eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
786 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شصت_وششم حسابی تشنه ی این بحث شده بودند. این را از نگاهش
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ( حوریا می گوید ) مشغول نظافت آپارتمان بودیم. تصمیم داشتیم تا اینجا را سر و سامان نداده ایم، دیگر به خرید نرویم. خریدهای دفعه ی پیش را یک راست به اینجا آورده بودیم و حالا جلوی دستمان را می گرفت. به حسام گفتم نظافتچی خبر کند که کمکمان باشد. گوشی را سمت من گرفت که خودم هماهنگ کنم. نمی دانم دلیلش چه بود؟ فقط گفت ( عهد بستم. تو که عهد نبستی، خودت تماس بگیر ) از مرکز خواستم دو نفر زبر و زرنگ را بفرستند. وقتی که آمدند سریع دست به کار شدند. چنان با تبهر و سرعت تمیز می کردند، که من در کارشان مانده بودم. مادرم برایمان غذا آورد و خودش خیلی زود به خانه برگشت که پدرم را تنها نگذارد. حسام هم بعد از خوردن غذایش راهی اتاقش شد که خانم ها معذب نشوند. آشپزخانه برق می زد و لوازم برقی که باقیمانده بود رنگی از تازگی به خود گرفتند. تا شب اتاق ها، سرویس بهداشتی و هال و حتی بالکن را مثل دسته ی گل تحویل دادند و آماده ی رفتن شدند که حسام حق الزحمه را به علاوه ی انعام به بهانه ی شیرینی خانه ی نوعروس به آنها داد و با ذوقی که داشتند، راهی شدند. تمام تنم درد می کرد اما بهای این خستگی، خیلی شیرین بود. نگاهم را توی خانه چرخاندم و از ذوق خانه ای که قرار بود زندگی مشترکم را در آن آغاز کنم، لبخند پهنی روی چهره ام نشست. _ کبک خانومم خروس میخونه انگار... ببینم... تو خسته نیستی؟ و کنارم نشست و دستش را به پشتم انداخت. خودم را کش آوردم و گفتم: _ تا باشه از این خستگیا... چشمانش برقی زد و مرا به سمت خودش کشاند. تنم فشرده شد. _ آخیییییش... استخونام صدا داد. نگاهش شیطنت آمیز شد و گفت: _ خسته ای... ماساژ میخوای؟ با انگشت به پیشانی اش زدم و گفتم: _ ای فرصت طلب. من بیشتر به یه دوش اساسی احتیاج دارم. باز هم شیطنت آمیز گفت: _ بفرما حموم... و اشاره ای به حمام کرد. ادامه ی بحث بی فایده بود و من حریف شیطنت هایش نبودم. _ نمی خوام. خونه ی خودمون حموم داریم و برایش زبان درازی کردم. اخمی کرد و گفت: _ اونجا خونه ی باباته... اینجا میشه خونه ی خودمون... باید تنبیهت کنم. و در یک حرکت مرا بلند کرد و روی دوشش انداخت و به طرف حمام می رفت. دست و پا زدنم بی فایده بود و صدای جیغ من و خنده ی حسام کل آپارتمان را پر کرده بود که صدای زنگ آمد. حسام به آرامی مرا زمین گذاشت و گفت: _ برو حجاب کن خانوم‌ با تعجب گفتم: _ منتظر کسی بودی؟ دستی به موهای ژولیده و تیشرت کج شده اش کشید و گفت: _ سمساره... گفتم بیاد این وسیله ها رو ببره جلو دستمون باز بشه... و بعد با غرولند به سمت در رفت که زیر لب می گفت ( یه دقیقه آدمو راحت نمیذارن ) با خنده از ناکامی اش چادر و روسری را پوشیدم. وسایل را که بردند با حسام به منزل پدرم رفتیم که شام بخوریم. از فردا دوباره خرید ها و چیدمان شروع میشد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شصت_وهفتم ( حوریا می گوید ) مشغول نظافت آپارتمان بودیم.
