eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 🌼🌿 🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿 💢شهدا شرمنده ایم😔😭 🔹راهتون را که ادامه ندادیم هیچ....😞 🔸از ارزش هاتون هم حمایت نکردیم 🔹و شرمنده ایم از اینکه حتی نتونستیم به کوچکترین وصیتتون عمل کنیم....🙁 🔸فقط حرف و زدیم حرف زدیم و حرف... 🔹اما عمل نکردیم.....😔😔 #شهــــــدا #حجاب #یادگار_مادرم #حضرت_زهرا 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
ادامه 👆 #قسمت_بیستوششم۲۶ گیره سرم را باز می کنم و موهایم روی شانه ام می ریزد. مجبور شدم لباس از فاطم
❤️ و هفتم ۲۷ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔰دیگر کافیست، هر چه داد و بیداد کردی کافیست. هر چه مرا شکستی💔 و من هنوز هم احمقانه عاشقت هستم کافیست. نمی دانم چه عکس العملی نشان می دهی اما دیگر کافیست برای این همه بی تفاوتی و سختی. دست هایم را مشت می کنم👊 و لب هایم را روی هم فشار می دهم. کلمات پشت هم از دهانت خارج می شود و من همه را مثل ضبط صوت📻 جمع می کنم تا چند برابرش را تحویلت دهم. لب هایم می لرزد و اشک به روی گونه هایم می لغزد.😭 – تو به خاطر تحریک احساسات من حاضری پا بذاری روی غیرتم؟ 🔹این جمله ات می شود شلیک آخر به منی که انبوهی از باروتم💥. سرم را بالا می گیرم و زل می زنم به چشمانت. دست سالمم را بالا می آورم و انگشت اشاره ام را سمتت می گیرم.👈 – تو! تو غیرت داری؟ غیرت داشتی که الآن دست من این جوری نبود. آره… آره گیرم که من زدم زیر همه چیز. زدم زیر قول و حرفای طی شده… تو چی؟ تو هم به خاطر یه مشت حرف زدی زیر غیرت و مردونگی؟😔 🔸چشم هایت😳 گرد و گردتر می شوند. من درحالی که از شدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه می دهم:😭 تو هنوز نفهمیدی، بخوای نخوای من زنتم، شرعاً و قانوناً😖. شرع و قانون حرفای طی شده حالیش نیست. تو اگر منو مثل غریبه ها بشکنی تا سرکوچه ام نمی برنت چه برسه مرز برای جنگ. می فهمی؟ من زنتم… زنت. ما حرف زدیم و قرار گذاشتیم که تو یه روزی میری، اما قرار نذاشتیم که همدیگه رو له کنیم، زیر پا بذاریم تا بالا بریم❗️ تو که پسر پیغمبری… آسید آسید از دهن رفیقات نمی افته. تو که شاگرد اول حوزه ای… ببینم حقی که از من به گردنته رو می دونی؟ اون دنیا می خوای بگی حرف زدیم؟ چه جالب‼️ 🔸چهره ات هر لحظه سرخ تر می شود. صدایت می لرزد و بین حرفم می پری. – بس کن! بسه!😡 – نه چرا؟ چرا بس کنم حدود یک ماهه که ساکت بودم. هر چی شد بازم مثل احمقا دوسِت داشتم. مگه نگفتی بگو؟ مگه عربده نکشیدی بگو، توضیح بده…⁉️ اینا همه اش توضیحه. اگر بعد از اتفاق دست من همه چیو می سپردم به پدرم اینجور نمیشد. وقتی که بابام فهمید تو بودی و من تنها راهی کلاس شدم بقدری عصبانی شد که می گفت همه چی تمومه. حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشو فهمیدی. ولی من جلوشو گرفتم و گفتم که مقصر من بودم. بچه بازی کردم… نتونستی بیای دنبالم… نشد! اگر جلوشو نمی گرفتم الآن سینتو جلو نمی دادی و بهم تهمت نمی زدی. حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گفتن که تو مقصر بودی… آره تو. اما من گذشتم باغیرت! الان مشکلت پارک و لباس الان منه؟ تو که درس دین خوندی نمی فهمی تهمت گناه کبیره ست❓ آره. باشه می گم حق با توست. باز می گویی: گفتم بس کن.😖 – نه. گوش کن. آره کارای پارک برای این بود که حرصت رو در بیارم، اما این جا… فکر کردم تویی. چون مادرت گفته بود سجاد شب خونه نیست. حالا چی؟ بازم حرف داری؟ بازم می خوای لهم کنی؟😐 دست باند پیچی شده ام را به سینه ات می کوبم.👊 – می دونی؟ می دونی تو خیلی بدی. خیلی. از خدا می خوام آرزوی اون جنگ و دفاع رو به دلت بذاره. 🔹دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پی در پی با دست زخمی ام به سینه ات می کوبم. – نه! من… من خیلی دیوونه ام. یه احمقم که هنوز میگم دوسِت دارم… آره لعنتی دوسِت دارم… اون دعامو پس می گیرم. برو… باید بری!👣 تقصیر خودم بود… خودم از اول قبول کردم.  احساس می کنم تنت درحال لرزیدن است. سرم را بالا می گیرم. گریه می کنی😭. شدیدتر از من. لب هایت را روی هم فشار می دهی و شانه هایت تکان می خورد. می خواهی چیزی بگویی که نگاهت به دست بخیه خورده ام می افتد.👀 – ببین چی کار کردی ریحان! بازویم را می گیری و به دنبال خودت می کشی. به دستم نگاه می کنم. خون از لا به لای باند روی فرش می ریزد. از هال که بیرون می رویم هر دویمان خشکمان می زند. مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک می ریزد. فاطمه هم بالای پله ها ماتش برده. – داداش تو چی کار کردی⁉️ ♦️پس تمام این مدت حرف هایمان شنونده های دیگری هم داشته! همه چیز فاش شد، اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد می شوی و به سمت طبقه بالا می دوی🏃. چند دقیقه بعد با یک چفیه و شلوار ورزشی و سویی شرت پایین می آیی.🚶 چفیه را روی سرم می اندازی و گره می زنی شلوار را دستم می دهی. – پات کن.😳 به سختی خم می شوم و شلوار را می پوشم. سویی شرت را خودت تنم می کنی. از درد لب پایینم را گاز می گیرم. مادرت با گریه😭 می گوید: علی کارِت دارم. .... 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#سیــــــره_شهــــــدا👆 #شماره(3⃣)🔻 💢هم مداح بود هم شاعر اهل بیت💚 ♦️می‌گفت: «شرمنده‌ام که با سر و
🌸💠🌸💠🌸💠🌸 🔺 (4⃣) ــــــــــــــــــــــــــــــ ❤️ ❤️ 👈وقتی جنازه ی او را به اهواز آوردند، مادرش هم آنجا بود. به خاطر این که پیکر، سر در بدن نداشت،😔 بچه ها اجازه نمی دادند مادرش بالای سرش بیاید، اما ایشان کوتاه نمی آمد و می گفت :«هر طور شده من باید بچه ام روببینم.»😭 درنهایت، بچه ها کوتاه آمدند و حاج خانم توانست جنازه ی فرزندش را ببیند.💔💔 👈همه منتظر بودند، صحنه‌های دل خراش و مویه مادر و خراشیدن صورتش را ببینند، به قدری صلابت نشان داد که تعجب همه را برانگیخت. 👌 حاج خانم وقتی بالای پیکر بدون سرفرزندش آمد و با آن وضع مواجه شد، فقط سه بار بلند گفت: « ، مرگ بر آمریکا، مرگ بر آمریکا» بعد زینب وار، بوسه ای بر حنجره جگر گوشه‌اش زد و بدون گریه و زاری محوطه راترک کرد.  ( )🌹 🍃🌸↬ @shahidane1
