【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_ونهم _نخیر بحث ناز و این حرفا نیست ولی حق نداری از
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_دویست_ودهم
_خب خدا روشکر
انقدر استراحت کردیم دیگه هیچ نیازی به استراحت نداریم!
هر چی سریعتر بریم بهتره
احسان که مثل همیشه متفکر به بشقابش زل زده بودکمی دست دست کردونگاهی به رضا انداخت وبعدبالاخره زبان باز کرد:
ببخشیدمیتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
مخاطبش کتایون بود
بااخم کمرنگی جواب داد:بله حتما
_شما با...اردشیر فرخی تاجر ایرانی تبار آمریکایی نسبتی دارید؟!
رنگ ازرخ کتایون پرید
آب دهانش روفرودادوبا تردیدگفت:چرا این سوال رومیپرسید
اصلاازکجامیشناسیدش؟!
احسان قاشقش روتوی بشقاب خالی رها کرد:
این اسم برای من آشناست بنابه دلایلی
امروزکه رضا پاستون روداد من بلیطا رو بگیرم دیدم نام پدرتون...
البته شایدتشابه اسمی باشه
کتایون عصبی سر تکون داد:نه نیست
مگه چند تا اردشیر فرخی توی آمریکا تجارت میکنن!منظورتون اینه که پدرمن علیه جمهوری اسلامی جرمی مرتکب شده؟
بااین حساب من برای ورودبه ایران منعی دارم؟
احسان فوری سر تکون داد:نه نه اصلا
این هیچ ربطی به ورود شما به ایران نداره
اینم یه کنجکاوی شخصی بود ببخشید اگر ناراحتتون کردم
کتایون سر تکون داد:خواهش میکنم مشکلی نیست
اشاره ای به من کرد:تموم نشد؟
ازجا بلند شدم: رضاجان مامیریم بالا پس ساعت دوجلودرهتل خوبه؟
سری تکون داد:خوبه
تاوارداتاق شدیم کتایون کلافه روی تخت افتاد واه بلند وغلیظی گفت
گفتم: باباچی شده مگه؟
_میبینی که اسمشم دست ازسرم برنمیداره
رضوان دلسوزانه گفت:ببخشید اگر ناراحت شدی
کتایون متعجب نگاهش کرد:تو چرا عذرخواهی میکنی
من عصبی ام ازداشتن همچین پدری که
حرفش روقطع کردم: ا...هرچی باشه پدرته اینهمه سال بزرگت کرده
_پدری که مادرت روازت دورمیکنه بهت دروغ میگه به مادرت تهمت میزنه جلوی دیگران باعث خجالتت میشه چرا باید بهش احترام گذاشت؟رضوان فوری گفت:تو چرا باید خجالت بکشی؟!ولش کن تلخ نشو
حیفه چند ساعت دیگه میخوایم بریم زیارت
بگیرید بخوابید که سرحال باشید
کتایون چشمهاش رو بست و چند بار عمیق نفس کشید
ژانت دستی به پیشانیش کشید:
الکی حرص نخور چیزی نشده که
مهم اینه مشکلی نیست و میتونی بیای ایران
سری تکون داد و پشت کرد تا مثلا بخوابه
حالش خوب نبود و این رو حس میکردم
روزهای سختی رو میگذروند
روزهای گذار
با هیجان و ذوق فراوان لباسم رو تن میکردم و نگاهی هم به ساعت داشتم:
بجمبید دیگه دیر شد قرار بود دو جلو در باشیم ساعت دووده دقیقه ست!
ژانت آماده و دست به سینه جلوی در ایستاده بود:من که حاضرم
نگاهی به کتایون کردم که تازه داشت موهاش رو میبست
کلافه گفتم: دور تند نداری تو؟!
بی خیال گفت:دیگه سریعتر از این؟
رضوان چادرش رو مقابل صورتم گرفت:
ولش کن حالا یکم منتظر بمونن طوری نمیشه که
اینو ببین زیپش گیر کرده تو که بیکاری درستش کن من لباسمو بپوشم!
همونطور که زیپ رو از گیر خارج میکردم زیر لب غر هم میزدم تا بالاخره این دو نفر حاضر شدن و از اتاق بیرون رفتیم
توی لابی هتل احسان و رضا رو سر توی دست گرفته مشغول چرت پیدا کردیم!
رضوان جلوتر از بقیه مقابل پاشون ایستاد و پا به زمین کوبید
باتکان ناگهانی بلندشدن ورضا با چشمهای خمار از خواب و اخمهای مثلا درهم اعتراض کرد:
_چه خبرته دیر اومدی میخوای زودم بری؟
لبخندی زدم: غر نزن بهت نمیاد
بریم؟
لبخندی زد و سر تکون داد: بریم
در خنکای خوابگریز شب از خیایان بلند منتهی به حرم گذشتیم و رو بروی حرم قمر متوقف شدیم
زیر لب به قربان شکوه و جبروتش رفتم و سلامی دادم
وارد بازرسی شدیم و عبور کردیم
طول خیابان موازی با بین الحرمین رو برای رسیدن به پل طی کردیم و بعد، بالاخره واردش شدیم
مقابل ورودی حرم حضرت عباس رسیدیم و با شعف وذوق وحیرانی بین این دوحرم زیبا چشم میگرداندیم
نمیشد تصمیم گرفت که به کدوم جهت بری و به کجا نگاه کنی
ژانت تندتندوبابغض وچشم خیس عکس میگرفت ومن ورضوان حیران گنبد ها چشم میچرخوندیم وبرای بار نمیدانم چندم سلام میدادیم اماکتایون
به نقطه نامعلونی خیره شده بود و هیچ تحرکی نداشت
چند ثانیه گذشت که رضا پادرمیانی کرد و از حال عجیبمون خارجمون کرد:
بیاید کفشاتون روبدید کفش داری وبرید داخل
اول بریدحرم حضرت عباس چون ممکنه دم صبح بسته بشه
روکردبه ژانت:دوربینتون روبدیدمن تحویل امانت داری میدم شما به زیارتتون برسید
ژانت فوری دوربین روازگردن خارج کردوبه طرفش گرفت:ممنونم
باته نشین بغض توی صدا پرسیدم:کی کجا پیداتون کنیم؟!سردرگوش احسان سوال بی سر و صدایی پرسید وجوابی شبیهش شنیدوبعدگفت:
_کی میخوایدبرگردید؟
تا دهان باز کردم گفت: فقط خودتو درنظر نگیر بقیه شاید خسته بشن طولانی بشه زیارت
نگاهی به بچه ها کردم:بچه ها من میخوام تا طلوع آفتاب اینجا بمونم
اگر کسی خسته میشه الان بگه که قرار برگشت روبذاریم
بہ قلمِ #شین_الف