┄༄☘🌸☘༄┄
بارالها✨
🔷مردن كه حق است پس چه بهتر كه مرگ با عزت (شهادت) را در آغوش بگيرم نه آنكه مرگ ذلت مرا در خواب غفلت فرا گيرد.❣
خدايا✨
🔶هرشهيد پرچمی برای عزت دين توست و به يقين می دانم كه پرچم و خونی كه خون بهايش توی خدا هستی، هرگز بر زمين نخواهد افتاد.❣
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_اسماعیل_خانزاده🌹🍃
#ســــالــــروزشهــــادتــــــــ💔
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــ_هجــــدهــم۱۸🔻 👈این داستان👈 #عزت_از_آن_خداست🔻 📖دفتر رو در
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــــ_نــوزدهــم۱۹
👈این داستان ⇦ #چراهاےبےجواب🤔
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
💠⚡️من سعی می کردم با همه تیپ ... و اخلاقی دوست بشم👌... بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود🙁 ... اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم ...😊
🎋 تمرین برای برقراری ارتباط ... تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت ➰... تمرین برای صبر ... تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد ...
شناخت شخصیت ها ... منشا رفتارها ... برام جالب بود ... اگر چه اولش با این فکر شروع شد ...🌸
- چرا بعضی ها دست به #گناه میزنن؟😰 ... چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها ... حتی در شرایط مشابه میشه؟ ...☹️
و بیشترین سوال ها رو هم ... تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم ... برام درست کرده بود ... خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و ...
من خیلی راحت با #احسان دوست شده بودم😊 ... برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه ...
مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های🌯 کوچیکی درست می کرد ... ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم👌... و بعضی ها من رو سرزنش می کردن ... حرف هاشون از سر دوستی بود ... اما همین تفاوت های رفتاری ... بیشتر من رو به فکر می برد ...🤔
و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم ... #تنها_بود ... و می خواستم ... این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم ...
اما دیدن همین رفتارها و تفکرها ... کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد ... تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟ ...🤔🌸
❣بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن ... امروز ازش فاصله می گرفتن ... و پدری که تا چند وقت پیش ... علی رغم همه بدرفتاری هاش ... در حقم پدری می کرد ... کم کم داشت من رو طرد می کرد ...💠
#حس_تنهایی و غمی که از فشار زندگی ... و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود ... با این افکار ... از حس دلسوزی برای خودم ... حالت منطقی تری پیدا می کرد ... اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد ...
#رمضان از راه رسید ... و من با دنیایی از سوال ها ❗️❓... که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی ... چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شد ... به مهمانی خدا وارد شدم ...
.
#ادامه_دارد....🔅
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌼🌸﷽🌼🌸🌼
🔅 #ســلامـ_آقــاےغریبــــمـ😔
#جمعه_یعنی یک غروب وعده دار
وعده ترمیم قلب یاس زار
#جمعه_یعنی مادر چشم انتظار
در هوای دیدن روی نگار
#جمعه_یعنی یه سماء دلواپسی
می شود مولا به داد ما رسی …؟😭
#یاصاحبــــ_زمــــــان_عج🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
4_5828156043829445852.mp3
4.32M
🎼🍃
🍃
#ثمینه | #چفیه
چـه مـی جــــویی
عــشـــق ایــنجـاسـت
#سیدمرتضیآوینی👤
#پیشنهــــاددانلود👌
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
4_6024052487202276561.mp3
5.58M
👈 #اذان 👆
باصــــــداے↯↯↯
#شهیدابــــــراهیــم_هــــادے💔🍃
#التماس_دعا💐
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️ #قسمت_بیست و هشتم ۲۸ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مادرت با
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️
#قسمت_بیست و هشتم ۲۸
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🎋💠چند قدم سمتم می آید و شانه هایم را می گیرد.
– بیا بشین کنار من.☺️
و اشاره می کند به کاناپه سورمه ای رنگ کنار پنجره.🖼 کنارش می نشینم و تو ایستاده ای در انتظار سؤالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفتد. زهرا خانوم دستم را می گیرد و به چشمانم👀 زل می زند.
– ریحانه مادر! دق کردم تا برگردید. چند تا سؤال ازت می پرسم. نترس و راستشو بگو.👌
سعی می کنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بی تفاوت بالا می اندازم و با خنده می گویم: وا مامان❗️ از چی بترسم، قربونت بشم❓
چشم های تیره اش را اشک پر می کند.😭
– به من دروغ نگو همین.
دلم برایش کباب می شود.
– من دروغ نمی گم⁉️
– چیزایی که گفتید. چیزایی که… این که علی می خواد بره، درسته❔
از استرس دست هایم یخ زده. می ترسم بویی ببرد. دستم را از دستش بیرون می کشم. آب دهانم را قورت می دهم.😐
– بله. می خواد بره.
تو چند قدم جلو می آیی و می پری وسط حرف من.
