شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_بیستویکم 🔹روزهای تنهایی و زجرآو
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_بیستودوم
🔹با صالح به همهی فامیل سر زدیم😊 میگفت دوست ندارد صبر کند با کوله باری از خجالت مهمان سفرههای اسراف اقوام شویم. کمی خجالت زده بودم. میترسیدم فامیل، از ما دلخور شوند.
🔸منزل اقوام خودشان که میرفتیم با روی گشاده و رفتاری عادی پذیرای ما بودند.😳 میگفتند انتظار این رفتار را از صالح داشتهاند اما اقوام من... بخاطر اینکه حداقل آمادگی داشته باشند از قبل تماس میگرفتم که میخواهیم بیاییم😂
🔹"والا بخدا این مدل پاگشا نوبره"
ــ سخت نگیر خانومم. اقوام تو هم باید با این رفتار من آشنا بشن.
ــ میترسم ناراحت بشن😔
ــ نه عزیز دلم. من فقط میخوام زحمت نیفتن و سفرههاشون ساده و صمیمی باشه😊
🔸کمکم داشتم به رفتارهایش عادت میکردم. مشغول پخت و پز بودم که از پشت چشمم را گرفت.
ــ سلام
ــ سلام به روی ماهت خانوووم. خوبی؟ خسته نباشی.😘
ناخنکی به غذا زد و گفت:
ــ بلیط هواپیما گرفتم. برا امشب.
🔹از تعجب چشمانم گشاد شده بود.
ــ امشب؟؟؟!!!😳 کجا؟!
ــ اول شیراز بعد هر جا خانومم بگه
ــ الان باید بگی؟😒
ــ گفته بودم از سوریه برگردم حتما ماه عسل می برمت.
ــ خب... من آمادگی ندارم... وااای صالح😫همیشه آدمو شوکه میکنی.
ــ خب این خوبه یا...
ــ نمی دونم. اگه دیوونه نشم خوبه😂
🔸تا شب به کمک صالح چمدان را بستم. از زهرا بانو و بابا خداحافظی کردیم و با سلما و پدرجون به فرودگاه رفتیم. صبح بود. از خواب بیدار شدم و روی تخت جابه جا شدم. صالح توی اتاق نبود. همه جای اتاق را گشتم اما نبود.
🔹بیشتر از دو ساعت توی اتاق هتل حبس بودم. دلم نمیخواست تنها به جایی بروم. کلافه و گرسنه بودم. از طرفی نگران بودم برای صالح... درب اتاق باز شد و صالح با دو پرس غذا آمد. لبخندی زد و گفت:
ــ سلاااام خانوم گل... صبح بخیر😊
ابرویی نازک کردم و گفتم:
ــ ظهر بخیر😒 میدونی ساعت چنده؟ چرا تنهام گذاشتی؟
ــ قربون اون اخمت... ببخشید. کار داشتم.
🔸دارم میمیرم از گشنگی. آخه تو شهر غریب چیکار داشتی؟
ــ برات غذا آوردم. ببخشید خانومم. کاری بود از محل کارم سپرده بودن بهم.
چیزی نگفتم و با هم غذا خوردیم و بعد از استراحت به تخت جمشید رفتیم. شب هم برای نماز و زیارت به شاه چراغ رفتیم. خیلی با صفا بود و دل سیــــــر زیارت کردیم.🙏
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_بیستویکم _چیزے نگفتم تعجب کرده ب
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_بیستودوم
_چشمامو بستم و نیت کردم و یہ فال برداشتم🕊
سجادے هم برداشت...
_۵ثانیہ مونده بود کہ چراغ سبز بشہ...🚦
سجادے دستشو دراز کرد و از داشتبرد ماشیـݧ کیف پولشو برداشت و یک اسکناس ۵ تومنے داد بہ مصطفے.
چراغ سبز شده بود🚦 اما سجادے هنوز حرکت نکرده بود ماشیـݧها پشت سر هم بوق میزدند از طرفے داشتبرد همونطور باز مونده بود و سجادے میخواست ببندتش و کیف پولو فال هم دستش بود
کیف پول و فال رو از دستش گرفتم و ازش خواستم حرکت کنہ
کیف پولو داخل داشتبرد گذاشتم داخل داشتبرد پر از فالهاے باز شده بود روے هر پاکت هم چیزي نوشتہ شده بود✉️ داشتبرد و بستم.
