🕊﷽🕊
#بر_باݪ_سخـــــن
💢 آرزوی داوود تخریبچی را همه میدانستند بارها با خنده گفته بود که "شهادت فقط باید مثل شهادت امام حسین(ع) باشد و حضرت ابوالفضل".
🔻آخرش هم به آرزویش رسید، درست مثل امام حسین(ع) بیسر و مانند حضرت عباس(ع) بی دست و پا شهید شد، پیکری چنان تکه و پاره که حتی به خانواده و همسرش هم اجازه آخرین دیدار را ندادند.
▒ مدافـــع حــــرم ▒
#شهیــد_داوود_مرادخانـــــی 🌺
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》🕊
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_نــود_و_هفتــم۹۷ 👈این داستان⇦《 دنیای من 》 ـــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_نــود_و_هشتــم۹۸
👈این داستان⇦《 خفه شو روانی 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎زمان ثبت نام مدارس بود ... و اون سال تحصیلی به یکی از خاصترین سالهای عمرم تبدیل شد ...😍
🔻من، سوم دبیرستان ... سعید، اول ... اما حاضر نشد اسمش رو توی دبیرستانی که من میرفتم بنویسن ... برام چندان هم عجیب نبود ... پا گذاشته بود جای پای پدر ... و اون هم حسابی تشویقش میکرد و بهش پر و بال میداد ... تا جایی که حاضر نشد به من برای رفتن به کلاس زبان پول بده... اما سعید رو توی یه دوره خصوصی ثبت نام کرد ... اون زمان ... ترم ۳ ماهه ... ۴۰۰ هزار تومن ... با سعید، فقط ۶ نفر سر کلاس بودن ...✨
🔸یه دبیرستان غیرانتفاعی ... با شهریهی چند میلیونی اسمت رو توی لیست بنویسم ...
- تو رو خدا اذیت نکنید ... خواهشا درش بیارید ... من، نه وقتش رو دارم ... نه روحیهام به این کارها میخوره ...
از من اصرار ... از مدرسه قبول نکردن ... فایده نداشت ... از دفتر اومدم بیرون و رفتم توی حیاط ... رای گیری اول صبح بود...🔆
بیخیال مهران ... آخه کی به تو رای میده❓ ... بقیه بچهها کلی واسه خودشون تبلیغ کردن ...
اما دقیقا همه چیز بر خلاف چیزی که فکر میکردم پیش رفت ... مدیر از بلندگو ... شروع کرد به خوندن اسامی بچههایی رو که رای آورده بودن ... نفر اول، آقای مهران فضلی با ۲۶۵ رای ... نفر دوم، آقای ...😱😳
🔻اسامی خونده شده بیان دفتر ...
✨برق از سرم پرید ... و بچههای کلاس ریختن سرم ...
از افراد توی لیست ... من، اولین نفری بودم که وارد دفتر شدم ... تا چشم مدیر بهم افتاد با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...😳
🔹فکر می کردم رای بیاری ... اما نه اینطوری ... جز پیشها که صبحگاه ندارن ... هر کی سر صف بوده بهت رای داده ... جز یه نفر ... خودت بودی❓😁 ...
🔸... همه همکلاسیهاش بچه های پولداری بودن که تفریحشون اسکی کردن🏂 بود ... و با کوچکترین تعطیلات چند روزه ای ... پرواز مستقیم اروپا ...✈️
🔸سعی میکرد پا به پای اونها خرج کنه ... تا از ژست و کلاس اونها کم نیاره ... اما شدید احساس تحقیر و کمبود میکرد ... هر بار که برمیگشت ...سعی میکرد به هر طریقی که شده ... فشار روحی ای رو که روش بود رو تخلیه کنه ... الهام که جرات نزدیک شدن بهش رو نداشت ... و من... همچنان هم اتاقیش بودم ...😐
💠شاید مطالعاتم توی زمینه های روانشناسی و علوم اجتماعی ... تخصصی و حرفهای نبود ... اما تشخیص حس خلأ و فشار درونی ای رو که تحمل میکرد ... و داشت تبدیل به عقده میشد ... چیزی نبود که فهمیدنش سخت باشه ... بیشتر از اینکه رفتارهاش ... و خالی کردن فشار روحیش سر من ... اذیتم کنه و ناراحت بشم ... دلم از این میسوخت که کاری از دستم براش بر نمیاومد ...😔😔
هر چند پدرم حاضر نشده بود ... من رو کلاس زبان ثبت نام کنه ... اما من، آدمی نبودم که شرایط سخت ... مانع از رسیدنم به هدف بشه ...✌️
این بار که دایی ازم پرسید کتاب چی میخوای؟ ... یه لیست کتاب انگلیسی در آوردم📕 ... با یه دیکشنری ... و از معلم زبان مون هم خواستم خوندن تلفظ ها رو از توی دیکشنری بهم یاد بده ... کتاب ها زودتر از چیزی که فکر میکردم تموم شد ... اما منتظر تماس بعدی دایی نشدم ... رفتم یه روزنامه به زبان انگلیسی خریدم ...
