•••
#تلنگــر ⚠️🍃
گفتـم اگـر در ڪـــربلا بـودم
تـا پـای جــان بـرای حسیـن تلاش میڪـردم
گـف یڪ حسیـن زنده داریـم
نـامش #مهــــــــــدی است
تاحـالا بـرایش چـه ڪـرده ایی
سڪـوت ڪـردم...!!!
اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#یارقیه(سلاماللهعلیها)
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•~🌿✨~•
یک سری جگر گوشه های کم سن و سالشان را به میدان جنگ میفرستند،اکنون یک سری منافق شعار آزادی میدهند برای برداشتن رو سری هایشان،همان روسری و چادر هایی که شهیدان برای حفظشان جانشان را کف دستانشان گذاشتند و رفتند..
آزادی هایشان بوی تعفن می دهند!
برای مادری که آرزوهاش همون استخون های پوسیدست💔
#شهیدانه
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
•~🌿✨~•
شھیدمرتضۍزار؏ :
پدرشون،خوابشونرو میبینھ میگہ
پسرم !
بعداینڪهتیرخوردۍو به زمین خوردۍ آیا دردێ ࢪوحسڪردییانه' ؟!
گفٺبابادردچیه؟😳
صحبٺازچےمیڪنی !
گفٺچرا؟
گفٺاصن تیرخوردمبھ
زمیننخوردم🙂
چششموبازڪردمدیدمآقاسرموبہدامنگرفت
#میفهمیرفیقآقاسرشونروبھدامنگرفت:)♥️
#شهیدانهـ
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
#تلنگرانه
چندشبپیش
یهچییهجاخوندم ...
هنوزمپریشونم🚶🏻♂️-
نوشتهبود
#رفیق #شهید روح الله #قربانی !
یهشبخوابشهیدرومیبینھ🌱
بهشمیگه:
+روحاللهازاونورچهخبر !؟
شهیدمیگھ
_خبرایخوب...
تاسال ۱۴۰۰ #ظهور انقدرنزدیکمیشهکھ
دیگهنمیگینآقاکدوم #جمعه میاد ؟!
میگینآقاچندساعتدیگهمیاد (:🖐🏽
#نسلِمانسلِظهوراست !
خلاصهکھ
اگهمجازینمیذارهخودسازیکنی ؛
یهمدتنباشاصلا ...
هرچیزیکهتوروازمولاتدورمیکنه،
بریزدور ؛ واݪسلام ↻
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
اینایی که الان آنلاین نیستن تو راهه دهاتشونن نت ندارن حالا برگردن میگن انتالیا بودن😂😂 #خنده_حلال #
هدایت شده از مـ؏ـﺮاجیها³¹³ 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی خطرناکه...😂😎
#رهبرانه
#ماه_رمضان
اللهم رزقنا حرم ❤️
خیلی خطرناکه...😂😎
#رهبرانه
#ماه_رمضان
اللهم رزقنا حرم ❤️
╔═.✵.═══🇮🇷═══════╗
@ya_abamoohamad_118
╚═══════🇮🇷═══.✵.═╝
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
۱※ برای جذب ریزشهای ماه رمضان،
اول باید مشمول مغفرت خدا شد!
۲※ و برای جذب مغفرت،
اول باید از شبکه اسم غفور خدا در عالَم، رد شد! چگونه؟
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وهشتم _ما شده مهمون رو یک ماه تو خونمون نگه داشتی
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_دویست_ونهم
_نخیر بحث ناز و این حرفا نیست
ولی حق نداری از من خرج کنی!
چرا منو بده میکنی؟
آقا شاید من اصلا شوهر نکردم به تو چه مربوط فکر زندگی خودت باش!
_بیخود!! شاید شوهر نکردم یعنی چی؟
بچه ها شما بگید وقتی
صدای پیام گوشیش باعث شد کلامش رو نیمه رها کنه و پیام رو باز کنه
گوشی رو گرفت جلوم و از رو چشمی خوندم:
_خداخیرش بده مگه اون آدمت کنه
بهش بگو خیالت راحت فردا برای بعد صفر قرارشو میذارم
زدم زیر خنده:عاشقتم زن عمو!
_زهرمار
دسیسه چین
حالا بذار دارم برات!
بعد رو به کتایون و ژانت گفت:
من حرف بدی میزنم؟
میگم بابا ۲۶ سال رو رد کردی مگه تا کی آدم خواستگار داره بذار تا پسره هنوز زن نگرفته
کتایون فوری واکنش نشون داد: واقعا هنوز زن نگرفته؟
رضوان گیج پرسید: کی؟!