❣⚡️❣⚡️❣ ❣هر یک از دایره جمع به راهی رفتند... ❣ما بماندیم و خیال تو به یک جای مقیم..... مدافــــ🔻حــــرمــ🔻ــــع #شهیــــداکبــــرملڪــــشاهی🌹🍃 ♡⇦سالروزشــھادتــــــــ💔 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
﷽ ━━━━━💠🌸💠━━━━━ 📝بخشی از وصیت‌نامه 👇👇 #شهید_روح‌_الله_قربانی به خانواده‌اش🌹🍃 🔸چیزی که نمی‌دانید عمل نکنید❌ 🔹ادای کسی را در نیاورید❌ 🔸بدون علم درست وارد کاری نشوید، مخصوصاً دین؛⚡️ 🔹اول واجبات بعد مستحبات مؤکد، مثل کمک به پدر و مادر و دور و بری‌ها، نه حج و کربلا صد بار... 🔸بدون این کارها؛ هیئت و زیارت با توجه به نیاز، با توجه به دین و سیدالشهدا علیه‌السلام و فقط نیکی به پدر و مادر مستثنی است.❣ 🔰قال الله: ✨افضل الاعمال بر والدین و اولادها✨ #شهید_روح‌_الله_قربانی🌷🍃 #شادے_روحش_صلواتــــــــ🌼 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🔹🔷💠🔵💠🔷🔹 👆👆یک سنی سوری را شیعه کرد❤️ 💠 #شهید_حسن_حزباوی با صداقت و اهل حجب و حیا بود اگر چه کم حرف می‌زد اما همیشه لبخند به لب داشت.☺️ 🔸انسانی متواضع و کم توقع و در مسائل کاری بسیار با جدیت و نمونه، یک پاسدار وظیفه شناس بود✨ 🔹چندین بار در رزمایش ها به خاطر همین جدیت و نظم و ذکاوتش مشورد تشویق قرار می گیرند.🏅 همین رفتار و کردارش سبب شد تا یکی از برادران سنی مذهب در سوریه بعد از دوستی با شهید حزباوی و تحت تاثیر رفتارش به مذهب تشیع مشرف شد.💚 ♦️بعد از غسل شهادت🕊 برای عملیات حرکت می‌کند وقتی همرزمانش محاصره می‌شوند می‌گوید: نباید اجازه دهیم بچه ها قتل عام شوند، پشت تیر بار می‌نشیند و یک سره شلیک می‌کند تا محاصره شکسته می شود و نیروهای خودی موفق به خروج از محاصره می‌شوند.⛓ اما در همان حالت از طرف تکفیری ها مورد هدف قرار می‌گیرد و به شهادت می‌رسد.🕊🌸 👈یکی از دوستان شهید #شهید_حسن_حزباوی🌷🍃 #شهــــــدا #گـــاهےنگـــاهے💔 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
━━━━━💠🌸💠━━━━━ 🎬کلیپ_شهدایی👆👆 ❤️خوشا آنان که جانان می شناسند ❤️طریق عشق و ایمان می شناسند ❤️بسی گفتیم و گفتند از شهیدان ❤️شهیدان را شهیدان می شناسند #سردار_خیبر✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت🌷🍃 #اللهــــم‌ارزقنــــاشهــــادتـــــ💔🕊 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🎀 🍃 #زیــنـبـیــــون🍃 🎀 🍃 #پای_درس_شهدا🌹 #تلنگر⚡️⚡️ #حاج_حسین رفته بود شناسایی، بعد از شناسایی نقشه عملیات را پهن کرد، نقطه ای را نشان داد و گفت: اگر من #شهید شدم اینجا از روی چند #خوشه_گندم🌾 رد شدم به صاحبش بگویید راضی باشد.☺️ #حاج_حسین_خرازی🌷🍃 #روزتـــون متبرڪ به #نگــاه‌شهدا🌹🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