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . در کنار خرید جهیزیه، خرید های عروسی شان هم انجام می دادند. به چند آتلیه و تالار هم سر زده بودند و نمونه کارهایشان را با هم مقایسه می کردند که با بهترینشان قرارداد ببندند. همه ی خرید ها یک طرف، لذتبخش ترین خریدشان، حلقه ها بود. حاج رسول با ذکر اینکه طلا برای سلامتی آقایان ضرر دارد و اسلام آن را حرام دانسته، تأکید کرد برای حسام سفارش حلقه ی پلاتین بدهند که همیشه آن را بتواند نگه دارد و به انگشتش بیاندازد. با وسواس پاساژها را می گشتند و فقط حوریا بود که حلقه را امتحان می کرد چون قرار بود سر هر کدام از طرح ها به انتخاب رسیدند پلاتینش را برای حسام سفارش دهند. بعد از چند ساعت جستجو، سر یک حلقه که تک نگین برلیان داشت و یک رینگ ساده بود به توافق رسیدند. به نظر جفتشان هم محکم بود هم شیک و ساده و باوقار. کارها را که انجام دادند، خستگی شان را به رستوران بردند. پیتزا سفارش دادند و تا آماده شدن سفارش، از کارهایی که هنوز مانده بود؛ گفتند. حسام حلقه را در آورد و آرام به دست حوریا انداخت. حوریا دستش را کمی بالا آورد و گفت: _ هر چی بهش نگاه میکنم بیشتر ازش خوشم میاد. _ مبارکت باشه حوریا سر کج کرد و گفت: _ مبارک جفتمون باشه. حسام دست حوریا را گرفت و گفت: _ حوریا جان. دلم می خواد لباس عروستو برات بخرم. حوریا ابرویی بالا انداخت و گفت: _ برای چی؟ خب کرایه می کنیم. حسام مهربانانه لبخندی زد و گفت: _ هزینه ی خرید و کرایه ش تفاوت چندانی نداره... دوست دارم هر سال سالگرد ازدواجمون بپوشیش. به یاد روز عروسی مون حال جفتمون خوب بشه. حوریا خندید و گفت: _ هر سال؟ حتی وقتی یه پیرزن بی دندون و گیس سفید شدم؟ حسام قربان صدقه اش رفت و گفت: _ آره... هر سال باید بپوشی برام. هر سال باید عروس بشی. گفتم آمادگی داشته باشی که توی انتخابت دقت بیشتری به خرج بدی. حوریا از دلبری های حسام به هیجان آمده بود و چقدر دوست داشت حس و حال این لحظات را تا همیشه در ذهنش نگه دارد. به همین شفافیت و زیبایی. از خدا می خواست آلزایمر نگیرد و مزه ی عاشقانه ها هرگز از زیر زبانِ قلبش نرود و فراموش نشود. _ خانومم فردا بریم چند جا لباسا رو ببینی؟ _ فردا باید برم مرکز مروارید. جلسه ی دوم کلاسمه. _ همون ساعت چهار؟ حوریا گاز بزرگی به پیتزایش زد و سری تکان داد. لقمه را که جوید گفت: _ دوشنبه و پنجشنبه ساعت چهار عصر. _ خب حله... مثل دفعه ی قبل رأس ساعت شش میام دنبالت که بریم مزون ها رو ببینیم. حوریا از ذوق پوشیدن لباس عروس، اشتهایش پرید و بقیه ی پیتزایش باقی ماند که با اعتراض حسام مواجه شد. دست خودش نبود. واکنش هیجانش درست برعکس حسام بود و چیزی از گلویش پایین نمی رفت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شصت_وهشتم در کنار خرید جهیزیه، خرید های عروسی شان هم انج