– ببین مادر من. بذار من بهت…
زهرا خانوم عصبی😖 نگاهت می کند.
– لازم نکرده. اون قدر که لازم بود از زبون خودت شنیدم.😡
رویش را سمتم برمی گرداند و دوباره می پرسد❔ تو هم قبول کردی که بره❔❕
سرم را به نشانه تأیید تکان می دهم. اشک روی گونه هایش می لغزد.😭
– گفتی توی حرفات قول و قرار… چه قول و قراری با هم گذاشتید مادر❔
دهانم از ترس خشک شده و قلبم در سینه محکم می کوبد.💗
– ما… ما… هیچ قول و قراری… فقط… فقط روز خواستگاری… روز…💞
تو باز هم بین حرف می پری و با استرس بلند می گویی: چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری آخه❓
– علی! یک بار دیگه چیزی بگی خودت می دونی.
با این که همه ی تنم می لرزد و از آخرش می ترسم، دست سالمم را بالا می آورم و صورتش را نوازش می کنم.✨
– مامان جون❕ چیزی نیست راست می گه. روزخواستگاری…علی اکبر… گفت که دوست داره بره و با این شرط … با این شرط خواستگاری کرد. منم قبول کردم. همین.☺️
– همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن… اینا چی⁉️
گیج😇 شده ام و نمی دانم چه بگویم که به دادم می رسی.
– مادر من! بذار اینو من بگم. من فقط نمی خواستم وابسته بشیم. همین.
زهرا خانوم از جا بلند می شود و با چند قدم👣 بلند به طرفت می آید.
– همین؟ همین؟ بچه مردم رو دق بدی که همین❓ مطمئنی راضیه؟ با این وضعی که براش درست کردی؟ چقدر راحت میگی همین❗️ بهش نگاه کردی❓ از وقتی که با تو عقد کرده نصف شده. این بچه اگر چیزی گفت درسته. کسی که می خواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانواده اش باشه. نه این که دوباره و سه باره دست زنشو بخیه بزنن. فکر کردی چون پسرمی، چشمم رو می بندم و می زنم به مادر شوهر بازی⁉️
از جایم بلند می شوم و سمتتان می آیم. زهرا خانوم به شدت عصبی😡 است. سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمی گویی. از پشت سر دستم را روی شانه مادرت می گذارم: مامان ترو خدا آروم باشید. چیزی نیست. دست من ربطی به علی اکبر نداره. من… من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت🕊🌹 و جنگ باشه.
مادرت بر می گردد و با همان حال گریه می گوید: دختر مگه با بچه داری حرف می زنی؟😭 عزیزدلم؛ من مگه می ذارم باز هم اذیتت کنه. این قضیه باید به پدر ومادرت گفته بشه. بین بزرگترها باید حل بشه. مگه میشه همین باشه❓
– آره مامان به خدا همینه. علی نمی خواست وابسته ش بشم. به فکر من بود. می خواست وقتی می ره بتونم راحت دل بکنم.😔
به دستم اشاره می کند و با تندی جواب می دهد: آره دارم می بینم چقدر به فکرته.
– هست. هست به خدا. فقط… فقط… تا امشب فکر می کرد روشش درسته. حالا درست می شه. دعوا بین همه ی زن و شوهرها هست قربونت بشم.☺️
تو دست هایت را از پشت دور مادرت حلقه می کنی.
– مادر عزیزم!🌸 تو اگر این قدر بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم. منم که هنوز اینجام. حق با شماست اشتباه من بود.😔 این قدر به خودت فشار نیار، سکته می کنی خدایی نکرده.
نگاهت👀 می کنم. باورم نمی شود از کسی دفاع کرده ام که قلب مرا شکسته💔، اما نمی دانم چه رازی در چشمان غمگینت😳 موج می زند که همه چیز را از یاد می برم. چیزی که به من می گوید مقصر تو نیستی و من اشتباه می کنم.
زهرا خانوم دست هایت را کنار می زند و از هال خارج می شود. بدون این که بخواهد حرف دیگری بزند. با تعجب😳 آهسته می پرسم: همیشه این قدر زود قانع می شن❓
– قانع نشد. یه کم آروم شد. می ره فکر کنه.🤔 عادتشه. سخت ترین بحث ها با مامان سرجمع ده دقیقه ست، بعدش ساکت می شه و می ره توی فکر.
– خب پس خیلی هم سخت نبود.☺️
– باید صبر کنیم نتیجه ی فکرشو بگه.
– حداقل خوبه قضیه ازدواج صوری رو نفهمیدن.😉
لبخند معنا داری می زنی😁. پیراهنت را چنگ می زنی و بخش روی سینه اش را جلو می کشی.