🔹از هر جمله ۱۰ کلمهایش ... شیشتاش رو بلد نبودم ... پر از لغات سخت ... با جمله بندیهای سختتر از اون ... پیدا کردن تک تک کلمات ... خوندن و فهمیدن یک صفحهاش ... یک ماه و نیم طول کشید ... پوستم کنده شده بود ... ناخودآگاه از شدت خوشحالی پریدم بالا و داد زدم ...😲
جانم ... بالاخره تموم شد ...👌
خوشحالیای که حتی با شنیدن ... خفه شو روانی ... هم خراب نشد ...😍😂
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🍂﷽🍂
#برگـــے_از_خاطراٺ
♻️ خواب دیدم تو هیأتمونم یکی اومد منو صدا زد گفت دم در هیأت سه نفر نشستن کارت دارن...
اومدم دم در باهاشون دست دادم یه دفعه چشمم به سجاد افتاد بین اون سه نفر نشسته بود مثل همیشه... یه لباس سفید راه راه هم تنش بود.
▫️یه دفعه جا خوردم تو خواب میدونستم سجاد شهید شده دیگه سفت بغلش کردم بعد ازش گلگی کردم بهم لبخند زد و گونه ام رو بوسید قشنگ حس کردم بوسیدنش رو بهم همین جمله رو دقیقا گفت...⇩⇩⇩
🔻همین راه من رو ادامه بده...🔻
▫️از خواب که بیدار شدم اذان مغرب داشت میگفت من مونده بودم یه حس قشنگ از سجاد...
راوی 👈 همرزم شهید
▒ مدافـــع حــــرم ▒
#شهیـــد_سجـــــاد_عفتـــــی 🌺
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_پانزدهم
《 من شوهرش هستم 》
🖇ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشمهای پف کرده ... از نگاهش خون میبارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو میبره و میزاره کف دست علی ...😖😖
⭕️بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ...
🔸- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی❓ ...
از نعره های پدرم🗣، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش میکرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...👧😭
🔹علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف میکنی با زینب بری توی اتاق❓ ...
قلبـــ❤️ــم توی دهنم میزد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ... ⚡️⚡️
🔸علی همونطور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمیداشت و عربده میکشید ...🗣🗣
- این سوال مسخره چیه❓ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ...
- می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟...💛
همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد😡 ...
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترکمون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ...✨✨
🔹از شدت عصبانیت😖، رگ پیشونی پدرم میپرید ... چشمهاش داشت از حدقه بیرون میزد ... لابد بعدش هم میخوای بفرستیش دانشگاه❓ ...
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال🔰
👉 @MODAFEH14
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🌷﷽🌷
#سیـــــره_شهیـــــد
💠 وجدانش بيدار و ضميرش آگاه بود و هيچگاه محدود نمیانديشيد، سخت كوش و شجاع بود و عشق به خدا در كل بدنش نهفته بود، مبارزى خشمگين براى اسلام بود، ميلی به دنيا نداشت و جبهه را بهترين جاى عبادت میدانست.
🔹عباداتش در كنار مبارزاتش پيوسته روحش را شفاف و شفافتر مىنمود، با نزديك شدن غروب دنياى او طلوع زندگى نوينش ملموس بود.
#شهیــد_رضـــــا_حـــــداد 🌺
《ســالـــروزشهـــادتــــ》🕊
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
akharin-roozhaye-zemestan_ghorbaani_m_113960_010319150440.mp3
3.03M
🌺 از خون جوانان وطن لاله دمیده
🌺 #راهیــــــاننــــــور
#یاد_شهدا #صلواتــــــــ💔
🎤⇦ علیرضا قربانــــے
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🔅✨ ﷽ ✨🔅
#کلام_نور
🌺 يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ فَلَا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا وَلَا يَغُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ
🍃 ای مردم! وعده خداوند حقّ است؛ مبادا زندگی دنیا شما را بفریبد، و مبادا شیطان شما را فریب دهد و به (کرم) خدا مغرور سازد!