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ( حوریا می گوید ) وارد کلاس که شدم سلامی پرانرژی گفتم. چند نفر جواب دادند و بقیه عمدا بی محلم کردند، من جمله بهار. مثل دفعه ی قبل چادرم را تا زدم و آن را برداشتم. مانتو و شال رنگ روشنی تنم بود و با لبخند و نگاهی گذرا کلاس را رصد کردم. _ آماده اید ادامه ی محبث قبلی رو بگیم؟ پاسخم سکوت بود. هیچکدام حرفی نزدند. از کلاس و آموزش یک طرفه خوشم نمی آمد. گفتم: _ بهتره هر سوال یا نظری در خصوص حجاب دارید مطرح کنید که بحث رو از این طریق ادامه بدیم. صدای ضعیفی از ته کلاس در حال ابراز وجود بود که با نگاه تند بهار مواجه شد و صدا در گلویش ماند و خفه شد. آرام به سمت دختر رفتم و به بهار خیره شدم. حتم داشتم تهدیدشان کرده بود با من همکاری نکنند و دل به کلاس ندهند. با مهربانی لبخندی زدم و نگاهم را از بهار کشیدم و روی دختر انداختم. _ سوالی داشتی عزیزم؟ نگاهش به بهار بود که گفت: _ بله. _ بگو ببینم چی توی ذهنته. انگار اعتماد به نفس گرفت و بهار و چشم غره هایش را ندید گرفت که گفت: _ میگن غربی ها به خاطر آزادی جنسی و برداشتن محدودیت هاشون باعث آزادی روابط شدن. چون این مسائل براشون حل شده ست خیلی پیشرفت کردن و چشم مرداشون سیره و پوشش برهنه براشون عادی شده. چرا کشور ما که ادعا داره و اسلامیه این وضعشه؟ به سمت پایین کلاس رفتم که به همه دید داشته باشم. رو به دختر گفتم: _ مبادا فکر کنی که یه جامعه ی اسلامی سالم، وضعش همینه که ما داریم. متاسفانه ما تا حالا نتونستیم درست و کامل به این دین عزیز عمل کنیم. به قول شاعر که میگه « جمعیت کفر از پریشانی ماست. آبادی بتخانه زِ ویرانی ماست. اسلام به ذات خود ندارد عیبی. هر عیب که هست از مسلمانی ماست. » منم اینو قبول دارم که غربی ها پیشرفت کردن. اما اینو قبول ندارم که پیشرفتشون بابت برهنگی و آزادی روابط جنسی و بی حجابیه، بلکه پیشرفتشون به خاطر مدیریت درست و برنامه ریزی های کاربردیه. چرا اینا رو به هم ربط می دین آخه؟! اتفاقا توی بحث آزادی جنسی و بی حجابی نه تنها پیشرفت نکردن بلکه سقوط کردن. نیوزویک News Week یه نشریه ی آمریکاییه که جزء ده نشریه ی برتر جهانه. بذار چند تا آمار از همین نشریه برات بگم. توی سال ۱۹۹۷ در آمریکا ۶۰۰ هزار نوزاد نامشروع از مادران ۱۲ تا ۱۸ ساله به دنیا اومده و به پرورشگاه سپرده شدن. یعنی دقیقا ۶۰۰ مادر به سن و سال الان شما و بلکه هم کوچیکتر... خیلی فاجعه ست. در هر ۱۴ دقیقه به یک زن آمریکایی تجاوز میشه. اینا خیلی زشته برای یه کشور پیشرفته. نیل سایمون یه نظریه پرداز معروف آمریکاییه که میگه در آمریکا ۸۶ درصد از مردم اهل مطالعه هستن اما ۸۷ درصدشون زناکار هستن. بهار پوزخندی زد و گفت این عمو نیلتون ریاضیش ضعیف بوده؟ ۸۶ و ۸۷ که از صد درصد میزنه بالا حاج خانوم... و قهقهه ی خنده اش کلاس را پر کرد. کمی که آرام شد با لبخند گفتم: _ قرار نیست هر کی اهل مطالعه ست اهل کار نامشروع نباشه... منظور عمو نیل این بوده اهل مطالعه زیاد داریم اما اهل زناکاری بیشتر... متوجه شدی؟ سکوت کرد و ادامه دادم: _ پس تعداد زناکاران از اهل مطالعه ها بیشتره. حالا بازم فکر می کنید غربی ها بخاطر این آزادی ها پیشرفت کردن؟ [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شصت_ونهم ( حوریا می گوید ) وارد کلاس که شدم سلامی پرانرژ