چه خرابکاری بزرگی!
لبم رو به دندون گرفتم و رو به کتایون ابروهام رو تا حد امکان بالا بردم که سکوت کنه و حرفی نزنه اما موضوع هیچ جوره جمع و جور نمیشد
کتایون_خب
خواستگارش دیگه
رضوان جدی شد: مگه تو خواستگارشو میشناسی؟
آهسته سرم رو بالا فرستادم ولی کتایون گفت:
فکر کنم
یعنی یه چیزایی گفته بود ضحی
رضوان رو به من برگشت و بازوم رو فشار داد: ا...یه دقیقه دست و پا ببینم چی میگه!
کی روبهتون گفته؟
کتایون راحت گفت:گفت چند سال پیش یه خواستگار داشته که ردکرده من فکر کردم همونو میگی!
رضوان فوری گفت: ایمان؟
پلکهام رو محکم کوبیدم به هم و دوباره باز کردم
باز هم اسمش اومد!
کتایون سرتکون داد:آره اسمش همین بود
رضوان سری تکون داد و باصدایی که انگار از ته چاه درمی اومد جواب داد:نه منظور من اون نبود!اون که خیلی ساله پرونده ش بسته شده
منظورمن برادر رفیقمونه که چندماهیه حرف خواستگاری زدن واین نمیذاره بیان خواستگاری!
رو کرد به من: ضحی مگه تو؟
فوری گفتم:نه بابامن فقط داشتم درباره چند سال پیش حرف میزدم میخواستم علت خراب شدن حال باباروبگم داستانشوتعریف کردم همین
کتایون که دردم رو میدونست بی موقع دهن باز کرد:همین نیست رضوان
ضحی هنوزبه این پسره فکر میکنه!
بخاطر همین خواستگار راه نمیده
کفری برگشتم سمتش و چشم دراندم:
هیچ معلوم هست چی میگی نصف شبی خل شدی؟!رضوان دلخور بهم خیره شده بود
کلافه آخرین تقلام روکردم:یه چیزی میگه واسه خودش!
رضوان باغیض سرتکون داد:واقعا که!
خب چرابه من نگفتی ترسیدی برم بهش بگم؟
نفسم روباصدابیرون فرستادم:انقد قبر کهنه
نشکافیدخجالت بکشید!
لبش روبه دندون گرفت:من خنگو بگو فکر میکردم سرماجرای عمو ازش بدت اومده!
_من اصلابااون کاری ندارم فقط یکمی احساس دِین میکنم همین
اونم مهم نیست دیگه همه چی تموم شده رفته پی کارش شماهم جمع کنیدبساط تفحصتون روخوشم نمیاد!نگاهش درخشید و با لبخند گفت: چراتموم شد؟!گیج ومبهوت نگاهش کردم وکتایون زودتر از من باته خنده ای توی صداش پرسید:پس هنوز زن نگرفته؟!لبخندرضوان روی صورتش پهن شد:تاجایی که من خبر دارم نه!
ماباخانواده اوناسرهمون گله گذاری دیگه رابطه ای نداریم ولی به هر حال همسایه ان
خونه شون توی کوچه خودمونه!
ماکه اینهمه سال توخونه شون عروسی ندیدیم!
فوری وناباورنفی کردم تاامیدواهی توی دلم پا نگیره:چی میگی واسه خودت یه دونه پسر حمیده خانوم تا الان مجرد مونده؟!
یادت نیست همون موقع چه عجله ای داشت واسه زن گرفتنش؟اینم شد دلیل؟شاید تالاری باغی چیزی گرفتن واسه عروسیش!
_اونم هم سن وسال داداشای خودمونه دیگه نابغه
یه دونه پسر حاج مرتضی زن نگرفته مگه آسمون به زمین اومد! خب نگرفته دیگه
میگم اصلا عروسی ندیدیم و نشنیدیم تو خانواده شون برای ایمان
چطور دخترش رو شوهر داد فهمیدیم؟!
کتایون فوری گفت:چطور میشه مطمئن شد؟!
رضوان غرق فکر جواب داد:
_من سوال نکردم ولی فکر کنم رضا هنوز باهاش رابطه داره
میشه ته و توش رو درآورد و مطمئن شد
ترسیده گفتم:جون هرکی دوست داری آبروریزی نکن رضوان!