. #داستان_دنباله-دار نسل_سوخته🔻 #قسمت_هفدهم۱۷ این داستان👈 #چشمهارا_باید_بست تا چشمم به آقای غیو
🔻 ۱۸🔻 👈این داستان👈 🔻 📖دفتر رو در آوردم و دادم دستش ... - آقا امانت تون ... صحیح و سالم ... خنده اش گرفت ...☺️ 🛎زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن ...🔊 - مهران فضلی ... پایه چهارم الف ... سریع بیاد دفتر ...🤔 با عجله 🏃... پله ها رو دو تا یکی ... دو طبقه رو دویدم پایین ... رفتم دفتر ... مدیر باهام کار داشت ...😐 - ببین فضلی ... از هر پایه، 3 کلاس ... پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست ... یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است ... و کادر هم سرشون خیلی شلوغه ... تمام کپی های مدرسه و پرینت ها اونجاست ... از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها ... از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی📇😳 ... کلید رو گذاشت روی میز ...😕 - هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده ... مواظب باش برگه هم اسراف نشه ... بیت الماله ...😟 از دفتر اومدم بیرون ... مات و مبهوت به کلید نگاه می کردم... باورم نمی شد تا این حد بهم اعتماد کرده باشن ...🤔 همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم ... اون روز که به خاطر خدا ... برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر ...😐 و خدا نگذاشت ... راحت اشتباهم رو جبران کنم ... در کنار تاوان گناهم ... یه امتحان خیلی سخت هم ازم گرفت ... و اون چند روز ... بار هر دوش رو به دوش کشیدم ...🙂 اشک توی چشم هام جمع شده بود ...😢 ان الله و ... خدا به هر که بخواهد ... عزت عطا می کند ☺️ ...🍃🍃🍃 🍃🌸↬ @shahidane1
#دعــاےفرج به نیابت از 👈سردارمدافع حرم🔻 #شهیدمحمدرضادهقان🌷 🔶 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🔶 #شبتون_شهدایی💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌼 🌸🍃 ...؟💔 ☀️⇦زل آفتاب به شهر و خانه هایمان هجوم آورده …↻ ▓⇦ به چترها⛱ پناه برده ایم …😔 🎋⇦دنیا پر است از خاکستری های پر رنگ … می شود با خودت رنگ و بوی بیاوری ؟؟💐💐 🌹 🍃🌸↬ @shahidane1
🌿🌼🌿🌼🌿 ☀️صبح یعنے بہ نفس هاے تو پیوند شدن ☀️صبح یعنے پر از احساسِ خداوند شدن ☀️صبح یعنے ڪه پس از شامِ سیہ می‌آیے ای خوشا سر به سر زلف تو دلبند شدن..❣ 💠فرمانده تیپ یکم عمار لشگر ۲۷ محمدرسول الله(ص) #شهید_مھدےخندان🌷🍃 #صبــــحتــــون_شــــھدایــــے🌹 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🌺⚡️🌺⚡️🌺 محتاجم محتاجِ یک فنجان #چای ☕️ که پهلویش #تو باشی...❣❣ #شهید_محمدحسین_محمدخانی🌹🍃 #روزتـــون متبرڪ به #نگــاه‌شهدا🌷 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