فالها دستم بود و قاطے شده بود سجادے کنار خیابوݧ وایستاد و برگشت سمت مـݧ دوباره نگاهموݧ👀 بہ هم گره خورد
سجادے نگاهش و دزدید و سمت دستام چرخوند و با خنده گفت:
إ فالها قاطے شد😁
با سر تایید کردم و با ناراحتےگفتم:تقصیر مـݧ بود ببخشید. ایرادے نداره دوباره نیت میکنم از بیـݧ ایـݧ دو فال یکیشو بر میدارم چشماشو بست😌 و نیت کرد
دوتا فال و بیـݧ دستام نگہ داشتم بہ سمتش گرفتم
یکے از فالها رو برداشت و باز کرد
و خوند و لبخندے روے لباش نشست
از فضولے داشتم میمردم.🤓
با گوشہے چشم بہ برگہاے کہ دستش بود نگاه میکردم اما نمیتونستم بخونم خیلے ریز نوشتہ شده بود📝
کلافہ شده بودم پاهامو تکوݧ میدادم
متوجہ حالتم شد و فال و بلند خوند
"دل نهادم بہ صبورے
کہ جز ایـݧ چاره ندارم ..."😍
_بعدم آهے کشید و حرکت کرد.
خانم محمدے شما فالتوݧ رو باز نمیکنید؟
با بدجنسے گفتم. میرم خونہ باز میکنم
اخمهاش رفت تو هم😣 و با ناراحتے گفت:باشہ هر طور صلاح میدونید.
_خندم گرفتہ بود😄
دلم سوخت براش اما دوست داشتم یکم اذیتش کنم
گوشے سجادے زنگ خورد📱
چوݧ پشت فرموݧ بود جواب داد و گذاشت رو بلند گو
_سلاااااام علے آقاے گل
_سلام آقاے محسنے فداکار
_إ چیشده علے جوݧ حالا دیگہ غریبہ شدیم کہ میگے محسنے😳
_نہ وحید جاݧ
حالا قضیہے فداکار چیہ❓
سجادے خندید و گفت:هیچے
باشہ باشہ حالا مـݧ و مسخره میکنے❓
وایسا فردا تو دانشگاه جلوے خانو...
سجادے هول کرد و سریع گوشے و از رو بلند گو برداشت و گفت
وحید جاݧ پشت فرمونم بعدا تماس میگیرم خدافظ...✋
_بعد با حالت شرمندگے گفت توروخدا ببخشید خانم محمدے وحید یکم شوخہ...
حرفشو قطع کردم و باخنده😁 گفتم ایرادے نداره خدا ببخشہ...
نگاهے بہ ساعتم انداختم ساعت ۴ بود چقدر زود گذشت اصلا متوجہ گذر زماݧ نبودیم
آقاے سجادے فکر میکنم دیر شده باید برم خونہ
سجادے نگاهے بہ ساعت⏱ ماشیݧ انداخت گفت:اے واے ساعت ۴ اصلا حواسم بہ ناهار نبود اجازه بدید بریم یہ جا ناهار بخوریم بعد میرسونمتون.
باور کنید اصلا گشنم نیست
آخہ اینطورے کہ نمیشہ
مـݧ اینطورے شرمنده میشم.
تا یک ساعت دیگہ میرسونمتوݧ خونہ.
سرعت ماشیـݧ رو زیاد کرد و جلوے رستوراݧ وایساد
خیلے سریع غذا رو خوردیم
و منو رسوند خونہ
_داشتم از ماشیݧ🚙 پیاده میشدم کہ صدام کرد
اسمااااااء خانوم❓
(تو دلم گفتم وااااے بازم اسمم و...)
بلہ❓
حرفے باقے مونده کہ بخواید بزنید❓
إم....ݧ فکر نکنم...
_شما چے❓
اصلا... مـݧ کہ گفتم مسئلہ فقط شمایید
اگہ اجازه بدید مـݧ بہ مادرم بگم امشب زنگ بزنݧ☎️ با خوانواده...
حرفشو قطع کردم.
آقاے سجادے یکم بہ مݧ زماݧ بدید...
ممنوݧ بابت امروز بہ خوانواده سلام برسونید.
خدافظ✋
_اینو گفتم و از ماشیݧ پیاده شدم و با سرعت رفتم داخل خونہ بہ دیوار تکیہ دادم و یہ نفس راحت کشیدم برخوردم بد بود. بچگانہ رفتار کردم حتما سجادے هم ناراحت شد....
_اما مݧ ..مݧ میترسیدم...