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . _ آزادی و معاشرت بی بند و بار بین زن و مرد، هیجانات و التهاب های جنسی رو مثل یه خواسته ی سیری ناپذیر افزایش میده. غریزه ی جنسی هر چی بیشتر اطاعت بشه بیشتر سرکش و حریص میشه. توی غرب با رواج برهنگی، اطاعت از غریزه ی جنسی بیشتر شده و هجوم مردم به مسأله ی س.کس به شدت زیاد شده و حتی تیراژ مجله هایی در این خصوص خیلی بالا رفته. پس هرگز فکر نکنید گرفتاری های کشورمون بابت این محدودیت هاست. هیچوقت فکر نکنید اگه روابط جنسی آزاد بشه، حرص و ولع از بین میره و چشم آقایون پر و سیر میشه و عادی میشه. نه... غرب که این محدودیت رو برداشته حرص و ولعشون از بین رفته؟ پاسخ روشنه. نه تنها حرص و ولعشون از بین نرفته بلکه هرروز شکل های جدیدتری از بهره برداری های جنسی بینشون رواج پیدا میکنه. پارسال با یه خانم غربی هم کلام شدم. توریست بود و توی خیابون دنبال آدرس اماکن تاریخی می گشت که به پست من خورد. خودم اکیپ سه نفره شونو بردم به آدرسی که میخواستن. باهاشون وارد بحث شدم و دقیقا بحثمون به این قضیه کشیده شد. در مورد وضعیت جنسی غرب می گفت: ( بعضیا میگن مسأله ی غریزه ی جنسی و مشکلات زنان و حجاب در جوامع غربی حل شده. بله... حل شده اگه اینجوری به قضیه نگاه کنیم که مردم از زن ها روی گردان شدن و به بچه ها و سگ و هم جنسشون برای س.کس روی آوردن. واقعا تاسف آوره... مدتیه که این مسأله باب شده و توی غرب با این همه ادعای پیشرفت و فرهنگشون، در لجنزار افکار کثیف جنسی و زیاده خواهی های چندش آور غرق شدن و دست و پا می زنن و عادیش میکنن. پس میبینید؟ گاهی این محدودیت ها بخاطر محافظت از ما و جامعه ست هر چند باعث سختی ابتدایی ما میشه اما نتیجه ی بهتری برای ما دارند. درست مثل بستن کمربند ایمنی. از مدیریت خدا حافظی کردم و با حسام راهی مزون های لباس عروس شدیم. امروز سر حالتر بودم و کلاس، انرژی زیادی از من نگرفت. حسام به سر حال بودنم که نگاه می کرد لبخندی زد و گفت: _ اذیتت نکردن؟ خندیدم و گفتم: _ نه خداروشکر. بچه های خوبی بودن. _ خب حوریا جان من نمی دونم باید کجا برم. آدرس بده که رد نشیم. سه مزون را در نظر داشتم که باید به هر سه سری می زدیم. لباس ها را می دیدم و می پوشیدم و در آخر انتخاب می کردم. آدرس را به حسام دادم. اولین مزون که رفتیم وا رفتم. چه لباس های مسخره و زشتی... اینهمه ذوق داشتم لباسهای این مزون را ببینم که چقدر هم اسم و رسم داشت. توی ذوقم خورد و سرسری لباس ها را دید زدم و به حسام گفتم که به مزون بعدی برویم. حسام با تعجب گفت: _ تو که حتی یه دونه شونو نپوشیدی. نگران هزینه ش نباش. قراره یه عمر این لباسو داشته باشی. لبخندی به مهربانی اش زدم و گفتم: _ خیلی تعریف اینجا رو شنیده بودم ولی کاراشون خیلی پیش پا افتاده و عجق وجق بود. توی ذوقم خورد. می ترسم دو تا مزون بعدی از این بدتر باشن. حسام سر ماشین را به مسیر بعدی کج کرد و گفت: _ نگران نباش. زیباترین لباس این شهر مال تو میشه. چون تو میپوشی چندین برابر بهتر هم دیده میشه. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد _ آزادی و معاشرت بی بند و بار بین زن و مرد، هیجانا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حوریا از بین لباسهای مزون دوم، بین سه لباس مردد بود. هر سه در نوع خودشان زیبا بودند اما تنوع مدل ها قدرت انتخاب را از او می گرفت. حسام دل توی دلش نبود که حوریا را توی لباس عروس ببیند. دختری که عروس ها را در انتخاب کمک می کرد، رو به حوریا گفت: _ چرا نمی پوشی؟ حوریا مستأصل گفت: _ میخوام بدونم انتخابم چه سبکیه که بعد بپوشم. دختر دست حوریا را گرفت و گفت: _ سبک رو ولش کن الان اینقدر تنوع مدل بالاست که فقط باید بپوشی ببینی کدومش توی تنت خوشگل میشینه. برو آماده شو اینی که چشمتو بیشتر گرفته بیارم، تن بزنی توی آینه قِر بدی باهاش، ببینی کدومش ملکه ت میکنه. حوریا از لحن شیطنت آمیز دختر خنده اش گرفت و به اتاق پرو بزرگی رفت که چهار طرفش آینه بود. چادر و کیف را آویزان کرد و منتظر ماند. دختر به زحمت لباس را حمل می کرد. با تقه ای به در اتاق، وارد شد و با دیدن حوریا متعجب گفت: _ تو که هنوز لباس تنته. حوریا محجوبانه گفت: _ خب منتظر بودم شما بیای که لباسو ازتون تحویل بگیرم. دختر زیرِ حجمِ پفِ دامنِ لباسِ عروس به سختی دیده میشد که گفت: _ نکنه فکر کردی این لباسو میتونی خودت به تنهایی بپوشی؟! و قهقهه ی ریزی زد و گفت: _ لباستو در بیار عروس خانوم که کمکت کنم اینو بپوشی. حوریا با خجالت شال و مانتو را درآورد و با تاپ و شلوار همانطور ایستاد. دختر کلافه گفت: _ فکر کمر منم باش قربونت برم. دست بجنبون. حوریا جلو آمد که لباس را بپوشد. دختر گفت با این تاپِ بندی فسفری، چطور این لباس دکلته رو میپوشی؟ ضمنا کمر شلوارت نمیذاره لباسو برات فیکس تن و بدنت کنم. حوریا کلافه گفت: _ من اینجوری معذبم. نمی تونم که جلو چشم شما بی لباس باشم. دختر پفی کشید و لباس را به سختی آویزان کرد و بیرون رفت و طولی نکشید که با حسام به اتاق پرو بازگشت. حوریا در حال وارسی چپ و راست لباس بود که آنها را دید. _ آقای داماد بی زحمت به عروس خانوم خجالتی تون کمک کنید. فقط خواهش میکنم مراقب لباس باشید و وقتی تنش رفت صدام بزنید. حسام چشمش برقی زد و حوریا از خجالتِ شرایطی که در آن گیر افتاده بود، با صورتی سرخ شده و شوکه به حسام نگاه می کرد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_ویکم حوریا از بین لباسهای مزون دوم، بین سه لباس مر
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ( حسام می گوید ) دختر از اتاق پرو بیرون رفت و حوریا با آن تاپ و شلوار، مثل مجسمه رو به رویم ایستاده بود. خندیدم و گفتم: _ میخوای من پُرو کنم؟ حوریا هم خنده اش گرفت و گفت: _ خدا بگم چیکارش نکنه. گفته بودم خودم میپوشمش چرا تو رو آورد... یک تای ابرویم را بالا دادم و گفتم: _ تا اینجا اومدم عمرا اگه از این اتاق بیرون برم. و نگاهی به لباس انداختم و گفتم: _ و عمرا اگه اینو بتونی تنهایی بپوشی. زیر لب گفت: _ کاش مامانمم می اومد. دلخور به چشمش خیره شدم و سکوت کردم. نگاه نگرانش را به من دوخت و گفت: _ منظور بدی نداشتم. _ حوریا جان... به هم محرمیم ها... _ می دونم حسام. اینو انقدر تکرار نکن. اخمم توی هم رفت و گفتم: _ باشه. لباستو بپوش بریم دنبال مامانت و برگردیم. یا بذاریم یه روز با حاج خانوم بیایم. چرخیدم و قفل اتاق پرو را باز کردم که خارج شوم. عصبی بودم و دوست نداشتم حوریا را با رفتارم برنجانم. _ حسام جان... می پوشمش فقط... خب... سعی کن نگام نکنی. فقط کمکم کن حتی شده با چشم بسته. دلم برای مظلومیت صدایش سوخت. هنوز هم از این خلق و خوی خجالتی و سختگیرانه اش ناراحت بودم اما نمی خواستم ذوق و هیجان این روز را تا آخر عمر، برای جفتمان خرابش کنم. لباس را از چوب رختی جدا کردم و پشت به حوریا ایستادم. چهار طرف اتاق آینه بود اما حوریا انقدر با دستپاچگی لباسش را درآورد که انگار حواسش به آینه ها نبود. تمام تنم خیس عرق بود و مدام چشمم را مهار می کردم که حریصانه حوریای داخل آینه را می بلعید. تازه که سرش