❤️✨❤️✨❤️ 🔶همیشه موقع نماز هر کجا بود خودش را به خانه می رساند تا بچه ها ببینند پدرشان مقید به نماز  اول وقت است و یاد بگیرند...💯 نماز جمعه ها محمد متین را با خودش به مسجد می برد... خب محمد متین اینقدر شیطان بود که سر نماز همه مهر ها را جمع می‌کرد😬 مسجدی ها می دانستند❣❣ وقتی او می آید باید یک مهر دیگر در جیبشان داشته باشند.😁 #شهید_مهدی_قاضی‌خانی🌹🍃 #شادے_روحش_صلواتــــــــ🌼 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨حرفے نزدم از غم دوری تـــو اما...✨ ✨ای ڪاش بدانے ڪہ چہ آورده بہ روزم...✨ #شهید_امیــــرسیــاوشــے🌷🍃 #سالروزشهــادتــــــ💔🍃 #شادے_روحش_صلواتــــــــ🌼 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
▓ــــ♡♥♡ــــ▓ ♡ولادت : ۷۰/۱۰/۵ - هریس ♥شهادت : ۹۴/۹/۲۹ - حلب سوریه ♡آرامگاه : تبریز - گلزار شهدای وادی رحمت 👈مطیع محض #ولایت حضرت #امام_خامنه ای باشید، نه در حرف بلکه در عمل. 💠این گونه نباشد که به خاطر حرف این و آن و عده ای منحرف ، حرف ولی بر روی زمین بماند یا اگر حرف ولی را مخالف با میل شخصی دیدیم به آن عمل نکنیم.🌷🌷 #شهید_محمد_رضا_فخیمی🌹🍃 #ســــالــــروزشهــــادتــــــــ💔 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🕊✨🕊✨🕊✨🕊 💠امروز ۲۹ آذرماه سالروز شهادت شهیدان مدافع حرم 👇👇 شهیدمدافع حرم محمدرضا فخیمی🌹🍃 شهیدمدافع حرم اسماعیل خانزاده🌹🍃 شهیدمدافع حرم امیر سیاوشی🌹🍃 شهیدمدافع حرم عباسعلی علیزاده🌹🍃 شهیدمدافع حرم عبدالمهدی کاظمی🌹🍃 شهیدمدافع حرم سجاد عفتی🌹🍃 شهیدمدافع حرم محمود شفیعی🌹🍃 شهیدمدافع حرم حمیدرضا اسداللهی🌹🍃 شهیدمدافع حرم فرامرز رضازاده🌹🍃 شهیدمدافع حرم عبدالحسین یوسفیان🌹🍃 #روزتـــون متبرڪ به #نگــاه‌شهدا🌸 #شادے_روحشان_صلواتــــــــ🌼  🌷 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌷 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️ #قسمت_بیست و هفتم ۲۷ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔰دیگر کا
❤️ و هشتم ۲۸ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مادرت با گریه😭 می گوید: علی کارِت دارم. – باشه برای بعد مادر… همه چیز رو خودم توضیح می دم. فعلاً باید ببرمش بیمارستان.🚑 اینها را همین طور که به هال می روی و چادرم را می آوری، می گویی. با نگرانی نگاهم می کنی.😐 – سرت کن تا موتور 🏍 رو بیرون می برم. فاطمه از همان بالا می گوید. – با ماشین🚗 ببر خُب. هوا… حرفش را نیمه قطع می کنی. – این جوری زودتر می رسیم.☄ به حیاط می دوی و من همان طور که به سختی کش چادرم را روی چفیه می کشم نگاهی به مادرت می کنم که گوشه ای ایستاده و تماشا می کند.😳 – ریحانه!… اینایی که با دعوا می گفتید راست بود؟ سرم را به نشانه تأسف تکان می دهم و با بغض به حیاط می روم.😔 * پرستار برای بار آخر دستم را چک می کند و می گوید: شانس آوردید. بخیه ها خیلی باز نشده بودن… نیم ساعت دیگه بعد از تموم شدن سرُم، می تونید برید.💉 پرستار این را می گوید و اتاق را ترک می کند.🚶♀ بالای سرم ایستاده ای و هنوز بغض داری. حس می کنم زیادی تند رفته ام. زیادی غیرت را به رُخت کشیده ام. هر چه هست، سبک شده ام. شاید به خاطر گریه😭 و مشت هایم بود. روی صندلی، کنار تخت می نشینی و دستت را روی دست سالمم می گذاری. با تعجب😳 نگاهت می کنم. آهسته می پرسی: چند روزه؟ چند روزه که… لرزش بیشتری به صدایت می دود. – چند روزه که زنمی⁉️  آرام جواب می دهم: بیست و هفت روز. لبخند تلخی می زنی.😏 – دیدی اشتباه گفتی. بیست و نه روزه.  بهت زده نگاهت می کنم. از من دقیق تر حساب روزها را داری! – ازمن دقیق تری❗️ نگاهت👀 را به دستم می دوزی. بغضت را فرو می بری. – فکرکنم مجبور شیم دستت رو سه باره بخیه بزنیم. فهمیدم که می خواهی از زیر حرف دَر بروی، اما من مصمم بودم برای این که بدانم چطور است که تعداد روزهای سپری شده در خاطر تو بهتر مانده تا من.😐 – نگفتی چرا؟ چطور تو از من دقیق تری❓ فکر می کردم که حساب روزها برات مهم نیست. لبخند تلخی😏 می زنی و به چشمانم خیره می شوی.👀 – می دونستی که خیلی لجبازی؟ خانوم کله شق من❗️ این جمله ات همه ی تنم را سست می کند. “خانوم من‼️” ادامه می دهی: می خوای بدونی چرا؟ با چشمانم👀 التماس می کنم که بگویی. – شاید داشتم می شمردم ببینم کی از دستت راحت می شم. و پشت بندش مسخره می خندی. از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست می گویی. برای همین بی اراده بغض به گلویم می دود.😮 – آره. حدس می زدم. جز این چی می تونه باشه؟ رویم را به سمت پنجره برمی گردانم و بغضم را رها می کنم. تصویرت روی شیشه پنجره منعکس می شود.🌫 دستت را سمت صورتم می آوری. چانه ام را می گیری و رویم را سمت خودت برمی گردانی. – میشه بس کنی؟ زجر می دی با اشکات ریحانه.😭 باورم نمی شد. تو علی اکبر منی؟ نگاهت می کنم و خشکم می زند. قطرات براق خون آهسته از بینی ات پایین می آید و روی پیراهنت می چکد. به مِن و مِن می افتم.😔 – ع…علی… علی اکبر… خون! و با ترس اشاره می کنم به صورتت. دستت را از زیر چانه ام بر می داری و بینی ات را می گیری. – چیزی نیست. چیزی نیست.  بلند می شوی و از اتاق بیرون می روی. با نگرانی روی تخت می نشینم. 😞 * موتورت 🏍 را داخل حیاط هُل می دهی و من کنارت آهسته وارد حیاط می شوم. – علی؛ مطمئنی که خوبی❓ – آره. از بی خوابیه که این جوری شدم. دیشب تا صبح کتاب📖 می خوندم.  با نگرانی نگاهت می کنم و سرم را به نشانه ” قبول کردم ” تکان می دهم. زهرا خانوم پرده را کنار زده و پشت پنجره ایستاده. چشم هایش👀 ازغصه قرمز شده. مُچ دستم را می گیری. خم می شوی و کنار گوشم به حالت زمزمه می گویی. – من هرچی که گفتم تأیید می کنی. باشه؟ – باشه.    فرصت بحث نیست و من می دانم به حد کافی خودت دلواپسی. آرام وارد راهرو می شوی و بعد هم هال. یا شاید بهتراست بگویم سمت اتاق بازجویی. زهرا خانوم لبخندی🙂 ساختگی به من می زند و می گوید: سلام عزیزم. حالت بهتر شد؟ دکتر چی گفت؟ دستم را بالا می گیرم و نشانش می دهم. – چیزی نیست، دوباره بخیه خورد‼️ .... 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
🌸💠🌸💠🌸💠🌸 #سیــــــره_شــهــــــدا🔺 #شمــــــــاره(4⃣) ــــــــــــــــــــــــــــــ ❤️ #فریــــاد_ی