عحب گیری افتادیم نصف شبی
_من جایی اسمی ازتونمیارم باقیشم دیگه به تومربوط نیست!
روکردم به کتایون باغیض:همینو میخواستی دیوونه؟!دستی بهم زدوخندید:دقیقا همینو!
وقتی تو شهامتش رو نداری دنبال خواسته هات بری مجبوریم هُلت بدیم دیگه!
تمام روز به حسرت زیارت میگذشت و اگر خاطرات مختلفی که رضوان و کتایون رد و بدل میکردن نبوداصلانمیگذشت!
منتظر بودیم روز به شب برسه و شهر خلوت بشه تا راه زیارت پیش بگیریم
دلم انگارتوی سینه بندنبود
هردم پرمیکشید و به زورپروبالش رو زنجیرمیکردم تابازکمی تحمل کنه
سرمیزشام توی رستوران پرسیدم:رضا امروز بیرون رفتید شما؟!رضالقمه توی دهنش روفروداد:آره چطور؟_میخوام ببینم شهرخلوت شده یانه؟
سری تکون داد:نگران نباش سحرمیتونیم بریم حرمالان بریداستراحت کنیدساعت دو میریم
لبخندی از سر رضایت زدم:
بہ قلمِ #شین_الف
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_ونهم _نخیر بحث ناز و این حرفا نیست ولی حق نداری از
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_دویست_ودهم
_خب خدا روشکر
انقدر استراحت کردیم دیگه هیچ نیازی به استراحت نداریم!
هر چی سریعتر بریم بهتره
احسان که مثل همیشه متفکر به بشقابش زل زده بودکمی دست دست کردونگاهی به رضا انداخت وبعدبالاخره زبان باز کرد:
ببخشیدمیتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
مخاطبش کتایون بود
بااخم کمرنگی جواب داد:بله حتما
_شما با...اردشیر فرخی تاجر ایرانی تبار آمریکایی نسبتی دارید؟!
رنگ ازرخ کتایون پرید
آب دهانش روفرودادوبا تردیدگفت:چرا این سوال رومیپرسید
اصلاازکجامیشناسیدش؟!
احسان قاشقش روتوی بشقاب خالی رها کرد:
این اسم برای من آشناست بنابه دلایلی
امروزکه رضا پاستون روداد من بلیطا رو بگیرم دیدم نام پدرتون...
البته شایدتشابه اسمی باشه
کتایون عصبی سر تکون داد:نه نیست
مگه چند تا اردشیر فرخی توی آمریکا تجارت میکنن!منظورتون اینه که پدرمن علیه جمهوری اسلامی جرمی مرتکب شده؟
بااین حساب من برای ورودبه ایران منعی دارم؟
احسان فوری سر تکون داد:نه نه اصلا
این هیچ ربطی به ورود شما به ایران نداره
اینم یه کنجکاوی شخصی بود ببخشید اگر ناراحتتون کردم
کتایون سر تکون داد:خواهش میکنم مشکلی نیست
اشاره ای به من کرد:تموم نشد؟
ازجا بلند شدم: رضاجان مامیریم بالا پس ساعت دوجلودرهتل خوبه؟
سری تکون داد:خوبه
تاوارداتاق شدیم کتایون کلافه روی تخت افتاد واه بلند وغلیظی گفت
گفتم: باباچی شده مگه؟
_میبینی که اسمشم دست ازسرم برنمیداره
رضوان دلسوزانه گفت:ببخشید اگر ناراحت شدی
کتایون متعجب نگاهش کرد:تو چرا عذرخواهی میکنی
من عصبی ام ازداشتن همچین پدری که
حرفش روقطع کردم: ا...هرچی باشه پدرته اینهمه سال بزرگت کرده
_پدری که مادرت روازت دورمیکنه بهت دروغ میگه به مادرت تهمت میزنه جلوی دیگران باعث خجالتت میشه چرا باید بهش احترام گذاشت؟رضوان فوری گفت:تو چرا باید خجالت بکشی؟!ولش کن تلخ نشو
حیفه چند ساعت دیگه میخوایم بریم زیارت
بگیرید بخوابید که سرحال باشید
کتایون چشمهاش رو بست و چند بار عمیق نفس کشید
ژانت دستی به پیشانیش کشید:
الکی حرص نخور چیزی نشده که
مهم اینه مشکلی نیست و میتونی بیای ایران
سری تکون داد و پشت کرد تا مثلا بخوابه
حالش خوب نبود و این رو حس میکردم
روزهای سختی رو میگذروند
روزهای گذار
با هیجان و ذوق فراوان لباسم رو تن میکردم و نگاهی هم به ساعت داشتم:
بجمبید دیگه دیر شد قرار بود دو جلو در باشیم ساعت دووده دقیقه ست!
