💖 سلام آرزوترین بهار #مهدی_جان
یخ زده ایم ، مانند درختان در میانه ی زمستان ، خشک و ترک خورده ...
دیگر دستهایمان حس قشنگ شکفتن را از یاد برده اند و گل لبخند دیرگاهی است که بر لبهای ما نشکفته است ...
باید برگردی تا خیلی چیزها برگردد💖
🌸الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج🌸
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید
﷽
━━━━━✨🌹✨━━━━━
✍ ای دوستان و آشنایان و ای آنانی که وصیت مرا می خوانید! از تمام شما می خواهم که در پشت جبهه، اسلام و امام را یاری کنید؛ چه با خون، چه با بذل مال، دین خود را نسبت به اسلام ادا کنید تا در آن دنیا سربلند باشید.
#شهید_مجید_افقهی_فریمانی🌹
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
#یـادشون_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#شهــــداےمــــــداح👆 #شمــــــاره(7⃣1⃣) #فرازےازوصیتنــــامه👇 💠 وای بر شما که اکنون فریب خوردید
🍃🌹
#شهــــداےمــــــداح👆
#شمــــــاره(8⃣1⃣)
💠 #شهیدی که #مقام_معظم_رهبری شالش را به عنوان تبرک نگه داشت
▫️« قبل از یکی از عملیات ها، بچه های گردان حضرت علی اکبر (ع) می روند پیش رئیس جمهور وقت (مقام معظم رهبری) تا هم دیداری داشته باشند و هم روحیه ای بگیرند.
▫️موقع نماز وقتی حضرت آقا می خواهند نماز را شروع کنند، سید جمال که قرار بود مکبر نماز باشد، شال سبزش را می اندازد روی دوش آقا و می گوید این را گذاشتم تا تبرک بشود و بعدا می برم تا ان شا الله در جبهه به آرزویم برسم و #شهید بشوم.
▫️نماز که تمام می شود، سید می رود شالش را بگیرد که آقا می فرمایند:
《 شما ساداتی و اگر مشکلی ندارد این به عنوان تبرک پیش من بماند که سید جمال قبول می کند 》
─┅═✨🌹✨═┅─
👈 مداح دلسوختهٔ #امام_حسین{ع}
#شهیـــد_ سید_جمال_قریشی🌹
شادے_روحش_صلوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید
━━━━━✨🌹✨━━━━━
﷽
✍ حسینگونه در کنار جسد فرزندت به یاد حسین زهرا (سلام الله علیهما) اشک بریز و چشمانم را باز بگذارید که من کورکورانه این راه را انتخاب نکردم؛ چون راه حسین، راه عزت و افتخار است.
▫️دستانم را مشت کنید و از تابوت بیرون اندازید، به مردم بگویید که فرزندم در مقابل ظلم و جنایت جان باخت و به لقای خدای سبحان ملحق گشت،
▫️پدرم! ببال و بناز که سربازی را پرورش دادید و تحویل #امام_زمان دادهاید و همین افتخار بس که فرزندت سرباز کوچک امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) است.
#شهید_جواد_شفیعی_دارابی🌹
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_شصـــت ۶۰ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎فضای سنگین
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_شصـــت و یکم ۶۱
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اسمع و افهم…
📎چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکت آمده!
سجاد در چهار چوب عمیق قبر می نشیند و صورتت را به روی خاک می گذارد. خم می شود و چیزی در گوشت می گوید. صورتت را نگاه می کنم. نیم رخت رو به من است! لبخند می زنی.😊 “برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد! برو علی جان… برو! دل کندم…برو!”
این چند روز مدام قرآن و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه عقیقی که تو برایم خریده ای و رویش دعا حک شده، فوت کردم. حلقه را از انگشتم بیرون می کشم و داخل قبرت می اندازم. مردی چهار شانه سنگ لحد را برمی دارد. یک دفعه می گویم: بذارید یک بار دیگه ببینمش❗️
کمی کنار می کشد و من خیره به چهره سوخته و زخم شده ات، زمزمه می کنم: راستی اون روز پشت تلفن☎ یادم رفت بگم… من هم دوستت دارم!
