بالا کرد و رو به آسمان گفت: خدایا ! این امتحانه؟ مثل حضرت ابراهیم که دل از پسرش کند و اسماعیلش رو قربانی کند.
▫️رحیم عاشق محمد علی بود. دلش پر می زد برای این بچه. با این حال اون جا بهش دست نزد. با بغض به برادرش احد گفت: « احد جان! محمدعلی رو ببر کنار»
▫️آقا احد ، بچه را از پای پدر جدا کرد و رحیم به راه افتاد.
#شهیــــد_رحـیـــم_ڪـریــــمــے🌹🍃
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_پنجــــاه و سوم ۵۳ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎د
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_پنجــــاه و چهارم ۵۴
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎دسته ی باریکی از موهایم را دور انگشتم می پیچم و با کلافگی باز می کنم. نزدیک غروب است🌅 و هر دو بیکار نشسته ایم. چند دقیقه قبل درباره ی زنگ نزدن تو حرف می زدیم. امیدوار بودم به زودی خبری شود.
موهایم را روی صورتم رها می کنم و با فوت کردن به بازی ادامه می دهم. یک دفعه به سرم می زند.⚡️
– فاطمه❗️
فاطمه در حالی که کف پایش را می خاراند جواب می دهد: هوم❓
– بیا بریم پشت بوم❗️
متعجب😳 نگاهم می کند و می گوید: واااا… حالت خوبه❓
– نُچ! خوب نیستم. دلم گرفته. بریم غروب🌅 رو ببینیم؟
فاطمه شانه بالا می اندازد و می گوید: خوبه. بریم.
روسری آبی کاربنی ام را سرم می کنم. به یاد روز خداحافظی مان دوست داشتم به پشت بام بروم. فاطمه هم یک کت مشکی تنش می کند و روسری اش را بر می دارد.😊
– بریم پایین اونجا سرم می کنم.
از اتاق بیرون می رویم و پله ها را پشت سر می گذاریم که یک دفعه صدای زنگ تلفن☎️ در خانه می پیچد. هر دو به هم نگاه می کنیم و به سمت هال می دویم. زهرا خانوم از حیاط صدای تلفن را می شنود و شلنگ آب را زمین می اندازد و به خانه می آید.
تلفن☎️ زنگ می خورد و قلب من محکم می کوبد. “اصلاً از کجا معلوم که علی اکبر باشه❓”
فاطمه با استرس به شانه ام می زند.
– بردار گوشیو📞 الآن قطع می شه.
بی معطلی گوشی را بر می دارم.
– بله❓
فقط صدای باد و خش خش می آید. یک بار دیگر نفسم را بیرون می دهم و می گویم: الو. بله بفرمایید.
و صدای تو! ضعیف و بریده بریده می آید.
– الو. ریحا… خودتی⁉️
اشک به چشمانم می دود.😭 زهرا خانوم درحالی که دست هایش را با دامنش خشک می کند کنارم
می آید و می گوید: کیه❓
سعی می کنم گریه نکنم.
– علی! خوبی❓
اسم تو را که می گویم، مادر و خواهرت مثل اسفند روی آتش🔥 می شوند.
– دعا دعا می کردم وقتی زنگ☎️ می زنم اونجا باشی…
صدا قطع می شود.
– علی! الو…
– نمی تونم خیلی حرف بزنم. به همه بگو حال من خوبه.😊
سرم را تکان می دهم.
– ریحانه❗️ ریحانه❗️
بغض راه صحبتم را بسته. به زور می گویم: جان ریحانه❓
– محکم باشیا!💪 هر چی شد راضی نیستم گریه کنی.
باز هم بغض من و صدای ضعیف تو.
– تا کسی پیشم نیست… می خواستم بگم… دوست دارم❗️
دهانم خشک و صدایت کامل قطع می شود و بعد هم بوق اشغال را می شنوم.
دست هایم می لرزد و تلفن☎️ را رها می کنم. بر می گردم و خودم را در آغوش مادرت می اندازم. صدای هق هق من و لرزش شانه های مادرت.
حتی وقت نشد جوابت را بدهم. کاش می شد فریاد بزنم😲 و صدایم تا مرزها بیاید.
این که دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده، این که دیگر طاقت ندارم، این که آن قدر خوبی که نمی شود لحظه ای از تو جدا بود، این که اینجا همه چیز خوب است، فقط هوایی برای نفس نیست، همین❗️
زهرا خانوم همان طور که کتفم را می مالد تا آرام شوم، می پرسید: چی می گفت❓
بغض در لحن مادرانه اش پیچیده. آب دهانم را به زور قورت می دهم.