#سوره_فاطر_آیه_۵
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
#ڪــــلام_شهیــــــد❤️🍃
🔶⇦ برادران عزیز به ریسمان الهی چنگ زنید و یک لحظه از یاد خدا غافل نشوید و #تقوا را پیشه خود سازید. باشد که راه #اسلام و #شهداء را ادامه دهید و فکر هرگونه تجاوز به حریم اسلام را از دشمنان سلب نمایید .♡➣
▓سردار رشید اسلام
#شهیــــدعلیــــرضاجبــــــلــــے🌹🍃
•《سالروز شهادت》•
…………🌹…………
🆔 @shahidane1
🍃﷽🍃
#فــــرازےازوصیتنــــامــہ⇩↯⇩
✍ باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمدهایم و شیعه هم به دنیا آمدهایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختیها، غربتها و دوریهاست و جز با فدا شدن محقق نمیشود حقیقتاً.
🔻نمیخواهم حرفهای آرمانگرایانه بزنم و یا غیرواقعی صحبت بکنم؛ نه!
🔹حقیقتاً در مسیر تحقق وعده بزرگ الهی قرار گرفتهایم؛ هم من، هم تو. بحمدالله؛ خدا را باید به خاطر این شرایط و این توفیق بزرگ شاکر باشیم.
▒ مدافـــع حــــرم ▒
#شهید_محمودرضا_بیضایـــــی 🌺
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
💫﷽💫
#شهیــــد_پابرهنـــــہ
⭕️ سیدحمید چگونه میتوانست در جبههها کفش بر پا کند، درحالیکه خون همرزمان و یارانش بر ان خاکها ریخته بود."فخلع نعلیک" را از یاد نبرده بود و هنگامیکه با حاج همت سردار خیبر بسوی میعاد و میقات ازلی خویش میرفتند، تا عهد خویش وفا کنند و از وفاداران باشند، پایش برهنه بود.
#شهیــد_حمیـــــد_میرافضلـــــی 🌺
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》🕊
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_نــود_و_هشتــم۹۸ 👈این داستان⇦《 خفه شو روانی 》 ـــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_نــود_و_نهــم۹۹
👈این داستان⇦《 داشتیم؟... 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎مادرم روز به روز کم حوصلهتر میشد ... اون آدم آرام، باوقار، خوش فکر و شیرین گفتار ... انگار ظرف وجودش پر شده بود ... زود خسته میشد ... گاهی کلافه گی و بی حوصلگی تو چهرهاش دیده میشد ... و رفتارهای تند و بیپروای سعید هم بهش دامن میزد ...😔
🔹هر چند، با همه وجود سعی میکرد چیزی رو نشون نده ... اما من بهتر از هر شخص دیگهای ... مادرم رو میشناختم... و خوب میدونستم ... این آدم، دیگه اون آدم قبل نیست ... و این مشغله جدید ذهنی من بود ... چراهای جدید ... و اینکه بیشتر از قبل مراقبش باشم ...🍃✨
دایی که سومین کتابخونه رو برام خرید ... پدرم بلافاصله فرداش برای سعید ... یه لب تاپ خرید 💻... و درخواست اینترنت داد ... امیدوار بودم حداقل کامپیوتر رو بدن به من ... اما سعید، همچنان مالکیتش رو روی اون حفظ کرد ... و من حق دست زدن بهش رو نداشتم ...😔
🔸نشسته بود پای لبتاپ به فیلم نگاه کردن ... با صدای بلند... تا خوابم میبرد از خواب بیدار میشدم ...
- حیف نیست هدستت🎧، آک بمونه❓...
- مشکل داری بیرون بخواب ...