چند لحظه بعد، مرد سنگ لحد را می گذارد. زهرا خانوم زیر چادر فقط اشک می ریزد. مرد بیل را برمی دارد. یک بسم الله می گوید و خاک می ریزد. با هر بار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن می کنند. “چطور شد که تاب آوردم و تو را به خاک سپردم⁉️”
باد چادرم را بازی می گیرد. چشم هایم پر از اشک می شود. بالاخره یک قطره پلکم را خیس می کند.😢
– ببخش علی!…اینها اشک نیست… ذره ذره جونمه…❤️
نگاهم😐 خیره می ماند. تداعی آخرین جمله ات، در ذهنم نقش می بندد. “می خواستم بگم دوستت دارم ریحانه!”
چشم هایم👀 را باز می کنم. پشتم یک بار دیگر می لرزد از فکری که برای چند دقیقه از ذهنم گذشته بود. سرما به قلبم می نشیند و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم📱 که در دستم عرق کرده، نگاه می کنم.
سجاد پشت خط با عجله می گفت که باید مرا ببیند…
چه خیال سختی بود دل کندن از تو❗️ به گلویم چنگ می زنم. “علی نمی شد دل بکنم. فکرش منو کشت چه برسد در واقعیت.”
روی تخت می نشینم و به عقیق براق دستم خیره می شوم. نفس های تندم هنوز آرام نگرفته. خیال آن لحظه که رویت خاک ریختند، دیوانه ام کرد. دستم را روی سینه ام می گذارم و زیر لب می گویم: آخ… قلبم علی❗️
بلند می شوم و در آیینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه می کنم. صورتم پر از اشک😭 و لب هایم کبود شده. خدا خدا می کنم که فکرم اشتباه باشد. “علی خیال نکن راحته عزیزم… حتی تمرین خیالیش برام سخته!”
بعد از شام همه زود خوابیدند. من منتظر سجاد بودم تا ببینم چه کارم دارد اما شب به نیمه رسیده و هنوز به خانه نیامده. فاطمه در رختخواب غلت می زند و سرش را مدام می خاراند. حدس می زنم گرمش شده. بلند می شوم و کولر را روشن می کنم.
اضطراب همه ی بدنم را می گیرد. لب به دندان می گیرم و زیر لب می گویم: خدایا خودت رحم کن…🍃
همان لحظه صفحه گوشی ام📱 روشن می شود و دوباره خاموش… روشن،خاموش. اسمش را بعد از مکالمه سیو کرده بودم “داداش سجاد” لبم را با زبان تر می کنم و آهسته، طوری که صدایم را کسی نشنود جواب می دهم: بله❓
– سلام زن داداش… ببخشید دیر شد.
عصبی می گویم: ببخشم؟ آقا سجاد دلم ترکید. گفتید پنج دقیقه دیگه میاید. حالا نصف شبه❗️
لحنش آرام است: شرمنده! کار مهمی داشتم. حالا خودتون متوجه می شید.
قلبم کنده می شود. تاب نمی آورم. بی هوا می پرسم: علی من شهید شده⁉️
مکثی طولانی می کند و بعد جواب می دهد: نشستید فکر و خیال کردید؟🤔
خودم را جمع و جور می کنم و می گویم: دست خودم نبود. مردم از نگرانی❗️
– همه خوابن؟ بله! خب پس بیاید در رو باز کنید. من پشت درم.
متعجب می پرسم: درِ حیاط❓
بله دیگه. الآن میام.
تماس قطع می شود. به اتاق فاطمه می روم و چادرم را از روی صندلی میز تحریرش بر می دارم. چادرم را روی سرم می اندازم و با عجله به طبقه پایین می روم. دمپایی پایم می کنم و به حیاط می دوم. هوا ابری است و باران نم نم🌧 می بارد.
خودم را آماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام کرده ام. پشت در که می رسم یک دم عمیق بدون باز دم می کشم و نفسم را حبس سینه ام می کنم.
تداعی چهره سجاد همان جور که در خیالم بود با موهایی آشفته… و بعد خبر پریدن تو. ابروهایم درهم می رود. “اون فقط یه فکر بود…آروم باش ریحانه❗️”
چشم هایم را می بندم😑 و در را باز می کنم. آهسته و ذره ذره. می ترسم با همان حال آشفته سجاد را ببینم. در را کامل باز می کنم و مات می مانم.😳
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🌸✨
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_شصـــت و یکم ۶۱ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ اسمع و ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹
#ڪلیپ_تصویــــری
▫️یک لحظه تا شهادت..
داستان یک شهادت..
