eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــانــ_مــدافــــع_عــــشق❤️ 📚⇦ #قسمتــــ_بیست و نهــــم۲۹ ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
💞 ۳۰ 🔻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌼 پدرم فنجان چایش را روی میز می گذارد☕️ و روزنامه ای که در دست دارد را ورق می زند. 📃من هم با حرص شیرینی هایی که دست پخت مادرم هست، یکی یکی می بلعم.🍩 مادرم نگاهم می کند و می گوید: بیچاره ی گشنه.😁 نخورده ای مگه دختر؟ آروم تر.😊 – قربون دست پخت مامانم بشم که نمیشه آروم خوردش.😄 پدرم از زیر عینک نگاهی به مادرم می کند.🤓 – مریم! نظرت راجبِ یه چیه؟🤔 – ؟ الآن؟😳 – آره! یه چند وقته دلم می خواد بریم .👌 مادرم در لحظه بغض می کند.😢 – مشهد؟ آره. موافقم. یه ساله نرفتیم.👌 – ازطرف شرکت جا میدن به خانواده ها. گفتم ما هم بریم. و بعد نگاهش را سمت من می چرخاند. – بله بابا؟😐😳 پیشنهاد خوبی بود ولی اگر می رفتیم من چند روزم را از دست می دادم. کلاً حدود پنجاه روز دیگر وقت داشتم. سرم را تکان می دهم و شیرینی که در دست دارم را نگاه می کنم.😟 – هرچی شما بگی بابا. – خب می خوام نظر تو رو هم بدونم دختر. چون می خواستم اگر موافق باشی به خانواده آقادوماد هم بگیم بیان.😦 برق ازسرم می پرد.😨 – ؟ – آره. جا میدن. گفتم که…😕 بین حرفش می پرم: وای من حسابی موافقم.🤗 مادرم صورتش را چنگ می زند.☺️ – زشته دختر این قدر ذوق نکن.😅 پدرم کمرنگی می زند.😊 – پس کم کم آماده باشید. خودم به پدرشون زنگ می زنم و می گم.📞 شیرینی را در دهانم می چپانم و به اتاقم می روم. در را می بندم و شروع می کنم به ادا درآوردن و بالا و پایین پریدن.💃😁 مسافرت فرصت خوبی است برای . خصوصاً الآن که شیر نر کمی آرام شده. مادرم لیوان شیر کاکائو به دست در را باز می کند.🚪 نگاهش به من که می افتد می گوید: وا دختر خُل شدی؟ چرا می رقصی؟😂💃😂 روی تختم می پرم و می خندم.😅 – آخه خوشحالم مامان جووونی. لیوان را روی میز تحریرم می گذارد.☕️ – بیا یادت رفت بقیه اش رو بخوری. پشتش را می کند که برود و موقع بستن در، دستش را به نشانه خاک برسرت بالا می آورد😁 یعنی…”توی اون سرت! !” مادرم می رود و من تنها می مانم با یک عالمه” ”. 💖《مدتی هست که درگیرسؤالی شده ام توچه داری که من این گونه هوایی شده ام》💖 ادامــــــه_دارد...💐💐 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖ ادامه دارد…
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق💖 #قسمتــ_ســــے و دوم ۳۲ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💢– خب
❤️ ۳۳ ـ------------------------------ 🌼⇦قرار است که یک هفته در بمانیم. دو روز به سرعت گذشت و در تمام این چهل و هشت ساعت تلفن همراهت خاموش بود😭. من و ، فقط می کردم. علی اصغر به خاطر مدرسه اش همسفر ما نشده و پیش سجاد مانده بود. از این که بخواهم با خانه تان تماس بگیرم و حالت را بپرسم، خجالت می کشیدم. فقط منتظر ماندم تا بالاخره پدر یا مادرت دلشوره بگیرند و خبری از تو به من بدهند.😔  💠چنگالم را در ظرف سالاد فشار می دهم و مقدار زیادی کاهو با سس را یک جا می خورم.😳 فاطمه به پهلویم می زند و می گوید: آروم بابا! همه اش مال خودته.😁 ادای مسخره ای در می آورم و با دهان پُر جواب می دهم: دکتر؛ دیرشده؛ می خوام برم . – وا خب همه قراره فردا بریم دیگه. – نه من طاقت نمیارم. شیش روزش گذشته. دیگه فرصت زیادی نمونده.