ژانت آماده و دست به سینه جلوی در ایستاده بود:من که حاضرم
نگاهی به کتایون کردم که تازه داشت موهاش رو میبست
کلافه گفتم: دور تند نداری تو؟!
بی خیال گفت:دیگه سریعتر از این؟
رضوان چادرش رو مقابل صورتم گرفت:
ولش کن حالا یکم منتظر بمونن طوری نمیشه که
اینو ببین زیپش گیر کرده تو که بیکاری درستش کن من لباسمو بپوشم!
همونطور که زیپ رو از گیر خارج میکردم زیر لب غر هم میزدم تا بالاخره این دو نفر حاضر شدن و از اتاق بیرون رفتیم
توی لابی هتل احسان و رضا رو سر توی دست گرفته مشغول چرت پیدا کردیم!
رضوان جلوتر از بقیه مقابل پاشون ایستاد و پا به زمین کوبید
باتکان ناگهانی بلندشدن ورضا با چشمهای خمار از خواب و اخمهای مثلا درهم اعتراض کرد:
_چه خبرته دیر اومدی میخوای زودم بری؟
لبخندی زدم: غر نزن بهت نمیاد
بریم؟
لبخندی زد و سر تکون داد: بریم
در خنکای خوابگریز شب از خیایان بلند منتهی به حرم گذشتیم و رو بروی حرم قمر متوقف شدیم
زیر لب به قربان شکوه و جبروتش رفتم و سلامی دادم
وارد بازرسی شدیم و عبور کردیم
طول خیابان موازی با بین الحرمین رو برای رسیدن به پل طی کردیم و بعد، بالاخره واردش شدیم
مقابل ورودی حرم حضرت عباس رسیدیم و با شعف وذوق وحیرانی بین این دوحرم زیبا چشم میگرداندیم
نمیشد تصمیم گرفت که به کدوم جهت بری و به کجا نگاه کنی
ژانت تندتندوبابغض وچشم خیس عکس میگرفت ومن ورضوان حیران گنبد ها چشم میچرخوندیم وبرای بار نمیدانم چندم سلام میدادیم اماکتایون
به نقطه نامعلونی خیره شده بود و هیچ تحرکی نداشت
چند ثانیه گذشت که رضا پادرمیانی کرد و از حال عجیبمون خارجمون کرد:
بیاید کفشاتون روبدید کفش داری وبرید داخل
اول بریدحرم حضرت عباس چون ممکنه دم صبح بسته بشه
روکردبه ژانت:دوربینتون روبدیدمن تحویل امانت داری میدم شما به زیارتتون برسید
ژانت فوری دوربین روازگردن خارج کردوبه طرفش گرفت:ممنونم
باته نشین بغض توی صدا پرسیدم:کی کجا پیداتون کنیم؟!سردرگوش احسان سوال بی سر و صدایی پرسید وجوابی شبیهش شنیدوبعدگفت:
_کی میخوایدبرگردید؟
تا دهان باز کردم گفت: فقط خودتو درنظر نگیر بقیه شاید خسته بشن طولانی بشه زیارت
نگاهی به بچه ها کردم:بچه ها من میخوام تا طلوع آفتاب اینجا بمونم
اگر کسی خسته میشه الان بگه که قرار برگشت روبذاریم
بہ قلمِ #شین_الف
#رهبرانهـ💕
﮼𓏲 همه موسمِ تفرج🦚
به چمن روند و صحرا💐
﮼𓏲 ࣪ تو قدم به چشمِ من نِه😌
بنشین کنارِ جویی🌹
#فصیح_الزمان_رضوانی /✍
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
یه بار یه ایرانی میره خارج، خونه دوستش.
خارجیه، سگش رو صدا میزنه، یه دلار بهش میده که بره سیگار بخره.
سگه میره، پنج دقیقه بعد با سیگار میاد .
چند وقت بعد، خارجیه میاد خونه ایرانیه.
ایرانیه، هزار تومن در میاره، میده به سگش.
سگش شروع میکنه به پارس کردن.
خارجیه میگه : چی شده ؟
ایرانیه میگه : داره اصرار می کنه که بذار خودم حساب میکنم 😂😂😂😂
#خنده_حلال
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------