شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_بیستودوم 🔹با صالح به همهی فامی
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_بیستوسوم
🔹دو روز بعد به سمت جنوب حرکت کردیم. دریای نیلگون جنوب را دوست داشتم. هوا هم خوب بود و فصل گرمای جنوب هنوز شروع نشده بود. دلم تاب نیاورد.
ــ صالح جان...😊
ــ جان دلم؟
ــ اااام... تا اینجا اومدیم منطقه نریم؟😔
ــ دو روز از مرخصیم مونده. همه جا رو نمیتونیم بگردیم. اشکالی نداره؟
ــ نهایتش چند جاشو میگردیم خب. از هیچی که بهتره
ــ باشه عزیزم. عجب ماه عسلی شد😂
🔸دو روز باقیمانده را روی رد پای شهـــ🌷ــدا گذراندیم. حال عجیبی بود. همیشه مناطق عملیاتی حالم را عوض میکرد. نمیدانم چرا یاد شهید گمنامی🌷💔 افتادم که گاهی به مزارش میرفتم. بغض کردم و از صالح جدا شدم. گوشهای نشستم و چادر را روی سرم کشیدم. مداحی گوشیام را روشن کردم و دلم را سبک کردم.😭😭
🔹"شهید گمناااام سلام... خوش اومدی مسافرم... خسته نباشی پهلوون...🌹🕊
...................................................
🔸بعد از بازگشتمان زندگی رسما شروع شد. صالح را که داشتم غمی نبود. با زهرا بانو و سلما سرگرم بودم و حسابی غرق زندگی شده بودم.
🔹گاهی پیش میآمد که صالح چند روزی نبود اما خیالم راحت بود که مراقب خودش هست. همیشه قولش را یادآوری میکرد و میگفت هرگز یادش نمیرود.😊
🔸حالم بد بود. هر چه میخوردم دلم درد میگرفت و گاهی بالا میآوردم. سرم گیج رفت😞 و دستم را به لبه ی تخت گرفتم و نشستم.
🔹ــ سلما...😰
صدایم آرام بود و درب اتاق بسته. به هر ترتیبی بود سلما را بلند صدا زدم. سراسیمه خودش را به من رساند.
ــ چیه چی شده؟ مهدیه جان...!!!😳😔
ــ حالم بده سلما... برو زهرا بانو رو صدا بزن.
ــ بلند شو ببرمت دکتر👨⚕. رنگ به روت نداری دختر...
ــ نمیخواد... بذار صالح برگرده باهاش میرم.
🔸سلما بدون جوابی بیرون رفت. روی تخت دراز کشیدم و چشمم را بستم و دستم را روی پیشانیام فشار دادم. موبایلم📱 زنگ خورد. بلند شدم و آنرا از روی پاتختی برداشتم. چشمانم سیاهی رفت و دوباره تلو خوردم.😞
🔹ــ الو...
ــ سلام خانومم😕 چی شده صدات چرا اینجوریه؟
صدای صالح بغضم را ترکاند. با گریه😭 گفتم:
ــ ساعت چند میای صالح حالم بده😭
صدایی نیامد. انگار تماس قطع شده بود. بیشتر بغضم گرفت و روی تخت ولو شدم. زهرا بانو هم سراسیمه با سلما آمد و هر دو کمکم کردند که لباسم را عوض کنم و دکتر برویم.
🔸منتظر آژانس بودیم که صالح با نگرانی وارد منزل شد و کنارم زانو زد و دستم را گرفت و گفت:
ــ مردم از نگرانی. چی شده مهدیه جانم؟😔
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_بیستودوم _چشمامو بستم و نیت کردم
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_بیستوسوم
_گفت یکم مریض احوالے اومدم بهت سر بزنم...
اردلاݧ گفت❓
آره دیگہ مگہ مریض نیستے❓
دستمو گذاشتم جلوے دهنم و چند تا سرفہاے نمایشی کردم.🤧
دستم و گذاشتم رو سرمو گفتم چراااااا یکم ناخوش احوالم ...
آره معلومہ اسماء رنگتم پریدههااا چیکار میکنے با خودت😧
_هیچے بابا یکم کاراے دانشگاه و اینجور چیزا زیاد شده بخاطر هموݧ
آها.خوب دیگہ چہ خبر؟ درس و دانشگاه خوب پیش میره❓
آره عزیزم.درس و دانشگاه تو چے❓
اره خداروشکر
خوب زهرا بشیݧ اینجا برم دوتا چایے بیارم🥃🥃 نمیخواد اسماء زحمت نکش اومدم خودتو ببینم. بابا چہ زحمتے دو دیقہ اے اومدم....
