eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
792 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
جز‌یار‌ندیدیم‌وبجزیارنباشد؛ عالم‌که‌بجزجلوه‌ی‌دلدارنباشد:))💚″ -یا امام زمان..💚
این‌ماه،ماهِ‌فرصته... ماهیه‌که‌برای‌سال‌آینده‌نسختو‌میپیچن معلوم‌نیست‌زنده‌میمونی‌یا‌زیر‌خروار‌ها‌ خاکی!💔 به‌عنوان‌یه‌رفیق،یه‌دوست،یا‌یه‌همراه‌بهت میگم: وقتی‌صدای‌الله‌اکبر‌اذان‌اولین‌صبح‌ماه‌ رمضون‌بلند‌میشه خدا‌بهت‌میگه(: پاشو‌ای‌عشقِ‌رَه‌گم‌کرده‌ام..یک‌ماهِ‌تموم‌ وقت‌داریا(: و‌چه‌خوبه‌که‌ماهم‌دعوت‌ایشون‌و‌لبیک‌بگیم و‌به‌جنگِ‌خودمون‌بریم🍃 ❤️ ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[📽✨] از نظر علمۍ ڪسایی ڪه روزھ میگیرن خوشگل ترو سالم ترو جوون تر میمونن🌸 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
🔴 بن سلمان از رییسی دعوت کرده بره ریاض 🔹 با ابوذر روحی قرار داریم سلام فرمانده ۳ رو تو مکه بخونیم ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_ودوم   این چشه که زن نمیگیره؟ منتظر چیه؟ سری تکان
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌]  بریم زیارت البته اگر خدا بخواد و بشه با این شلوغی رضوان مثل همیشه فرز بلند شد و وسایلش رو روی دوش گذاشت؛ من رفتم بعد از مدتها سبک و راحت، غرق خواب ناز بودم که رضوان بیدارم کرد: ضحی حرم نمیای ما بریم؟ ازترس فوری توی جام راست نشستم: نه بابا کجابادست چشمهام رو ماساژ دادم تا ورمش رو بگیرم: ساعت چنده؟ _سه و نیم _تو این آفتاب بریم؟! _آفتاب که بخوابه غلغله میشه محاله بتونیم بریم تو حرم همین الانشم غلغله ست امشب شب اربعینه ها باشه ای گفتم و با دست زیر و روی کوله رو کورمال کورمال دنبال مانتو و روسریم گشتم از جا بلند شد‌: برات آویزون کردم پشت در با سلیقه هنوز جمله رو به پایان نرسونده لباسها رو روی سرم ریخت: زودباش بپوش حنانه پایینه رفیقاتم اگر میان بیدار کن با دست تکانی به ژانت دادم: ژانت جان حرم میای یا نه؟! فوری از جا بلند شد: آره الان میرید؟ _آره عزیزم پس پاشو بپوش تا دیر نشده کتایون که از صدای مکالماتمون چشم باز کرده بود غلتی زد و دلخور گفت: دارید میرید؟ چرا منو بیدار نکردی؟ _والا منم همین الان بیدار شدم داریم میریم حرم مگه میخوای بیای‌؟ نیم خیز شد: _پس اینهمه راه اومدم اینجا که بخوابم؟ وقت متعجب نگاه کردن بهش رو نداشتم! پس بی خیالش شدم و یادآوری نکردم ابتدای سفر نظرش چی بود و فقط تند تند لباسم رو تن کردم خیلی زود به بقیه توی حیاط پیوستیم و سبحان آخرین توصیه رو کرد: مواظب باشید به هیچ وجه از هم جدا نشید همه مسیر برگشت رو یاد بگیرن رضوان گفت:خیالت راحت باشه داداش شما دیگه برید سبحان و حنانه با خداحافظی از در خارج شدن اما رضا انگار دلش راضی نشده باشه گفت: رضوان میخوای من با شما بیام؟ _نه داداش برید شماها ما چهار تا باهم میریم همم گم نمیکنیم خیالت راحت قبل غروبم حتما برمیگردیم ان شاالله احسان یک قدم به رضا نزدیک شد: منم میگم باهم بریم خیلی شلوغه اگر یه نفر گم بشه... کتایون با اطمینان گفت: نیازی نیست رضوان هست ما دست همو ول نمیکنیم بچه نیستیم که گم بشیم احسان سری تکون داد و رو به رضوان کرد: خیلی مواظب باشید اگر دیدید نمیشه رفت داخل اصرار نکنید برگردید حتما تا قبل غروب رضوان بالبخند گفت: چشم شما برید به زیارتتون برسید التماس دعا رضا انگار باز آروم نشده باشه رو به من گفت: زیارت واجب نیست خودتون بهتر میدونید تو این شلوغی اگر دیدید دسته های آقایون مسیرو گرفتن جلو نرید که گیر کنید دستم رو پشتش گذاشتم و هُلش دادم سمت در: خیالت راحت باشه برو دیگه ناچاررفتن وماهم بافاصله ازشون بیرون رفتیم ازکوچه که گذر کردیم وارد فشار جمعیت خیابان اصلی شدیم و برای محکم کاری بازو به بازوی هم قفل کردیم و با جمعیت حرکت کردیم جزانسان هیچ چیز دیده نمیشد هیچ منظره ای تنها تصویر چشم پر کن لشکر انسانهای مشکی پوش بود و بس تا جایی که برای اولین بارحرم حضرت عباس دیده شد ازفاصله ی بسیار دور باحائل یک خیابان به سختی خودمون رو از موج جمعیت بیرون انداختیم و کنار پل ایستادیم همین که نگاهم به طلاییِ دوردست نشین حرم افتاد اشکهای داغم روی گونه غلتید و با سرعت روی زمین کربلا سقوط کرد دست روی سینه گذاشتم و سر خم کردم آهسته نجوا کردم:خوشاراهی که پایانش تو باشی السلام علیک، یاقمرالعشیره،یاعباس بن علی حجم موج روبه افزایش مجال رفع دلتنگی رو گرفت‌دوباره راه افتادیم نگاهی به چهره ی بچه ها انداختم؛ صورت رضوان هم مثل من غرق اشک بود اما چهره ژانت غرق ذوق بود و صورت کتایون غرق بهت!مسیرباقیمانده روباتپش قلب و چشم خیس طی میکردم به امید وصال ولی امان ازناامیدی وقتی فهمیدیم به دلیل ازدحام درب حرم بسته شده،انگارچیزی شبیه ستون برسرم فروداومد وتوانم روگرفت باحسرت ودوچندان اشک میریختم وزیر لب گله میکردم آخرین فرصت دیدارهم ازدست رفت رضوان گرفته ترازمن گفت:میدونستم حرمها روبستن ولی فکر میکردم حداقل بین الحرمین قسمتمون باشه! نشدبریم کتایون متعجب پرسید: کجا بریم؟ یعنی برگردیم؟پس اینهمه راه واسه چی اومده بودیم؟رضوان_مااینهمه راه روبرای پاسداشت شعائر حسینی وفرهنگ عاشورامیایم نه زیارت همه میدونن اربعین امکان زیارت تو کربلا خیلی خیلی اندکه بیایدبریم ازسمت در پشتی حرم امام حسین سلام بدیم وبرگردیم تا گیر غلغله دم غروب نیفتادیم تغییرمسیر دادیم وطول خیابان موازی بین الحرمین روطی کردیم وتوی ازدحام پیچیدیم سمت حرم همین که تصویر دیوار های حرم واندکی از گنبد نمایان شدبا پهق هق دست روی سینه گذاشتم وبعدازسلام گله کردم: اینجوری قبول نیست بعدده سال تشنه بیاری لب چشمه وبرگردونی بخدا اگر اینجوری برگردم دق میکنم اشکهام پی در پی و متصل شبیه جوی نه قطره قطره، جاری بود به پهنای صورت و صدای حرکت حرکت شرطه ها سوهان اعصابم! بہ قلمِ
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وسوم  بریم زیارت البته اگر خدا بخواد و بشه با این