راوی 👈 #محمد_احمدیان
#روایتگری_شهدایی
#یـاد_شهـــدا_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#مادرانــــه
▫️مأمور آمار : سلام مادر، از سازمان آمار مزاحم میشم، شما چند نفرید؟
▫️مادر سرشو پایین میندازه و سکوت میکنه بعد میگه: میشه خونه ما بمونه برای فردا؟
▫️مأمور: چرا مادر؟
▫️مادر: آخه شاید فردا از پسرم خبری برسه...
💠 به امید آزادی شیر در زنجیر #حاج_احمد_متوسلیان و سه همسفرش.
✨اللَّهُمَّ فُکَّ کُلَّ أَسِیرٍ✨
#حاج_احمـــد_متوسلیـــــان🌹
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
#صبوری_دل_مادران_شهدا_صلوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹 8⃣ ⇦ #تشنــــگی 🔸رفته بودند پی مجروح ها، برگشته بودند دست خالی، گریه
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹
9⃣ ⇦ #فرزنـــــد_شهیــــد
🔸دختر سه ساله بود که پدر آسمانی شد.
🔸دانشگاه که قبول شد، همه گفتند با سهمیه قبول شده!
🔻ولی هیچ وقت نفهمیدند
کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد "بابا"...
یک هفته در تب سوخت.
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_پنجــــاه و دوم ۵۲ 👈این داستان⇦《 من مرد این خانه ام... 》
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_پنجــــاه و سوم ۵۳
👈این داستان⇦《 تاج سر من 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎مادربزرگ با اون چشم های بی رمقش بهم نگاه می کرد ...👀 وقتی چشمم به چشمش افتاد ... خیلی خجالت کشیدم...😔
- ببخشید جلوی شما صدام رو بالا بردم ...
دوباره حالتم جدی شد ...
- ولی حقش بود ... نفهم و بی عقل هم خودش بود ... شما تاج سر منی ...💐
بی بی هیچی نگفت ... شاید چون دید ... نوه ۱۵ ساله اش... هنوز هم از اون دعوای جانانه ... ملتهب و بهم ریخته است ...😡
رفتم در خونه همسایه مون ... و ازش خواستم کمک خواستم ... کاری نبود که خودم تنهایی بتونم انجام بدم ...✨
خاله، شب اومد ... و با ندیدن اون خانم ... من کل ماجرا رو تعریف کردم ... هر چند خاله هم به شدت ناراحت شد ...😔 و حق رو به من داد ... اما توی محاسبه نفس اون شب نوشتم...
- امروز به شدت عصبانی شدم ... خستگی زیاد نگذاشت خشمم😖 رو کنترل کنم ... نمی دونم ولی حس می کنم بهتر بود طور دیگه ای حرف می زدم ...
اون شب پیش ما موند ... هر چند بهم گفت برم استراحت کنم ... اما دلم نمی خواست حتی یه نفر دیگه ... به خاطر اون بو و شرایط ... به اندازه یک اخم ساده ... یا گفتن کوچک ترین حرفی توی دلش ... حرمت مادربزرگ رو بشکنه ... حتی اگر دختر مادربزرگ باشه ...✨
رفتم توی حمام ... و ملحفه و لباس ها رو شستم ...
نیمه شب بود ... دیگه قدرت خشک کردن و اتو کردن شون رو نداشتم ... هوا چندان سرد نبود ... اما از شدت خستگی زیاد لرز کردم ...🤒
خاله بلافاصله تشت رو از دستم گرفت ... منم یه پتوی بزرگ پیچیدم دور خودم ... کنار حال، لوله شدم جلوی بخاری ... از شدت سرما 💨... فک و دندون هام محکم بهم می خورد ... حس می کردم استخوان هام از داخل داره ترک می خوره ...⚡️
۳ ساعت بعد ... با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم ... دیدم خاله ... دو تا پتوی دیگه هم روم انداخته ... تا بالاخره لرزم قطع شده بود ...😐
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ❄️❄️❄️
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
🔴 محل شهادت
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
🔸هیچکس نمیدانست حرف آخری داشته یا نه؟! آنهایی که بالای سرش رسیده بودند میگفتند :
نفسهای آخرش بود و حرف نمیزد.
نمىدانم ...
شاید وقتی با موج انفجار به دیوار کانال خورد، #یازهرا گفته باشد.
▫️محل شهادت: سوریه، منطقه «قاسمیة» در جنوب شرقی دمشق
#مدافـــع_حــــرم
#شهیـــد_محمود_رضا_بیضائی🌹
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