باید بهم حق بده باید درکم کنہ
مݧ بہ زماݧ احتیاج دارم....🤔
باید بهم فرصت بده...
پکرو بےحوصلہ پلہها رو رفتم بالا
وارد خونہ شدم و یراست رفتم تو اتاقم
لباسامو در آوردم و پرت کردم یہ گوشہ
نشستم رو تخت.سردرد عجیبے داشتم🤕
موهامو دورو برم پخش کردم و دوتا دستمو گذاشتم روے شقیقہهام
_خدایا...🍃خودت کمکم کن تصمیم گیرے سختہ
از آینده میترسم.علے پسره خوبیہ اما....
دوباره از پرویے خودم خندم گرفت(علی)
در اتاق بہ صدا در اومد یہ نفر اومد تو
اول فکر کردم مامانہ
تو هموݧ حالت گفتم:سلام ماماݧ
سلام دختر بے معرفتم
صداے ماماݧ نبود😳
_سرمو آوردم بالا زهرا بود اما اینجا چیکار میکرد
إسلااااااام زهرا تویے❓اینجا چیکار میکنی❓
دستشو گذاشت رو کمرشو با لحݧ لوس و بچگانہاے گفت:میخواےبرم❓
دستشو گرفتم و گفتم:دیوونہ ایݧ چہ حرفیہ بیا اینجا بشیݧ
چہ خبر❓
راستش ظهر بعد از اذاݧ روبروي مسجد🕌 داداشت آقا اردلاݧ و دیدم..
خب خب❓
گفت یکم مریض احوالے اومدم بهت سر بزنم....
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
════════ ✾💙✾💙✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_بیستویکم بعد از تپه نورالشهدا به سمت خو
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_بیستودوم
برای نماز صبح رفتم پایین
که مادرم گفت رقیه چمدونت بستی؟
-😳😳😳چمدون؟
مامان: مگه سید بهت نگفت
میرید مسافرت؟
-نه فقط گفت برات یه سوپرایز دارم
مامان:خب میرید مسافرت...
(مسافرت😳چرا به خودم چیزی نگفت😐خب دیونه ميخواست سورپرایزت کنه😃)
-شما و داداش هم اجازه دادید؟😳😳😳
مامان: رقیه سید شوهرته 😡😡
چرا نباید اجازه بدم؟
بعدشم اجازت دست سیده
بازم به ما احترام گذاشته که میگه
چمدونت ببند
صبح راهیاید
-بله چشم ☺️☺️☺️
نماز خوندم رفتم اتاقم زورم نمیرسید چمدون و بیارم پایین
رفتم دنبال داداش
-داداش میشه بیاید چمدونم و بیارید پایین
حسین: بله عزیزم😊
صبح ساعت ۷ مامان: بدو رقیه آقاسید پایین منتظرته
-من آمادهام مادر
میشه به داداش بگید بیاد چمدون و ببره
مامان: نه برو بگو سید بیاد
بذار بفهمه تکیه گاه تو اونه نه من یا برادرت😳
-إه مامان تواما
مامان: تو مو میبنی من پیچش مو
رفتم پایین سید تا منو دید: سلام خانم گلم بپر بالا
-سیدجان میشه بیایی چمدونم و بیاری اولین بار بود گفتم سیدجان😍
چشاش برق زد
سید: فدای سیدجان گفتنت چرا نمیشه خانم گلم
سوار ماشین🚗 شدیم
_سیدجان میشه به من بگید کجا میریم؟
سید: من و خانمم میریم خادم الشهدا🌷 باشیم
-وایییبییی مرسی سیدم
سید میخندید گوشیم زنگ خورد📱
اسم محدثه زارعی با یه پاندا تو صفحه نمایان شد
سلام پاندای من
محدثه: ای خدا عروسم شدی عاقل نشدی
-خخخخخ
محدثه: کوفته
رقیه فردا شب پسرعموی آقای حسینی میان خواستگاری
-میدونستم عزیزم
مبارکت باشه
محدثه : مرسی عزیزم
-یاعلی
سید: دختر تو برای منم عکس پاندا گذاشتی؟
-نه روم نشده هنوز
سید: خب خداشکر
-مجتبی
وای آب شدم اسمش گفتم چرا 🙈🙈
سید: جانم
-هیچی
سید:بگووووو
-یادم رفت
سید: چرا خجالت میکشی از من 😊😊😊😊
-کجا خادمیم؟🙈🙈🙈
سید: هویزه
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286