شـھیـــــــدانــــــہ
#رمانــ_مدافع_عشق💞 #قسمت_بیستم۲۰🔻 🔆همان طور که پله ها را دو تا یکی بالا می روم با کلافگی بافت موها
#رمــــان_مــدافــع_عشقــ💞
#قسمتــ_بیستویکم۲۱👇
♡ـــــــــــــــــــ♥ـــــــــــــــــــ♡
#نفسهایم به شماره می افتد.💗 فقط کمی دیگر مانده که ب#بوسمت😘. تکانی می خوری و چشم هایت را باز می کنی. #قلبم به یک باره می ریزد. بُهت زده به صورتم خیره می شوی😳 وسریع ازجایت بلند می شوی.
– چی کار می کردی!؟🤔😳
مِن مِن می کنم.
– من….دا…داش…داشتم…چ…😰
می پری بین نفس های به شماره افتاده ام.
– می خواستم برم پایین بخوابم، گفتم مامان شک می کنه. تو آخه چرا!… نمی فهمم ریحانه این چه کاریه!؟ چی رو می خوای ثابت کنی؟☹️
از ترس تمام تنم می لرزد. دهانم قفل شده.😣
– آخه چرا!… #چرا_اذیت_میکنی!؟
بغض به گلویم می دود و بی اراده یک قطره اشک، گونه ام را تر می کند.😭
– چون… #چون_دوستت_دارم!💝
بغضم می ترکد و مثل ابر بهاری شروع می کنم به گریه کردن. خدایا من چِم شده؟ چرا اینقدر ضعیف شدم؟ یکدفعه مُچ دستم را می گیری و فشار می دهی.😭😞
– گریه نکن.
توجهی نمی کنم. بیشتر فشار می دهی.
– گفتم گریه نکن. اعصابم بهم می ریزه.😠
یک لحظه نگاهت می کنم.
– برات مهمه؟… #اشکهای_من!؟😫
– درسته که دوستت ندارم… ولی آدمم. دل دارم. طاقت ندارم… حالا بس کن.🙃
زیر لب تکرار می کنم.
– دوستم نداری…؟😞😟
و هجوم اشک ها هر لحظه بیشتر می شود.
– می شه بس کنی؟… صدات میره پایین.
دستم را از دستت بیرون می کشم.😭
– مهم نیست. بذار بشنون.
پشتم را به تو می کنم و روی تختت می نشینم. دست بردار نیستم. حالا می بینی! می خواهی جانم را بگیری هم، مهم نیست تا تهش هستم.☹️ می آیی سمتم که چند تقه به در می خورد.
– چه خبره!؟..علی! ریحان! چی شده؟
نگرانی را می شد از صدای فاطمه فهمید. هول می کنی، پشت در می روی و آرام می گویی.
– چیزی نیست… یکم ریحان سردرد داره.😣😨
– می خواید بیام تو؟
– نه. تو برو بخواب. من مراقبشم.😊
پوزخند می زنم و می گویم: آره. مراقبمی.
چپ چپ نگاهم می کنی.
فاطمه دوباره می گوید: باشه مزاحم نمیشم. فقط نگران شدم چون حس کردم ریحانه داره گریه می کنه😐… اگرچیزی شد حتماً صدام کن.
– باشه! #شب_خوش!
چند لحظه می گذرد و صدای بسته شدن درِ اتاق فاطمه شنیده می شود.🚪
با کلافگی موهایت را چنگ می زنی. همانجا روی زمین می نشینی و به در تکیه می دهی.😕
چادرم را سر می کنم. به سرعت از پله ها پایین می دوم و مادرت را صدا می کنم.
– مامان زهرااا!… مامان زهرااا! آقاعلی اکبر کجاست!؟😰
زهرا خانوم از آشپزخانه جواب می دهد: اولاً سلام صبحت بخیر. دوماً همین الآن رفت حیاط موتورش رو برداره. 🏍می خواد بره حوزه.
به آشپزخانه سرک می کشم. گردنم را کج می کنم و با لحن لوس می گویم: آخ ببخشید #سلام نکردم. 🤗حالا اجازه مرخصی هست؟😊
– کجا؟ بیا صبحونه بخور.
– نه دیگه کلاس دارم باید برم.
– خُب پس به علی بگو برسونتت.
– چشم مامان. فعلاً خدا حافظ.
و در دلم می خندم. اتفاقاً نقشه ی بعدیم همین است. به حیاط می دوم. فاطمه درحال شانه زدن موهایش است. مرا که می بیند می گوید: اِاِاِ کجا این وقت صبح!؟🤗🙂
– کلاس دارم.
– خُب صبر کن باهم بریم.
– نه دیگه می رسونن منو.
و لبخند پر رنگی می زنم.
– آهان. توی راه خوش بگذره.😂
فاطمه این را می گوید و چشمک می زند.😉
جلوی در می روم و به چپ و راست نگاه می کنم. میبینمت که داری موتورت را تا سر کوچه کنارت می کشی. لبخند می زنم و دنبالت می آیم…😅
#ادامه_دارد…🌷🌷
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