🌸 فاطمه با کنترل تلویزیون را روشن و صدایش را صفر می کند.🖥 – بیا و نصفه شبی از خر شیطون بیا پایین. چنگالم را طرفش تکان می دهم و می گویم: اتفاقاً این شیطون پدر سوخته ست که توی مُخ تو رفته تا منو پشیمون کنی.🌼 – وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه، همه خوابن.😳 – من می خوام نماز صبح حرم باشم.😔 دلم گرفته فاطمه.😢 یادت میفتم و سالاد را با بغض قورت می دهم.😭 – باشه. حداقل به پذیرش هتل بگو تا برات آژانس بگیرن. پیاده تو تاریکی نرو.    سرم را تکان می دهم و از روی تخت پایین می آیم. در کمد را باز می کنم، لباس خوابم را عوض می کنم و به جایش مانتوی بلند و شیری رنگم را می پوشم. را لبنانی می بندم و را سر می کنم. فاطمه با موهای بهم ریخته، خیره خیره نگاهم می کند. می خندم و با انگشت به موهایش اشاره می کنم.😔 – مثل خُلا شدی!😟 فاطمه اخم می کند و در حالی که با دست هایش سعی می کند وضع بهتری به پریشانی موهایش بدهد، می گوید: ایشششش! تو زائری یا فضول؟😁 زبانم را بیرون می آورم و می گویم: جفتش خانوم.😛 آهسته از اتاق خارج می شوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد می کنم. از داخل  یخچال کوچک کنار اتاق، یک بسته شکلات 🍫و بطری آب برمی دارم و بیرون می زنم. تقریباً تا آسانسور می دوم و مثل بچه ها دکمه کنترلش را هی فشار می دهم و بی خود ذوق می کنم.😊 شاید از این خوشحالم که کسی نیست و مرا نمی بیند، اما یک دفعه یاد دوربین های مدار 📹بسته می افتم و انگشتم را از روی دکمه برمی دارم.     آسانسور که می رسد سریع سوارش می شوم و درعرض یک دقیقه به سالن انتظار می رسم. در بخش پذیرش، خانومی شیک پوش پشت کامپیوتر نشسته و خمیازه می کشید. با قدم های بلند سمتش می روم.😊 – سلام خانوم! شبتون بخیر. – سلام عزیزم؛ بفرمایید. – یه ماشین تا می خواستم. لبخند مصنوعی می زند و اشاره می کند که منتظر روی مبل بنشینم. در ماشین را باز می کنم و پیاده می شوم. هوا نیمه سرد و ابری است. عطر خوش فضا را می بلعم. را روی سرم مرتب می کنم و تا ورودی خواهران تقریباً می دوم. نمی دانم چرا عجله دارم. از این همه اشتیاق، خودم هم تعجب می کنم. هوای ابری و تیره☁️، خبر از بارش مهر می دهد. بی اراده لبخند می زنم و نگاهم را به پر نور (ع) می دوزم. دست راستم را این بار نه روی سینه بلکه بالا می آورم و عرض ارادت و ادب می کنم. “ممنون که دعوتنامه ام را امضاء کردید. .”     چقدر حیاط خلوت است. گویی یک منم با 😍❤️. چهره ام را خیس می کند. یعنی این قدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت!؟ 😔حال غریبی دارم. آرام آرام حرکت می کنم و جلو می روم. قصد کرده ام دست خالی برنگردم. یک هدیه می خواهم. “یک بدید تا برگردم. فقط مخصوص من.” احساسی که الآن در وجودم می تپد، سال پیش مرده بود. مقابل پنجره فولاد می نشینم. شده برایم. کبوترها از سرما پُف کرده و کنار هم روی گنبد نشسته اند. تعدادی هم روی وول می خورند. زانوهایم را بغل می گیرم و با نگاه،😭 جرعه جرعه آرامش این بارگاه ملکوتی را می نوشم. صورتم را رو به آسمان می گیرم و چشم هایم را می بندم. یک لحظه در ذهنم چند بیت می پیچد.🌸 – . ـ---------------♡♥♡----------- .....🌸🌼🌸 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