_گوشیمو📱 از رو تخت برداشتم و رفتم آشپز خونہ. ماماݧ داشت میرفت بیروݧ
سلام ماماݧ
سلام دختر تو میاے نباید بیاے سلامے چیزے بدے❓
ببخشید ماماݧ سرم درد میکرد🤕
چرا چیزے شده❓
حالا تو میخواے برے بیروݧ برو
آره دارم با خانماے همسایہ میرم خرید واسہ زهرا میوه اینا ببر🍒🍇🍑
چشم ماماݧ
_سریع شمارهے اردلاݧ و گرفتم
الو اردلا، کجایے تو، واسہ چے الکے بہ زهرا گفتے مـݧ مریضم❓
سلام علیکم چہ خبرتہ خواهر جان نفس بگیر
آخہ ایݧ مسخره بازیا چیہ درمیارے اردلاݧ
إ چہ مسخره بازے گفتم شاید دلت براے دوستت تنگ شده💔
_نخیر شما نگراݧ چیز دیگہاے هستے ببیݧ اردلاݧ مݧ کارے نمیتونم بکنم گفتہ باشم، ماماݧ باید با مادرش حرف بزنہ بعد
إ اسماء حالا تو آمارشو بگیر خواستگار💞 اینا نداشتہ باشہ
خیلہ خب فقط تو بیا خونہ بہ حسابت میرسم خدافظ✋
_چاے و ریختم و میوه وپیش دستے رو آماده کردم و زهرا رو صدا کردم
زهراااااا بیا حال. کسے نیست خونہ
بہ بہ اسماء خانم چہ چایے خوش رنگے🥃 دیگہ وقتشہهاااا
خندیدم و گفتم آره دیگہ ...برو بشیݧ رو مبل الاݧ میارم
چادرتم در بیار کسے نیست
باشہ😊
_خوب چہ خبر زهرا❓
سلامتے
چقدر،از درست مونده
یہ ترم دیگہ لیسانسمو میگیرم
إ بسلامتے ایشالا
نمیخواے ازدواج کنے❓دیر میشہ هاااا میمونے خونتوݧ دیگہ از دست مام کارے برنمیاد
چرا دیگہ بخاطر تو از امروز بهش فکر
میکنم🤔
إ زهراااا مسخره بازے در نیار جدے نمیخواے ازدواج کنے❓
چرا خوب، ولے هنوز موردے کہ میخوام نیومده، مگہ تو چے میخواے❓
خوب اسماء جا، براے مݧ اعتقادات طرف مقابلم خیلے مهمہ، تو خوانواده ما فقط ماییم کہ مذهبے و مقیدیم خواستگاراے منم اکثرا زیاد پایپند ایݧ اصول نیستند، سر همیݧ قضیہ هم ما با خالم اینا قطع رابطہ کردیم
إ چرا❓
خالم خیلے دوست داشت مݧ عروسش👰 بشم ولے خوب مݧ پسرخالم اصلا بهم نمیخوریم
آهاݧ خب یادمہ چندتا خواستگار مذهبے هم داشتے از همیݧ مسجد🍃 خودمو...
اره ولے خوب اوناهم همچیݧ خوب نبودݧ
واااا زهرا سخت گیریا بعد ماماݧ بہ مݧ میگہ؛ حتما منتظرے از ایݧ برادرانے کہ شبیہ شهیداݧ زندهاند بیاݧ خواستگاریت😳
_با دست زد پشتمو گفت اسماء قسمت هر چے باشہ هموݧ میشہ،اگہ یہ نفر واقعا قسمت آدم باشہ همہ چے خود بخود پیش میره باور کݧ مݧ سختگیر نیستم.