– آره. من برم لباسمو عوض کنم. بدجور خونی شده.❣
#ادامه دارد …🔅
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
💠 #شهــــــــداےمــــــداح💠 #شمــــــــــاره⇦(4⃣) #مداحان_شهید_جبهه ها👆 ✨به یاد ذاکران دلسوخته #ا
﷽
#شــھداےمــداح👆
👈 #شمــــــــاره(5⃣)
━━━━━💠🌸💠━━━━━
📝بخشی از وصیت شهید :
💠شعائر اسلامی را زنده نگه دارید
و سعی کنید نوحه خوانی و سینه زنی
و مراسم های دعاهای #کمیل و #توسل و #ندبه را هر چه با شکوهتر برگزار کنید💯💫
که تنها راه نزدیک شدن به خدا✨
دنبال #راه_ائمه {ع} و #اولیــا؛ رفتن است »🌿🌸
🎤ذاکر دلسوخته اهل بیت {ع}
"#شهید_محسن_گلستانی"🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
✨🕊✨
♦️روزگاری این پهناور دلیر
انارستان بود❣❣
انارهای عاشق❤️
با سینههای خونین💔
در همه جا رسته بودند⚡️
خزان که نه🍁🍂
اما موسمی رسید که #انارها همه بر خاک افتادند🕊 و خونشان در تمام ایران زمین جریان گرفت و از آن همه خون بیباک، مرز تا مرز، #شقایق رویید و سرفرازی و سربلندی رواج گرفت....🌹🍃
💠ای شهیدان❗️
هر چه ما داریم از خون شماست🌹😔
#حال_هواے_جمع_شـهیدانم_آرزوست
#شادے_روحشان_صلواتــــــــ🌼
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
babolharam taheri.mp3
1.77M
#شــــور_زیبــــــــا 👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️شب يلدایِ ما شام غريبونه حسينِ
⭕️شبِ یلدایِ ما مویِ پریشونِ حسینِ
⭕️شب یلدا ، تامیتونم ...
یه دقیقه بیشتر اسمت رو میخونم ...
«آقام حسین آقام حسین آقام حسین»
🎙 #حسیــــــــن_طاهــــــــــرے👌
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــــ_نــوزدهــم۱۹ 👈این داستان ⇦ #چراهاےبےجواب🤔 ــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_بیستــــم۲۰
👈این داستان⇦ 《تو شاهد باش》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💠🌼یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم ... و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم👌 ... حتی چند بار ... قبل از اینکه مادرم بلند بشه ... من چای رو دم کرده بودم ...👌
#پدرم ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود ... اون روز سحر ... نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون ... تا چشمش بهم افتاد ... دوباره اخم هاش رفت توی هم ... حتی جواب سلامم رو هم نداد ...😔
سریع براش چای ریختم ... دستم رو آوردم جلو که ...
با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد ...
🌸به والدین خوداحسان میکنید؟🌸...
جا خوردم ... دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد ...😳
- لازم نکرده ... من به لطف تو نیازی ندارم ... تو به ما شر نرسان ... خیرت پیشکش ...⚡️
بدجور دلم شکست ... دلم می خواست با همه وجود گریه کنم ...😢
- من چه شری به کسی رسونده بودم؟😏 ... غیر از این بود که حتی بدی رو ... با خوبی جواب می دادم؟ ... غیر از این بود که ...😞
چشم هام پر از اشک شده بود 😭...
یه نگاه بهم انداخت ... نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود...
- اصلا لازم نکرده روزه بگیری😡 ... هنوز 5 سال دیگه مونده ... پاشو برو بخواب ...😳
- #امــــــــــــا ...😟
صدام بغض داشت و می لرزید ...
- به تو واجب نشده ... من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری ...☹️
#نفسم توی سینه ام حبس شده بود ... و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد ... همون جا خشکم زده بود ... مادرم هنوز به سفره نرسیده ... از جا بلند شدم ...🙂
- #شبتون_بخیر ...🌙
و بدون مکث رفتم توی اتاق ... پام به اتاق نرسیده ... اشکم سرازیر شد😭 ... تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم... در رو بستم و همون جا پشت در نشستم ... سعید و الهام خواب بودن ... جلوی دهنم رو گرفتم ... صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه ...😰☹️
- #خدایا ... تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم ... من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟🙁 ... من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت ... تو شاهد باش ... چون حرف تو بود گوش کردم ... اما خیلی دلم سوخته ... خیلی ...
گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم ...☺️
صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد❣ ... پدرم اهل نماز نبود ... گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه... برم #وضو بگیرم ... می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم ... اجازه اون رو هم ازم صلب کنه ... که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده ...
تا صدای در اتاق شون اومد ... آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم ... از توی آشپزخونه صدا می اومد ... دویدم سمت دستشویی که یهو ...😨
اونی که توی آشپزخونه بود ... پدرم بود ...😨
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
.
🌷﷽🌷
#یاصــاحبــــ_الزمــــان...عج🌼🍃
💠این هفته هم گذشت تو اما #نیامدی
خورشید خانواده زهرا #نیامدی
💠از جاده همیشه #چشم_انتظارها
ای آخرین مسافر دنیا #نیامدی😭
#اللھم_عجل_لولیڪ_الفــرج🌸🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