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
💠 احمد راه #ولایت را شناخته بود
─┅═✨🌹✨═┅─
▫️شاید بارها و بارها با خودم تکرار کردهام که احمد چه شد و چگونه آسمانی شد، ولی هر بار به این کلمه و یک بیان میرسم و آن هم، #ولایت است و آن هم، توجه و شناخت احمد به این مفهوم بود.
🔻مدافع حرم🔻
#شهید_احمد_حاجیوند_الیاسی🌹🍃
《ســــالــــروزولادتــــــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌹 ♻️ #پرواز_تا_خدا 👈 #راه_اولیه_برای_رفاقت_باشهدا « شما + دوست شهید شما + خدا » ═══✼🍃🌹🍃✼═══ ⬅️
🍃🌹
♻️ #پرواز_تا_خدا
👈 #راه_اولیه_برای_رفاقت_باشهدا
« شما + دوست شهید شما + خدا »
═══✼🍃🌹🍃✼═══
⬅️ #گام_پنجم
🌹 درگیر کردن خود با #شهید 🌹
▫️سریعا همین الان عکس صفحه گوشیتون رو عوض کنید و عکس دوست #شهیدتون رو بذارید .فکر کنید که از امروز همه پیامکا و تماسهاتون توسط دوست #شهید شما بررسی میشه .
▫️همین کار و برای دسکتاب کامپیوتر هم انجام بدید ، محل کارتون ، کیف جیبی ، داشبورد ماشین ، هرجا میتونید یه عکس یا نشونه از #شهید تون بزارید . در طول روز تا میتونید با دوست #شهیدتون حرف بزنید ، مدام به او فکر کنید.
▫️صبح اولین نفر به او سلام کنید و آخر شب هم شب بخیر
═══✼🍃🌹🍃✼═══
#رفیق_آسمانی
#رفاقت_با_شهدا
#پرواز_تا_خدا
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#دو_رکعت_عشق
─┅═✨🌹✨═┅─
📖 دفترچه خود را با عجله از جیب بیرون آورد و در آن علامتی زد
▫️از او سوال کردم و علت را خواستم ، ابتدا پاسخ نداد ، بیشتر اصرار کردم
▫️گفت : " وقتی کار اشتباهی انجام می دهم ، در این دفتر علامت می زنم ."
▫️چند روز قبل از #شهادتش ، به طور اتفاقی نگاهم به دفترچه اش دوخته شد ، وسوسه شدم نگاهی به صفحات و علامت ها بیندازم . بیشتر صفحات آن دفتر همانند قلبش سفید و نورانی بود .
▫️او اسوه تقوا و اخلاق ، پاسدار مفقود الاثر " #محمدرضا_ایستان " از بچه های گل اندیمشک بود.
#محمدرضا_ایستـــــان🌹🍃
#مفقودالاثر
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#کلام_شهید
━━━━━💠🌸💠━━━━━
💔 ﻗﺒﻞ از ﺷﻬـــﺎدتش . . .
در ﻣﺤﻞ اﺳﺘﻘﺮار ﻟﺸﻜﺮ5 ﻧﺼﺮ ﮔﻔﺖ:
▫️«اﮔﺮ ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﻗﻄﻊ ﺷﻮد ﺑﺎ دﺳﺘﻬﺎﻳﻢ
و اﮔﺮ دﺳﺘﻬﺎﻳﻢ قطع ﺷﻮد ﺑﺎ ﺧﻮﻧﻢ
بہ ڪرﺑﻼ ﺧﻮاﻫﻢ رﻓﺖ.
▫️در ڪربلای ۵ کربلایی شد ... 🕊
#شهـید_سردار_محمد_فرومندی🌹🍃
#قائم_مقام_لشکر5نصر_خراسان
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹
🎞 #کلیپ_تصویری
💢 منــــم باید بــــرم...
🔹 #تنظیم_دیجیتال
🔹 کار مشترک سیدرضا نریمانی و میلاد هارونی
#مدافعان_حرم
#لبیک_یا_زینب
#پیشنهاد_دانلود💯
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹 6⃣ ⇦ #عملیـــــات 🔸بیست نفر هم نمی شدیم که صدای تانکهایشان آمد، فرمان
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹
7⃣ ⇦ #جانبـــــــازان
🔸به خاطر جدا نماندن از رفقا، بالاخره خودش را راضی کرد که برای اولین بار از سهمیه ی جانبازی اش استفاده کند
🔸مدیر عامل ذیل درخواست کتبی اش نوشت:
🔻"اختصاص یه قبر از سهمیه جانبازان در مجاورت قطعه شهدا به نامبرده بلامانع است"!!