﷽ #سیــــــره_شهــــــــدا👆 #شمــــــــاره(5⃣) ━━━━━💠🌸💠━━━━━ 📜خاطــــــره اے از شهید... یک‌بار سربازی نزد من آمد و گفت: حاجی لباسم پاره شده و لباس دیگری ندارم که بپوشم😳. رفتم و بین هدایایی که بچه‌های دبستانی برای رزمندگان فرستاده بودند، گشتم. در میان نامه‌ها یک سوزن و مقداری نخ💈 پیدا کردم که همراه با یک یاداشت🗒 بود. نامه را دختر بچه‌ای👧 هشت،نه‌ساله فرستاده بود. با خط خودش نوشته بود:✏️ رزمنده عزیز، من ارادت خاصی به رزمندگان دارم. امیدوارم دشمن را شکست بدهی. برایت سوزن نخ💈 فرستادم تا اگر لباست پاره شد، آن را بدوزی و یک صلوات بفرستی. گریه‌ام😭 گرفت و سوزن و نخ💈 را به آن سرباز دادم. او هم لباسش را دوخت و صلواتی فرستاد و به طرف سنگرش به راه افتاد. (خاطره از حسین علیخانی، مسئول ایستگاه صلواتی) #شهید_حسین_علیخانی🌹🍃 #شادے_روحشان_صلواتــــــــ🌼 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ
sina sina abas.mp3
1.39M
🕊✨🕊✨🕊 💢سینا سینا عباس، به گوشی بابا ندا ندا بابا جان به گوشی آرزوی هر پدری، دیدن دخترش در لباس عروسی است ببخشید کارتون نیستم شب عروسی میام پیشت..💫✨ 🎧#صدای_ماندگار #شهید_مدافع_حرم✨ #عباسعلی_علیزاده🌹🍃 #شادے_روحش_صلواتــــــــ🌼 #ســــالــــروز_شهــــادتــــــــ💔 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🕊✨🕊✨🕊 💢سینا سینا عباس، به گوشی بابا ندا ندا بابا جان به گوشی آرزوی هر پدری، دیدن دخترش
🔻شهید مدافع حرم🔻 #حــاج_عباسعلی_علیـــزاده🌹🍃 سالروزشهادتــــــــــ💔 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
﷽ ━━━━━💠🌸💠━━━━━ 💢جواد تابستان‌ها کار می‌کرد؛ بامیه، شکلات🍬🍭 و از این‌جور چیزها می‌فروخت و به خانواده کمک می‌کرد. همیشه هم از من می‌پرسید❓ چی دوست داری تا برایت بخرم. مقداری هم برای همسایه‌ها و دوستان کنار می‌گذاشت.☺️ 🔷با نخستین حقوقی که از پالایشگاه نفت آبادان گرفت، برای یکی از افراد فامیل که وضعیت اقتصادی خوبی نداشت و کار بافتنی می‌کرد، یک دستگاه چرخ بافتنی خرید. یک روز گفت نیت کردم شما را به مشهد ببرم و من، مادر و مادربزرگم را به مشهد برد.☺️ 🔶راوی: سرکار خانم فاطمه تندگویان🌸 #شهید_محمد_جواد_تندگویان🌹🍃 #ســــالــــروز_تجلیل💔 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شور ، شب احساسی ،شب جمعه،توسلی.m4a
2.88M
▓ #شور⇧شب جمعه ــ #شبــ_زیارتی_ارباب👌 #تــــــو_ڪــــه_باشــــی.... 🎙بامداحی مدیر کانال #شهیدانه 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🕊 🍃🕊 🌸🍃🕊 شب جمعه به یاد❣❣ 👈سه تا رفیق و همرزم شهید🕊 شهدایی از چهار گوشه ایران🇮🇷 به ترتیب شهادت، از راست ⬅️ ✨ " "🌷🍃 🔸متولد= تبریز ، آذربایجان 🔹شهادت= مبارزه با گروهک ریگی ✨ " "🌷🍃 🔸متولد= اندیمشک ، خوزستان 🔹شهادت= مبارزه با گروهک پژاک ✨ " "🌷🍃 🔸متولد= رشت ، گیلان 🔹شهادت= مبارزه با داعش و گروه های تروریستی و تکفیری 🌼 🍃🌸↬ @shahidane1