🔺آستانه تحملم بالاتر از این حرفها شده بود که با این جملات عصبانی بشم ... هر چند واقعا جای یه تذکر رفتاری بود ... اما کو گوش شنوا؟ ... تذکر جایی ارزش داره که گوشی 👂هم برای شنیدنش باشه ... و الا ارزش خودت از بین میره ... اونم با سعید، که پدر در هر شرایطی پشتش رو میگرفت ...😐
🔹پتو و بالشتم رو برداشتم و اومدم توی حال ... به قول یکی از علما ... وقتی با آدمهای این مدلی برخورد میکنی ... مصداق قالوا سلاما باش ...🍀
🔻کلی طول کشید تا دوباره خوابم برد ... مبل، برای قد من کوتاه بود ... جای تکان خوردن و چرخیدن هم نداشت ... برای نماز که پا شدم تمام بدنم درد میکرد ... و خستگی دیشب توی تنم مونده بود ... شاید، من توی ۲۴ ساعت ... فقط ۳ یا ۴ ساعت می خوابیدم ... اما انصافا همون رو باید میخوابیدم...💤💤
🔻با همون خماری و خستگی، راهی مدرسه شدم ... هوای خنک صبح، خواب آلودگی رو از سرم برد ... اما خستگی و بیحوصلگیش هنوز توی تنم بود ...😞
پام رو که گذاشتم داخل حیاط ... یهو فرامرز دوید سمتم و محکم دستش رو دور گردنم حلقه کرد ...🤔
خیلی نامردی مهران ... داشتیم؟ ... نه جان ما ... انصافا داشتیم❓❓ ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
✨﷽✨
#ڪـــــݪام_نـــــاب
♥ خدای متعال به این برادر بسیار عزیزمان "آقــای سلیمانــی" هم توفیق داده.
🔻ایشان بارهـــــا، بارهـــــا، بارهـــــا جـــان خودشـــان را در معرض تهاجم دشمن قرار دادهاند، در راه خدا، برای خدا و مخلصالله! و مجاهدت کردهاند؛
🍃 انشاءالله خدای متعال به ایشان اجر بدهد و تفضل کند و زندگی ایشان را با سعادت و عاقبت ایشان را با #شهــــادت قرار بدهد، البته نه حالا؛ هنوز سالها جمهوری اسلامی با ایشان کار دارد، اما بالاخره آخرش انشاءالله #شهــــادت باشد.
#رهبـــــرانہ
#سردار_قاسم_سلیمانی
#ذوالفقار_سیدعلی
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🍃﷽🍃
#فــــرازےازوصیتنــــامــہ⇩↯⇩
✍ خدايا عمری است كه بر من گذشت ولی من از خود نگذشتم و در مدت حيات بارها خودم را ديدم و پسنديدم و تو را ای خدای مهربان فراموش كردم.
🔻خدايا هر روز و هر لحظه از حياتم، بركات رحمتت از بالا بر من و ما فرود آمد ولی جواب اين خوبیها را من به بدی پاسخ دادم.
🔹ســرداررشیــــــداســلام🔹
#شهید_مهــــدی_خوشسیـرت 🌺
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🍂﷽🍂
#برگـــے_از_خاطراٺ
🔳محمد بسیار مهربان بود. بسیار روی تربیت غیر مستقیم همت میکرد از کودکی مرتب برایم کتاب میخرید که بخوانم و نتیجه را برایش میگفتم.
◽️روی خودسازی بسیار تاکید داشت برای همین تشویقمان میکرد تا از چیزهایی که دوست داریم بگذریم. میگفت از چیزهایی که دوست دارید بگذرید خیلیها هستن ندارند اگر دوست داشته باشید این چیزهایی که دوست دارید را در راه خدا بدهید و رفتارش جوری بود که همه با طیب خاطر با این کار موافقت میکردند.
راوی 👈خواهرکوچیکه شهید جهانآرا
🔹سردار رشید اسلام🔹
#شهیــد_محمـــــد_جهـــــانآرا 🌺
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_شانزدهم
《 ایمان 》
🖇علی سکوت عمیقی کرد ...
🔹- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ...😊
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید😡 ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو میخوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی❓...
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...😠
🍃✨- ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبهام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...
این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...
پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ...
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال🔰
👉 @MODAFEH14
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
#فایل_تصویرے
🎞روایت حیرانی
🎙روایت ۸ سال دفاع مقدس در اردوهای راهیان نور
#دوکوهه
#حاجحسیـــــن_یکتـــــا
#روایتگر_جبههها
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🍃﷽🍃
#خصوصیات_اخلاقی
🔷محمدرضا در دینداری، مردم داری و احترام به والدین زبانزد عام و خاص بود.
🔹ارادت بسیاری به اهل بیت (ع) و به خصوص امام حسنمجتبی (ع) داشت. تمام نمازهای وی اول وقت خوانده میشد.
🔹هرگاه برای فردی مشکلی پیش میآمد، تمام سعی خود را میکرد تا آن را رفع کند. میعادگاه محمدرضا گلزار شهدای بهشت زهرا (س) تهران بود و هر شب جمعه خود را به این وعدهگاه میرساند.
راوی 👈 پدر شهید
▒ مدافـــع حــــرم ▒
#شهیــد_محمدرضا_بیـــــات 🌺
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1