نمیدونم چرا یاد سجادے افتادم
و گفتم آهاݧ بلہ استفاده بردیم از صحبتهاتوݧ زهرا خانوم😊
_خوب دیگہ مݧ پاشم برم کلے کار دارم
إ کجا بودے حالا بموݧ واسہ شام
ن دیگہ قربانت باید برم کار دارم
باشہ پس سلام برسوݧ بہ مامانتینا
چشم حتما
تو هم بیا پیش ما خدافظ
چشم حتما خدافظ✋
_اوووووف خدا بگم چیکارت نکنہ اردلاݧ
رفتم اتاقم ولو شدم رو تخت و از خستگے خوابم برد😴
با تکوݧهاے اردلاݧ بیدار شدم
بیدار شو تنبل خانم ساعت ۱۰پاشو شام حاضره
پتورو کشیدم رو سرمو گفتم شام نمیخورم🛌
پتو رو از روم کشید و گفت خب نخور پاشو ببینم چیشد آمارشو گرفتے❓
خندیدم و گفتم اهاݧ پس واسہ امار اومدے😁
خواستم یکم اذیتش کنم
خیلے جدے بلند شدم و دستم و گذاشتم رو شونہے اردلاݧ و گفتم:خیلے دوسش داری😍
با یہ حالت مظلومانہاے گفت :اووهووم
سرمو انداختم پاییݧ و با ناراحتے گفتم
متاسفم اردلاݧ یکے دیگرو دوست داره.باید فراموشش کنے...😳😔
_دستمو از رو شونش برداشت و آهے کشیدو گفت بیا شام حاضره واز اتاق رفت بیروݧ
سر سفرهے شام اردلاݧ همش باغذاش بازے میکرد
ماماݧ نگراݧ پرسید اردلاݧ چیزے شده غذارو دوست ندارے❓
ݧ ماماݧ جاݧ اشتها ندارم
إ تو کہ گشنت بود تا الاݧ
دلم براش سوخت بادست بهش اشاره دادم و بهش گفتم شوخے کردم
چشماشو گرد کرد و انگشت اشارشو بہ نشونہے تحدید تکوݧ دادو گفت بہ حسابت میرسم👆
وشروع کرد بہ تندتند غذا خوردݧ ...
اوݧ شب با ماماݧ صحبت کردم
ماماݧ وقتے فهمید میخواست از خوشحالے بال دربیاره و قرار شد فردا با مادر زهرا صحبت کنہ
انقد خوشحال بود کہ یادش رفت بپرسہ کہ امروز چیشد❓با سجادے کجا رفتم❓چی گفتیم❓
هییییی ....
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
════════ ✾💙✾💙✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_بیستودوم برای نماز صبح رفتم پایین که م
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_بیستوسوم
تا برسیم مقر اسکان خادمین شهدا🌷 چند جا استراحت کردیم
یه جا ایستاده بودیم که یهو یه عروسک قرمز پاندا❤️ جلوم حاضر شد
پشت سید بود که صداش درمیاورد
خانم خوشگله شما چرا از همسرت خجالت میکشی؟
انقدر هیجانم بالا بود
انقدر خوشحال بودم
دلم میخاست جیغ بکشم دستامو گذشته بودم جلوی دهنم🙊
یهو خرس رفت کنار و سید گفت اینم یه خرس خوشگل تقدیم به یه خانم خجالتی❤️
-وووووییییی خیلی قشنگه
مرسی آقای...
بعد از ۱۸ساعت رسیدیم اهواز پادگان شهید مسعودیان🌷
قرار بود امشب اینجا بمونیم فردا صبح هرکس سر پستش بره خوشحال بودم خیلی خوشحال اخه با مرد زندگیم اینجام😍
مجتبی مسئول کل خادمین ناحیه هویزه بود
بعد از رسیدن به هویزه
مجتبی یه جلسه با کل خادمین گذاشت
مجتبی : 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
خواهرا و برادرای محترم انشاءالله ما ۱۰روز باهمیم
خواهرا مسئولتون خانم جمالی همسر بنده هستن
هرمشکلی بود به ایشان برسونید
ایشان به بنده میگن
انشاءالله شاهد کمترین برخود میان خواهران و برادران باشیم😊
جایگاه قرارگیری هرکدوم از برادران مشخص شد
منم جایگاه خواهران و به خودشون واگذار کردم و به سفارش مجتبی خودم تو حسینه هویزه قرار گرفتم
همه حواسم به تموم خواهرا بود
اما مرد من چه خاکی خادم الشهدا بود
اون حسینی مغرور معراج الشهدا رو بعد از عقد شناختم
و حالا اینجا با لباس خاکی بدون کفش با چفیه عربی سیاه خادم الشهدا بود
اینا برای من یعنی خود خود خوشبختی❤️
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286