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] دست رضوان دور مچم حلقه شده بود و سعی میکرد حرکتم بده: بیا بریم تا یه چیزی بهت نگفته اینجا نمیشه توقف کرد سر راهه پای رفتن نداشتم اما ناچار به حرکت شدم تا لحظه آخر نگاهم به حرم سنجاق شد و وقتی از نظرم ناپدید شد مشغول اشکهام شدم کمی که گذشت ژانت دمغ گفت: توی این جمعیت اصلا نمیشه دست بلند کرد چه برسه به دوربین هیچی عکس نگرفتم دیگه نمیایم؟! رضوان سری تکون داد: دیگه نه فردا صبح راه میفتیم امشبم که اصلا محاله فکر کن الان اینه شب چه خبره کتایون پرسید: چرا فردا صبح چرا بعدا نریم؟ _خب فردا اربعینه مسیر برگشت یکمی خلوت تره از روز بعد اربعین هم خیلی مسیر برگشت شلوغ میشه _خب بمونیم دو سه روز بعدش بریم که خلوت شده باشه! رضوان لبخندی زد: نه اون که اصلا شدنی نیست یعنی دیگه جایی برای موندن نیست مردم اینجا تا اربعین به زوار خدمت میکنن بعدش همه چیز مثل روال عادی سالانه میشه قیمت کرایه ها بالا میره و... _حنانه که میگفت ما غیر اربعینم میایم کربلا میایم خونه ی این سید _آره خب ولی الان بعد از ده روز مهمون داری روا نیست بیشتر از این زحمت دادن گناه دارن بندگان خدا کتایون سری جنباند: خب میشه رفت هتل _خب هزینه ش خیلی بالاست اونم دو سه روز لزومی هم نداره هدف سفر حاصل شده دیگه تازه ما همیشه یه جوری می اومدیم که دو روز قبل اربعین برمیگشتیم اینبار همه معطل مرخصی احسان شدن یه کاری داشت که تعطیلی بردار نبود ما معمولا یه بارم اسفند میایم که خیلی خلوته و هوا هم عالیه اونموقع دل سیر زیارت میکنیم کتایون مغموم گفت: خب ژانت و ضحی که نمیتونن بیان ژانت اینجوری خیلی اذیت میشه رضوان لبخندش رو خورد و پرسید: یعنی الان نگران ژانتی؟ کتایون اخم کمرنگی کرد: پس چی؟! ژانت با عصبانیت گفت: الان حسابی دلم پره یه کلمه دیگه فارسی حرف بزنید میکشمتون!!!! نگاهی بهم کردیم که یادمون بیاد از کی مکالمات فارسی شد! ... در خانه رو که زدیم مرد مسنی با دشداشه مشکی و سر تراشیده در رو باز کرد با احترام سلام کردیم و وارد شدیم همونطور که به طرف ساختمان میرفتیم از رضوان پرسیدم: پدر سید اسد بود؟ _آره دیگه زن مسنی جلوی در اومد و خوش آمد گفت: سلام خوش آمدید اونوقت که اومدید ما بیرون بودیم بعدش هم مزاحم استراحتتون نشدیم رضوان با محبت بغلش کرد: خدا حفظتون کنه ببخشید باز مزاحم شدیم ژانت آروم کنار گوشم گفت: کاش عربی بلد بودم مثل شما و تشکر میکردم رو به اون خانوم که تعارف میکرد روی مبل بنشینیم گفتم: ببخشید باعث زحمت شدیم دوستام هم عربی بلد نیستن ولی خیلی دوست دارن تشکر کنن با لبخند جواب داد: خونه خودتونه راحت باشید شما ضحی هستی درسته؟ با لبخند نگاهی به رضوان انداختم: بله _دخترعموت خیلی ازت تعریف کرده دوستانتون هم ایرانی ان؟! دوباره نفس عمیقی کشیدم: بله این دوستم کتایون ایرانیه ولی ایشون فرانسویه ژانت هر دو با سر و دست و پا شکسته سلام کردن و روی مبل های پذیرایی نشستیم حاجیه خانوم برامون شربت آورد و ما با تشکر و شرمندگی خوردیم و بعد عروسش از اتاقی که نوزادش رو اونجا خوابونده بود بیرون اومد و به ما ملحق شد کمی بعد حنانه و سبحان هم برگشتن و حنانه به ما و سبحان به جمع آقایون توی حیاط پیوست حنانه گفت که اونها هم پشت در بسته موندن و برگشتن نمیدونم این چه حکمتیه که در اوج عطش گاهی آب دریغ میشه؛ شاید درها رو میبندن که برای باز کردنش تمنا کنیم! ما هم که ابایی نداریم تمام وجودمان تمناست؛ بنمای رخ که پس از ده سال باغ و گلستانم آرزوست حسین... ... تا دم غروب مشغول گفت و گو بودیم و بعد برای استراحت به اتاقمون برگشتیم تا وارد اتاق شدیم حنانه گفت: فردا صبح خیلی زود افتاب نزده میریم که به شلوغی نخوریم چون مسیر بسته ست و ماشینی نیست تا ترمینال باید پیاده بریم مستقیم میریم مهران من و ژانت نگاهی به هم کردیم: خب ما باید برگردیم نجف من همین دو ساعت پیش دوباره چک کردم فردا ساعت چهار بعد از ظهر برای نیویورک پرواز هست فقط منتظر بودم رفتنمون برای فردا قطعی بشه که بلیط بگیرم رضوان متعجب لب زد: چی داری میگی! مگه ناچاری که خسته و کوفته برگردی میریم ایران یه هفته استراحت کن بعد برگرد آمد به سرم از آنچه میترسیدم! از اول سفر اضطراب این لحظه رو داشتم ولی من نمیخواستم قبل از اتمام درسم برگردم میدونستم با دیدن وطن و خانواده هوایی میشم و دیگه نمیتونم برگردم به غربت خودم رو میشناختم اگر جبر شرایط خاصم نبود هرگز به هیچ قیمتی حتی تحصیلات ترک وطن نمیکردم و آواره غربت نمیشدم نمیخواستم برگردم و باز هر اونچه این مدت سعی کردم بهش فکر نکنم رو ببینم و زندگی اجباریم در آمریکا برام از اینی که هست جهنم تر بشه مُصر گفتم: بہ قلمِ
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وچهارم دست رضوان دور مچم حلقه شده بود و سعی میکرد
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌]   نه ممنون ما برمیگردیم رضوان کلافه گفت: انقدر خیره سر بازی درنیار زن عمو و عمو دلتنگتن میفهمی اشاره ای به ژانت کردم: انقدر اصرار نکن میبینی که مهمون دارم معذب میشه _بیخود پشت ژانت قایم نشو قدم مهمون روی چشممون مگه ما مهمون ندیده ایم ژانت با خجالت گفت: نه بابا این چه حرفیه من مزاحم نمیشم کتایون از خداخواسته گفت: ژانت با من میتونه بیاد ضحی تو نگران اون نباش اگر میخوای بیای ایران نگاهی به چهره ی ساکت و به نظر راضی ژانت انداختم و ناباور به آخرین بهانه دست انداختم: چی داری میگی ژانت ویزای ایران نداره کجا میبریش؟ ژانت ناراحت گفت: راست میگه کتی رضوان محکم گفت: تو الان گیر اونی؟ رضا چند روزه همینجا براش ویزا میگیره _خودت داری میگی چند روزه شما که فردا صبح عازمید! کتایون انگار بهانه پیدا کرده باشه فوری گفت: خب دو سه رور میمونیم اینجا میریم هتل به خرج من خوبه؟ کلافه و جدی گفتم: من ایران نمیام بچه ها یعنی نمیخوام که بیام الانم منتظرم رضا بیاد بگم باقی پول رو برام حواله کنه بلیط بگیرم من با اولین پرواز فردا میرم نیویورک تو هم ژانت اگر دوست داری با کتی بری چه بهتر پیشنهاد کتایون پیشنهاد خوبیه یکم بمونید تا ویزات حاضر بشه به زیارتتم میرسی ژانت ناراحت گفت: نه دیگه اگر تو میموندی منم میموندم اگر تو میری منم میام _آخه چرا؟ رضوان کلافه از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و ژانت بی حوصله توی رختخوابش دراز کشید و بدون اینکه جوابم رو بده چشمهاش رو بست تا بخوابه! کتایون هم انگار اصلا چشم دیدنم رو نداشت که مشغول ور رفتن با گوشیش شد فکر نمیکردم چنین اتفاقی بیفته و برنامه همه به تصمیم من گره بخوره و من ناچار باشم بین تصمیمم و دل اونها یکی رو انتخاب کنم من برای خودم کلی دلیل داشتم ولی حالا در ذهن همه تبدیل شده بودم به یک آدم خودخواه! صدای اذان که بلند شد بی اختیار بلند شدم و پنجره گوشه ی اتاق رو باز کردم حرم قمر از فاصله دور و حرم خورشید کمی دورتر پیدا بود اشکهام رها شدن آرزوی من هم موندن و زیارت بود آرزوی من هم برگشتن به ایران و دیدن پدر و مادرم بود ولی نمیشد اگر میرفتم برگشتن خیلی سختتر میشد من هنوز آماده ی دوباره دیدن پدر و مادر و محله مون نبودم مهمتر از اون هنوز آماده مقابله با بزرگترین ترس زندگیم نبودم! ترس مواجه شدن با کسی که اینهمه سال از خودش و سرنوشتش فرار کردم و اگر بخوام برگردم و به همسایگیش برم حتما دوباره خودش و خانواده ش رو... و احتمالا زن و بچه ش رو میبینم و نمیدونم چی به سرم میاد چرا هنوز نتونستم فراموشش کنم؟ چرا فکر میکردم دوری و گذر زمان درمان دردمه اما نبود؟! بعد از نماز با اشک و حسرت زیارت عاشورا خوندم و سجاده رو تحویل ژانت دادم تا نماز بخونه پای پنجره رفتم و خیره به حرمین زیارت اربعین خوندم و سلام دادم از خدا خواستم حق الناسی به گردنم نمونه اما وقتی ژانت بعد از سلام نمازش پشتم ایستاد و اون جمله رو به زبون آورد دیدم انگار دعام اجابت نشدنیه: _ناراحتی از اینکه نتونستی زیارت کنی مگه نه؟ خودتم میخوای خانواده ت رو ببینی و دلتنگشونی پس چرا مقاومت میکنی؟ برگشتم طرفش: تو چرا باید معطل من بشی؟ با کتایون چند روز بمون و بعد که ویزات رسید برو ایران با پرواز هم برید منم میرم نیویورک منتظرتون میشم تا برگردید! مظلومانه گفت: بدون تو نمیمونم من با تو اومدم زیارت تو منو آوردی! اونوقت میخوای منو ول کنی بری؟ _تنها که نیستی کتایون هست _ولی با کتایون که نمیتونم توی حرم درد و دل کنم وازش سوال کنم! من باتواومدم زیارت تو راهنمای من بودی! کلافه چشم هام رو بستم اما جمله رضوان که سر سجاده تازه از نماز فارغ شده بود دوباره چشمهام رو باز کرد: نگران نباش ژانت جان همه مون میمونیم دل سیر زیارت میکنیم بعد از اینکه ویزای تو رسید پروازی میریم ایران!خوبه؟ ژانت امیدوار به رضوان خیره شده بود: واقعا؟ اینکه عالیه‌ولی پس ضحی چی؟ _ضحی هم میاد! اخمهام رفت توی هم: ازقول من واسه چی قول میدی من فردابرمیگردم سجاده روتحویل حنانه داد: اگه تونستی برگرد اونی که باید رو انداختم به جونت! _جان؟! _رضاایناخیلی وقته رسیدنا باانگشت اشاره تهدیدش کردم: وای به حالت اگر به رضا حرفی زده باشی کتایون رو سپر خودش کرد و کتایون هم که معلوم بود از این خبر خوشحاله با دست مانعم شد:ولش کن چکارش داری رضوان_دست بهم بزنی به مامانت گزارش میدم! الانم رضا گفت بگم نمازت تموم شد بری تو حیاط کارت داره حنانه قبل قامت بستن گفت: سبحان درجریان تصمیم رضا هست؟ من دیگه نمیتونم بمونم بچم تنهاست رضوان فوری گفت:آره قرار شد هر کی کار داره و نمیتونه بمونه فردا با شما برگرده بقیه بمونن من و رضا که میمونیم برو دیگه منتظرته! باچشم وابروخط ونشون هام روبراش کشیدم وروسری چادرم روسرکردم! بہ قلمِ
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وپنجم   نه ممنون ما برمیگردیم رضوان کلافه گفت: انقد
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌]   از راه پله و پذیرایی گذشتم و وارد حیاط شدم آقایون همگی روی صندلی های چیده شده گوشه حیاط نشسته، مشغول قرائت زیارت اربعین بودن رضا با دیدنم اشاره کرد منتظر بشم و من کنار دیوار ایستادم تا زیارت کوتاهشون تموم شد و رضا اومد سمتم روبروم ایستاد و دستی به محاسنش کشید مضطرب گفتم: قبول باشه جانم کاری داشتی دلخور و آروم مشغول بازی با انگشتر عقیقش شد: ممنون تو به رضوان گفتی نمیخوای بیای ایران؟ عمیق نفس کشیدم تا صدام نلرزه راست ایستادم: مگه قبلا گفته بودم میام؟! سر بلند کرد و صداش رو آورد پایین: _تو واقعا تا اینجا اومدی و میگی نمیخوام یه سری به پدر و مادرم بزنم؟ میدونی از اونموقع تاحالا بابا چند بار زنگ زده سفارش کرده حتما ببرمت؟ مامان چشم انتظارته ضحی تو که انقدر بی عاطفه نبودی حتما باید تحکم کنن؟! پلکهام رو روی هم فشار دادم: رضا من شیش ماه دیگه درسم تمومه اونوقت... کلافه حرفم رو قطع کرد: الان با شیش ماه دیگه چه فرقی میکنه؟! انگار خیلی عصبانی بود ولی تلاش میکرد صداش بالا نره گفتم: اگر بیام ایران پام شل میشه نمیتونم برگردم _بهونه الکی نیار بچه که نیستی سه ساله مامان باباتو ندیدی سختت نیست بیای ببینیشون سخت میشه؟ تازه فقط مامان و بابا نیستن... این رفیقاتم سفر اولی ان میخوان زیارت کنن میخوان یکی دو روز بمونن تو خودتم دلتنگ زیارتی از چشمای خیست معلومه قربونت برم چرا لج میکنی خودتو مدیون دل اینهمه آدم نکن! کلافه سرم رو نوازش کردم: دل من به درک ولی رفتن من چه ربطی به اونا داره ژانت با کتایون میمونه کتایون داره میاد ایران اونم میخواد بیاره چند روز اینجا بمونید زیارت کنید تو براش یه ویزا بگیر... فوری گفت: من به چه بهانه ای اینجا بمونم؟ من اگر بمونم بخاطر خواهرم میمونم فقط اگر تو بمونی من براش ویزا میگیرم ضحی _گرو کشیه؟ تو که هر کمکی از دستت برمیومد از هیچکس دریغ نمیکردی! _یه بار میخوام خودخواهی کنم اصلا رضوان گفت دوستت گفته اگر تو نیای اونم نمیاد ضحی انقد اذیت نکن بیا چند روز اینجا بمونیم دل سیر زیارت کن بعد بریم ایران یکی دو هفته با رفیقات بمونید بعد همه با هم برگردید ببین همه چیز جوره دل رفیقاتم نشکون گناه دارن دل مامان بابارو هم نشکون دل من و رضوانم نشکون! من نمیخواستم دل کسی رو بشکنم! چشمهام رو بستم و سعی کردم شجاع باشم با خودم گفتم بالاخره که چی تو یک روز با این حقیقت مواجه میشی چه حالا و چه چند ماه دیگه چرا این فرصت زیارت رو از خودت و دیگران دریغ کنی و مدیون بشی چرا دل بکشنی چشمهام رو باز کردم زیر لب ذکر "توکلت الی الله" رو زمزمه کردم و بعد به چشمهای منتظرش چشم دوختم با خواهش گفت: میشه؟ لبخندی زدم: مگه میشه تو چیزی ازم بخوای و نشه با لبخند پیشونیم رو بوسید: من مخلصتم با دست هاش چادرم رو مرتب کرد: خب حالا برو بالا استراحت کن به خانوم سبحانم بگو آماده باشه دم سحر عازم ان پرسیدم: فقط تو میمونی؟ _احسانم میمونه سبحان و خانوم و برادر خانومش میرن _آها باشه پس شبت بخیر منم دعا کنیا... لبخند شیرینش باز به لبش برگشت: محتاج دعاتم با حال خوشی که تلاش میکردم با فکر کردن به ترسم زائل نشه به اتاق برگشتم همه خیره و کنجکاو نگاهم میکردن لبخندم رو خوردم و رو کردم به حنانه: حنانه جان رضا گفت آماده باش دم سحر عازمید! حنانه پرسید: فقط من و سبحان میریم؟ شما میمونید؟ _تو و سبحان و برادرت بقیه میمونیم تا ویزای ژانت برسه ژانت با هیجان دوید و محکم بغلم کرد: مرسی ضحی واقعا ممنونم ازت _منو ببخش اذیتت کردم فقط بدون بیشتر بخاطر تو قبول کردم کتایون اخمی کرد: مام که هیچی به کنایه گفتم: موندن ما که برا تو فرقی نمیکرد! توجیه کرد: نه خب من دلم میخواست تو سفر ایران تنها نباشم تو و ژانتم بیاید برام خوبه راستی از داداشت شماره حساب بگیر و بپرس چقدر هزینه برای ویزا لازمه براش حواله کنم ... دم سحر از سر و صدای حاضر شدن حنانه بیدار شدیم برای راهی کردنش لحظه آخر که بغلش گرفتم در گوشم گفت: دستم به دامنت این دختره رو بپز وقتی برگشتید شیرینیشونو بخوریم! با خنده و آهسته گفتم: خیالت راحت پخته فرضش کن با راهی شدن اونها ما باز خوابیدیم چون به گفته رضا روز اربعین خروج از خونه ممکن نبود و برای عزیمت به هتل باید تا شب صبر میکردیم *** آهسته زمزمه کردم: ان الله و ملائکةُ یصلون علی النبی، یا ایها الذین آمنو صلوا علیه و سلموا تسلیما اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم رضوان با خنده گفت: تموم شد؟ پاشو بپوش زیر پای این طفلیا علف سبز شد! نگاهی به هر سه نفرشون که آماده جلوی در ایستاده بودن کردم همون طور که بلند می شدم گفتم: بہ قلمِ
💕 •|: ‌ما را به دعا🙏 کاش فراموش نسازند🌱 •|: ‌رندان سحر خیز❤️ که صاحب نفسانند🦋 /✍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
🔴 تا وقتی شهرداری رشت هست چرا خیابونای پاریس..!😎 والااااا😂
8.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- عـرش ِ خـدا وعـده مـا ؛ بـاب ِ رجـا ❤️📿:))•• ' ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------