eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 بیا زینبت را ببر تا بیمارستان 》 🖇هزار بار مردم و زنده شدم … چشمهام رو بسته بودم و فقط صلوات می‌فرستادم …از در اتاق که رفتم تو … مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می‌خوند … مادرم هم اون طرفش، صلوات می‌فرستاد … چشمشون که بهم افتاد حال شون منقلب شد … بی‌امان، گریه می‌کردن …مثل مرده‌ها شده بودم … 🔹بی‌توجه بهشون رفتم سمت زینب … صورتش گر گرفته بود … چشمهاش کاسه خون بود … از شدت تب، من رو تشخیص نمی‌داد … حتی زبانش درست کار نمی‌کرد … اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت … دست کشیدم روی سرش … – زینبم … دخترم … ⭕️هیچ واکنشی نداشت … – تو رو قرآن نگام کن … ببین مامان اومده پیشت … زینب مامان … تو رو قرآن …دکترش، من رو کشید کنار … توی وجودم قیامت بود … با زبان بی‌زبانی بهم فهموند … کار زینبم به امروز و فرداست …دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود … 💢 من با همون لباس منطقه … بدون اینکه لحظه‌ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم … پرستار زینبم شدم … اون تشنج می‌کرد … من باهاش جون می‌دادم …دیگه طاقت نداشتم … زنگ زدم به نغمه بیاد جای من … اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون … 🍀رفتم خونه … وضو گرفتم و ایستادم به نماز … دو رکعت نماز خوندم … سلام که دادم … همون طور نشسته … اشک بی‌اختیار از چشمهام فرو می‌ریخت … 🔸علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم … هیچ وقت ازت چیزی نخواستم … هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم … اما دیگه طاقت ندارم … زجرکش شدن بچه‌ام رو نمی‌تونم ببینم … 💠 یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می‌بری … یا کامل شفاش میدی … و الا به ولای علی … شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می‌کنم … زینب، از اول هم فقط بچه تو بود … روز و شبش تو بودی … نفس و شاهرگش تو بودی … چه ببریش، چه بزاریش … دیگه مسئولیتش با من نیست … 🔻اشکم دیگه اشک نبود … ناله و درد از چشم هام پایین می اومد … تمام سجاده و لباسم خیس شده بود … ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_چهل‌ویکم 🔹سلما نامزد کرده بود و
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹صالح آرام و قرار نداشت، آنقدر طول و عرض حیاط را قدم زده بود که کلافه شده بودم.😩 سلما و علیرضا بازگشته بودند و حال سلما هم تعریف چندانی نداشت. علیرضا مدام دلداری‌اش می‌داد و سعی می‌کرد مانع از این شود که پدرجون اشک‌ها و ناراحتی سلما را ببیند. 🔸دکتر گفته بود قلب پدرجون ضعیف و کم توان شده بود و افتادنش بابت حمله‌ی قلبی بوده که به خیر گذشته اما امکان این را دارد که دوباره این حملات ادامه داشته باشد چه بسا در ابعاد بزرگتر😔 🔹زهرا بانو و بابا هم آمده بودند و کنار رختخواب پدرجون نشسته بودند. پدرجون اصرار داشت روی مبل بنشیند اما پزشک، استراحت تجویز کرده بود.☝️🏻 🔸قرار بود صالح فردا در اولین فرصت، پدرجون را به پزشک متخصص ببرد که تحت نظر باشد. 🔹ــ صالح جان... عزیزم بیا بشین یه چیزی بخور ناهارمون که هنوز دست نخورده، بیا که پدرجون هم اذیت نشه.😘 🔸نمی‌تونم چیزی از گلوم پایین نمیره. ــ بچه شدی؟ پس توکلت چی شده؟ من همیشه به ایمان محکم تو غبطه می‌خوردم. حالا باید اینجوری رفتار کنی؟ خودتو نباز؛ خدا رو شکر که هنوز اتفاقی نیفتاده.😒 🔹بهم حق بده مهدیه. نمی‌خوام ناشکری کنم. اول که دستم... ای خدا منتی نیست... من خودم خواستم و به نیت شهادت رفتم ولی جانباز شدن خیلی سخت‌تره😔 بعدش که بچه😭 اگه بود یه ماه دیگه دنیا می‌اومد. حالا هم پدر‌جون😔 🔸بخدا مهدیه بعد از فوت مامان دلم به پدرجون خوش بود. اگه بلایی سرش بیاد من دق می‌کنم.😢 سلمای بیچاره رو بگو که تو این شرایط سردرگمه. می‌دونی به من چی می‌گفت؟ 🔹اشکش سرازیر شد😭 و ادامه داد: ــ می‌گفت نامزدیش و بهم بزنم که بتونه از بابا مراقبت کنه. می‌گفت چطور می‌تونم برم سر خونه زندگیم؟ اصلا پاک قاطی کرده. خودت می‌دونی که چقدر علیرضا رو دوست داره😔 🔸نگران نباش. اونم الان مثل تو ناراحته و سردرگم. تازه، سلما دختره و عاطفی‌تر از تو... قبول داشته باش خیلی تحملش براش سخته. پدرجون هم که چیزیش نیست... شما از همین حالا خودتون و باختید😒 تو اگه محکم باشی مثل همیشه، دل سلما هم گرم و امیدوار میشه. ان‌شاء‌الله این بحران هم رفع میشه. حالا بیا یه لقمه شام بخور پدرجون همش میگه صالح کجاست. بیا قربونت برم.😘 🔹دستم را دور کمرش حلقه کردم و باهم به بقیه پیوستیم. چشمان سلما همچنان خیس و متورم بود و خودش را در کنار علیرضا پنهان کرده بود. ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_چهل‌ویکم اسماء ایـݧ سربندو برام م
✨﷽✨ ════════ ✾💙✾💙✾ علے بے حوصلہ و ناراحت یہ گوشہ‌ے اتاق نشستہ بود و با تسبیح📿 بازے میکرد رفتم کنارش نشستم نگاهش نمیکردم تسبیح و ازش گرفتم و گفتم:چرا ناراحتے⁉️ آهے کشید و گفت: اسماء خدا کنہ زیارتموݧ قبول شده باشہ و حاجتامونو بگیریم🍃 میدونستم منظورش از حاجت چیہ با بغض تو چشماش👀 نگاه کردم و گفتم: علے؟ جانم اسماء؟ چشمام پراز اشک شد😭 و گفتم: حاجت تو چیہ؟ با تعجب بهم نگاه کرد😳 بهم نزدیک شد و اشکامو پاک کرد: اسماء مگہ نگفتم دوست ندارم چشمات و خیس ببینم😔 چشمامو بستم😑 و دوباره سوالمو تکرار کردم ازم فاصلہ گرفت و گفت: خوب مـݧ خیلے حاجت دارم🍃 قابل گفتݧ نیست چپ چپ بهش نگاه کردم😒 و گفتم: آهاݧ قابل گفتݧ نیست دیگہ باشہ بلند شدم برم کہ دستم و گرفت و کشید سمت خودش و کنارش نشوند. بینموݧ سکوت بود😐 سرمو گذاشتم رو سینش و بہ صداے قلب مهربونش گوش دادم.💗 نتونستم طاقت بیارم اشکام سرازیر شد😭 چطورے میتونستم بزارم علے بره ، چطورے در نبودش زندگے میکرم. اگہ میرفت کے اشکام و پاک میکرد😔 و عاشقانہ تو چشمام زل میزد کے منو در آغوش میگرفت تا تمام غصه‌هامو فراموش کنم⁉️😔 پنج شنبہ‌ها باید با کے می‌رفتم بهشت زهرا؟🌹🍃 دیگہ کے برام گل یاس میخرید؟ سرمو گرفتم و پیشونیمو بوسید😘 تو چشمام زل زد و گفت : اسماء چیشده؟ چرا چند وقتہ اینطورے بہ علے نمیخواے بگے❓ میخواے با اشکات قلبمو آتیش بزنی؟💔 مـݧ میدونم کہ میخواے برے فقط بگو کے؟؟؟ چیزے نگفت زدم بہ شونش و گفتم :علے با توام 🙁 اشک تو چشماش حلقہ زده😢 و گفت:وقتےکہ دل تو راضے باشہ برگشتم، پشتم و بهش کردم و گفتم: إ جدے؟؟پس هیچوقت نمیخواے برے دستشو گذاشت رو شونم و منو چرخوند سمت خودش😶 اومد چیزے بگہ کہ انگشتمو گذاشتم رو لباشو گفتم: هیس ،هیچے نگو علے تو کہ میخواستے برے چرا اصلا زن گرفتے؟؟؟😳😔 چرا موقع خواستگارے بهم نگفتے؟؟ اصلا چرا مݧ؟؟؟ علے چرا؟؟؟ دستمو گرفت تو دستشو گفت: اجازه هست حرف بزنم⁉️ اولا کہ هر مردے باید یه روزے زݧ بگیره دوما کہ اسماء تو کہ خودت میدونے مـݧ عاشقت شدم😍 و هستم باز میپرسے چرا مـݧ⁉️ اوݧ موقع خبرے از رفتـݧ نبود کہ بخوام بهت بگم. الانش هم اگہ تو راضے نباشے مـݧ جایے نمیرم😔 آره مـݧ راضے نباشم نمیرے اما همش باید ببینم ناراحتے‼️ بادیدݧ عکس یہ شهید🌷 بغضت میگیره?? ینے مـݧ مانع رسیدݧ بہ آرزوت بشم؟ مـݧ خودخواهم علے؟؟ نه نه اسماء چرا اینطورے میکنے⁉️ نمیدونم علے ،نمیدونم بس کـݧ اسماء دستم گذاشتم رو سرمو بہ دیوار تکیہ دادم...😑 علے از جاش بلند شد رفت سمت در، یکدفعہ وایساد و برگشت سمت مـݧ بہ حرکاتش نگاه میکردم اومد پیشم نشست و با ناراحتے گفت: اسماء یعنے اگہ موقع خواستگارے💞 بهت میگفتم کہ احتمال داره برم سوریہ قبول نمیکردے⁉️ نگاهم و ازش دزدیدم و بہ دستام دوختم قلبم بہ تپش افتاده بود 💓 نمیدونستم چہ جوابے باید بدم .. 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ خانم علی‌آبـــــادی ════════ ✾💙✾💙✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهل‌ویکم ده روز از رفتن ما به سپاه میگذر
؟ ══🍃💚🍃══════ با کمک فرحناز حسنا رو بردیم دکتر👨‍⚕ دکتر گفت الان خیلی خطرناکه باید خیلی مواظبش باشید خونه هامون سیاه پوش شد🏴 مردای خونه نبودن وای از فکرامون الان داعش با سید داره چیکار میکنه😱😭 بچه‌ها خوابیدن😴😴 به سمت کمدمون رفتم کت شلواری که برای عروسی حسین با پول خودم براش خریده بودم و برداشتم😭 مجتبی کجایی؟ کجایی تا مثل همیشه بگی اشک نریز گریه نکن کجایی تا پناهگاهم باشی مرد من زیر شنکجه‌ای خدایا کاش کاش شهید🌷 میشد اما گیر این حرمله‌ها نمی‌افتاد اشکام باهم مسابقه داشتن وای برادر جوانم بچه‌اش خدایا برادرم کی برمیگرده😔 کت شلوار و گذاشتم سر جاش یه مانتوی سیاه تنم کردم روسری سیاهم و لبنانی بستم تن بچه‌ها هم لباس سیاه کردم هنوز نه خبر اسارت سید و به مامان جون گفتم نه خبر شهادت حسین و😔😔 چه سخته خواهر بشه پیک خبر گفتن شهادت برادر چه سخته بشی پیک خبر اسارت مردت یا زینب کبری کمکم کن دخترم ایام دور از پدریت شروع شد گوشی☎️ و برداشتم الو سلام مامان جون مامان جون(مادر سید): سلام دخترم خوبی؟ صدات چرا گرفته؟ -چیزی نیست مادر داریم میایم خونتون مامان جون: قدمتون سر چشم استارت رو با ذکر خدا به امید خودت خودت بهم کمک کن زدم یه ربع بعد رسیدیم خونه مادرجون زنگ زدم🛎 مادر مثل همیشه اومد استقبالمون مامان جون: سلام دخترم خوبی؟ چرا سیاه پوشیدی؟ چیزی شده ؟ -خوبم مادر آقاجون هستن ؟ مامان جون: آره تو خونست رقیه چی شده مادر؟ ‌داخل شدیم -سلام آقاجون آقاجون : سلام باباجان -مادر میشه بیاید بشینید -من امروز سپاه بودم حدود ده روز پیش تو سوریه تو منطقه‌ای به اسم خان طومان عملیات میشه بچه‌های مدافع حرم خیلی شهید و اسیر میشن مامان جون: یاامام حسین 😱 مجتبی چی ؟ ‌-😔😔😔😔مامان مجتبی من اسیر شده حسین داداشم شهید شده 😭😭😭😭 مادر با گفتن یازینب کبری از حال رفت با دادن آب قند و ماساژ مادر به هوش اومد بعد از چند دقیقه گفت رقیه الان چی میشه ؟ -تبادل میکنند مادر اول اجساد شهدا رو🌷 مامان جون: به مادرت گفتی؟ -نه مامان جون: منم میام باهت بریم به مادرت بگیم رقیه اشک نریز😭😭 دشمن شاد میشه ما رو از خلقت مدافع حرم آفریده‌اند 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286