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_چهـــــــل و پنجم ۴۵ 👈این داستان⇦《 اولین ۴۰ نفر 》 ـــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_چهـــــــل و ششم ۴۶
👈این داستان⇦《 آخر بازی 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎چند شب بعد ... حال بی بی خیلی خراب شد ... هنوز نشسته ... دوباره زیر بغلش رو می گرفتم و می بردمش دستشویی ... دستشویی و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم ... دوباره چند دقیقه بعد ...😔
چند بار به خودم گفتم ...
- ول کن مهران ... نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی ... باز ده دقیقه نشده باید برگردید ...
اما بعد از فکری که توی ذهنم می اومد شرمنده می شدم...😔
- اگه مادربزرگ ببینه درست تمییز نشده و اذیت بشه چی؟ ... یا اینکه حس کنه سربارت شده ... و برات سخته ... و خجالت بکشه چی...❓
و بعد سریع تمییزشون می کردم ... و با لبخند از دستشویی می اومدم بیرون ...😊
حس می کردم پشت و کمرم داشت از شدت خستگی می شکست ... و اونقدر دست هام رو مجبور شده بودم ... بعد از هر آبکشی بشورم ... که پوستم خشک شده بود و می سوخت🔥 ... حس می کردم هر لحظه است که ترک بخوره⚡️ ...
نیم ساعتی به اذان ... درد بی بی قطع و مسکن ها💊 خوابش کرد ... منم همون وسط ولو شدم ... اونقدر خسته بودم ... که حتی حس اینکه برم توی آشپزخونه ... و ببینم چیزی واسه خوردن هست یا نه ... رو نداشتم ...😓
نیم ساعت برای سحری خوردن ... نماز شبم رو هم نخونده بودم ... شاید نماز مستحبی رو می شد توی خیلی از شرایط اقامه کرد ... اما بین راه دستشویی و حال ...✨
پشتم از شدت خستگی می سوخت ... دوباره به ساعت⏰ نگاه کردم ... حالا کمتر از بیست دقیقه تا اذان مونده بود ... سحری یا نماز شب؟ ... بین دو مستحب گیر کرده بودم ...
دلم پای نماز شب بود ... از طرفی هم، اولین روزه های عمرم رو می گرفتم ... اون حس و یارهمیشگی هم ... بین این ۲ تا ... اختیار رو به خودم داده بود ... چشم هام رو بستم ...😑
- بیخیال مهران ...
و بلند شدم رفتم سمت دستشویی ... سحری خوردن ... یک - صفر ... بازی رو واگذار کرد ...😮
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
🔴 تقاضای #شهید_نواب در پای جوخه اعدام
━━━━━💠🌸💠━━━━━
▫️زندانيان از روزنه در به بيرون نگاه ميكردند. سرهنگ پرسيد: «اگر خواسته ای داريد بگوييد؟»
▫️سيد تقاضای آب برای غسل #شهادت نمود.
▫️آب سرد بود، نواب خمشگين بر سر سرهنگ بختيار فرياد زد: «اگر آب گرم نباشد، رنگ ما ميپرد و تو و امثال تو فكر ميكنند كه ترسيده ايم.
▫️اما مهم نيست، خدا آگاه است كه لحظه به لحظه اشتياق ما به #شهادت بيشتر می شود.
▫️رهبر فداييان يارانش را مورد خطاب قرار داد و گفت: «خليلم، محمدم، مظفرم، زودتر آماده شويد، زودتر غسل #شهادت كنيد، امشب جده ام #فاطمه_زهرا (س) منتظر ماست.»
▫️پس از غسل #شهادت به نماز ايستاد.
▫️افسران و درجه داران با ناباوری به آنان نگاه می كردند.
🔻دستان به قنوت رفته اش حريم آسمان مناجات بود.
#شهید_سید_مجتبی_نواب_صفوی🌹
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
✍ #فرازی_از_وصیتنامه
﷽
━━━━💠🌹💠━━━━
▫️ای عزیزان
مؤمنان خدا
به درگاه خدا توبه کنید
باشد که خدا
گناهانتان را مستور و محو گرداند
▫️بدانید این دنیا
یک مسیر بیش نیست
یک راه زیاد نیست
جز حرکت به سوی خدا
هیچ نیست✨
#شهید_اسماعیل_لشگری🌹🍃
#فرمانده_دلاور_گردان_عمار
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