❣🌸❣🌸❣🌸❣ #گذری_بر_زندگینــــامه⇩⇩ #شهیدسیدحسین_فاضل_الحسینی به تاریخ 06/04/41 در #مشهد متولد شد. سید حسین هنگامی که فرماندهی گردان روح الله از تیپ 21 امام رضا (ع) را بر عهده داشت در تاریخ 24/11/64 و در عملیات #والفجر_8 به #شهادتــــ💔 رسید. او از جمله سرداران بی نام و نشان #حضرت_روح_الله است، از همان هایی که وقتی امام خمینی در حصر مزدوران رژیم پهلوی بود ، در گهواره تاب می خورد و شیر می نوشید. 15 سال بعد ، او شیربچه ای بود که به خیل سربازان حضرت روح الله پیوست👌 . سربازانی که عالمی را به شگفتی واداشتند.❤️ 《روحمان با یادش شاد》 #شهیدسیدحسین_فاضل_الحسینی🌹 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــ_سیوپنجم۳۵ 👈این داستان⇦دلم به تو گرم است ـ☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆ 💠بل
👇 ۳۶🔻🔻 👈 این داستان⇦‌《با من سخن بگو》 ❣✨اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم ... اما کم کم حواسم بهشون جمع شد ... دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست ... و بهشون توجه نکرد ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟ ... با هر کسی هم که صحبت می کردم بی نتیجه بود ... اگر مسخره ام نمی کرد ... جواب درستی هم به دستم نمی رسید ... و در نهایت ... جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم ... بدون اینکه سوال من رو بدونه ... داشت سخنرانی می کرد ...☺️ - اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه 👌... نزول وحی و هم کلامی با فرشته وحی ... فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده ... اما قلب انسان جایگاه خداست ❤️... جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره ... مگه اینکه خود انسان ... بهش اجازه ورود بده ... قلب جایگاه خداست ... و اگر شخصی سعی کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه ... این جاده دو طرفه است ... خدا رو که در قلبت راه بدی ... این رابطه شروع بشه و به پیش بره... قلبت❤️ که لایق بشه ... اون وقت دیگه امر عجیبی نیست... خدا به قلبت الهام می کنه و می کنه ... و شیطان مثل قبل ... با خطواتش حمله می کنه ... خیابان خلوت ... داشتم رد می شدم ... وسط گل کاری ... همین که اومدم پام رو بزارم طرف دیگه و از گل کاری خارج شم ... به قوی ترین شکل ممکن گفت ... بایست ...🌸🌼 💠از شوک و ناگهانی بودن این حالت ... ناخودآگاه پاهام خشک شد ... و ماشین با سرعت عجیبی ... مثل برق از کنارم رد شد ... به حدی نزدیک ... که آینه بغلش محکم خورد توی دست چپم ... و چند هفته رفت توی گچ ...😢 این آخرین باری بود که شک کردم ... بین توهم و واقعیت ... بین الهام و خطوات ... اما ترس اینکه روزی به جای الهام ... درگیر خطوات بشم ... هنوز هم با منه ... مرزهای باریک اونها... و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست🌷 اما اون روز ... رسیدیم ... مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در ... بقیه جلوتر از من ... بهش که رسیدم... تمام ذوق و لبخندم کور شد ... اون حس ... تلخ ترین کلام عمرم رو به زبان آورد ...💐✨ ــــــ~~ــــــ~~ــــــ~~ــــــ~~ــ ....🌸 🍃🌹↬ @shahidane1
🥀 ڪرب و بلایی نشدم اما ڪاش آخر ماه صفر زائر باشم♥️ ┈┉┅━❀✨❀━┅┉┈ ⇝@faghatkhoda1397 @faghatkhoda1397 ┈┉┅━❀✨❀━┅┉┈