را بلند کرد و گفت (لباسو نزدیکم بیار) متوجه نگاه وحشی ام توی آینه شد. چشم بست و لبش را به دندان گرفت و تسلیمانه لباس را پوشید و پشت به من ایستاد که زیپ آن را بالا بکشم. تمام وجودم او را تمنا می کرد که توی آن لباس پف و دکولته، مثل یک افسونگرِ رویایی دلربایی می کرد. دیگر تاب نیاوردم و او را به آغوشم کشیدم و شانه هایش را بوسه باران کردم. خودم را این همه بی جنبه ندیده بودم و از این رفتار مهار نشدنی ام در حضور حوریا خجالت کشیدم اما ولع و تمنای خواستنِ حوریا بر رفتار رام و جنتلمنانه ام چربید و هیچ رقمه دوست نداشتم از او جدا شوم. بوسه ای به گونه ام زد و گفت: _ هنوز لباسو به تنم ندیدم حسام جان. به سختی او را رها کردم و گوشه ای ایستادم که خودش را وارسی کند. کاش تا ابد این لباس را به تن داشت و هرگز آن را عوض نمی کرد. خودش هم به ذوق آمده بود و خجالت چند لحظه ی پیشش محو شده و با نگاهی که می درخشید مدام می چرخید و خودش را از چهار جهت دید می زد. آنقدر لباس، چشمش را گرفته بود که همین را پسندید و گفت دختر را صدا بزنم که لباس را روی تنش تنظیم و اندازه کند. دوست نداشت لباس های دیگر را بپوشد و همین را با تمام وجود پسندیده بود. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_ودوم ( حسام می گوید ) دختر از اتاق پرو بیرون رفت و
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . تالار را هماهنگ کرده بودند و آتلیه و فیلمبرداری را هم انتخاب کرده بودند و قرار بود حسام با آنها قرارداد ببندد. در کنار جلسات شیمی درمانی و حالِ بدِ حاج رسول، جهیزیه هم خریداری می شد و یک راست به آپارتمان حسام برده می شد و مرتب می چیدند. تقریبا همه چیز آماده بود. حسام و حوریا به آپارتمان رفته بودند و منتظر رسیدن سرویس خواب، که آن را طبق سلیقه ی حوریا بچینند. خانه ی حسام کلی تغییر کرده بود. با آن پرده های تور و وسایل تازه که به سلیقه ای دخترانه و نو عروسانه خریداری شده بود، رنگ و رو و حس و حال آپارتمان حسام کاملا عوض شده بود. حوریا پرده ی حریر زیتونی رنگ را کنار زد و درِ بالکن را باز کرد و سرکی به حیاط خانه ی پدرش کشید. حسام خندید و گفت: _ تا حالا کار من این بود توی بالکن باشم از این به بعد کار تو میشه... حوریا لبخندی زد و با نفسی عمیق آرزوی بهبودی پدرش را توی ذهنش می پروراند. دست های حسام دور کمرش حلقه شد و سرش کنار گوش حوریا جای گرفت و نجوا کرد: _ خوشبختت می کنم. بهت قول میدم. حوریا خودش را بیشتر در آغوش حسام فرو برد و با وجود حسام، به آینده امیدوار بود. _ بریم تو؟! میترسم کسی ببینه. حسام همانطور حوریا را به داخل کشاند و روی سرش را بوسید. برقی از شیطنت به چشمش نشست و گفت: _ میگم حوریا... نمی دونم چرا این اتاقو از همه جای این خونه بیشتر دوست دارم؟! _ چطور مگه؟ آهان... بخاطر بالکن؟ حسام به پاستوریزه بودن حوریا خندید و ادامه داد: _ اون که جای خود... اصلا همه چی از این بالکن شروع شد. ولی... سرویس خواب رو بچینیم دلچسب تر هم میشه... حوریا که تازه منظور حسام را می فهمید با اخمی که پر از خنده بود (منحرف) ی نثار حسام کرد و از اتاق بیرون رفت که از آن جو فرار کند. بعد از چیدن سرویس خواب و شیطنت های حسام و فرار کردن های حوریا، راهی مرکز مروارید شدند. حوریا با دختران آنجا تقریبا خو گرفته بود و دوست داشت برایشان کاری انجام بدهد. روحیه ی تغییر پذیر و هدایت شونده ی آنها بخصوص در این سن آسیب پذیر، بیشتر حوریا را ترغیب می کرد دل بسوزاند و از جان مایه بگذارد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_وسوم تالار را هماهنگ کرده بودند و آتلیه و فیلمبردا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ( حوریا می گوید ) بهار گفت: _ حاج خانوم... اگه حجاب داشته باشیم که خوب دیده نمیشیم. الان خودِ تو... با چادر و بی چادرت یه عالمه فرقشه. مانتو رو در بیاری یه تومن دیگه رو قیمتت میره... و نیشخندی زد. سعی کردم به توهین و لحن کلامش بی تفاوت باشم. به چشمش زُل زدم و گفتم: _ یعنی می خوای بگی حجاب مانع دیده شدن خانوما میشه؟ درسته؟! _ بله که درسته. خودت که قطعا می تُرشی با این چادر و حجابت. ولی اون گیساتو بیرون بندازی کلی کشته میدی. نفس عمیقی کشیدم که عصبانیتم کمرنگ شود. این دختر و زبانش، طرز برخورد و حتی نشستن ورفتارش سراسر نیش بود و کنایه و توهین. _ خدا خیلی قشنگ توی قرآن گفته که چرا خانوما حجاب داشته باشن. سوره ی احزاب آیه ی ۵۹ میگه که « ای رسول خدا به همسر و دخترانت و زنان مؤمن بگو خود را بپوشانند » چرا؟! در ادامه میگه « این کار برای اینکه شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند بهتر است » خب... خود خدا داره میگه حجاب داشته باشید که دیده و شناخته بشید خانوم خوب و مؤمنه ای هستید و مورد آزار و اذیت قرار نگیرید و ارازل دور و برتون نیان. حجاب داشتن نه تنها مانعی برای دیده شدن نیست بلکه به بهتر دیده شدن خانوما کمک می کنه. تعجب و علامت سوال را در چهره شان دیدم. انگار گیج شده بودند. _ بذارید براتون توضیح بدم. شما وقتی زیبایی ظاهرت رو به نمایش گذاشتی، اونی که داره تو رو میبینه، چه چیزی از تو رو میبینه؟ نظرات طنز و گاهاً نامحترمانه شان با پچ پچ های بلند و کوتاه به گوش رسید. _ ببینید... شما با آرایش و یه لباس جذاب رفتید توی خیابون، حالا یه پسری افتاده دنبالتون. فرض می کنیم نیت بدی هم نداره ها... اصلا قصدش ازدواجه. خب... اون چه چیزی از تو رو انتخاب میکنه؟ اندامت رو... اون خودِ وجودِ تو رو انتخاب نمی کنه بلکه ظاهرت و زیبایی ظاهریت رو انتخاب می کنه چون اون چیزی که از تو دیده همین زیبایی ظاهری تو بوده. حالا خودتون بگید که ما خانوما، زیبایی ظاهری مون بیشتره یا زیبایی باطنی؟! اونی که به خاطر سایز کمر و اندامت میفته دنبالت، باورها و تفکرات بلندت رو میبینه؟! ذوق و استعداد و روحیه ی زیبات رو میبینه؟! نه... اون هیچ کدوم رو نمیبینه چون غرق ظاهرت شده. اینجاست که خدا توی قرآن میگه به خانوما بگو حجاب داشته باشن که بهتر دیده بشن. اینجوری مردا غرق ظاهر ما زنا نمیشن بلکه با دید بهتری زن و روحیات و ذاتش رو میشناسن. منظور خدا هم همینه که زیبایی ظاهرتو بپوشون که زیبایی درونیت دیده بشه چون ارزش تو به زیبایی درونی توست. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_وچهارم ( حوریا می گوید ) بهار گفت: _ حاج خانوم...
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . دختر کنار پنجره گفت: _ خب زیبایی ظاهری هم یکی از محسنات یه خانومه. چرا نباید استفاده بشه. لبخندی بهش زدم. _ درسته عزیزم اما قرار نیست کاملا در معرض دید قرار بگیره. همین قاب صورت زیبای تو تا حدی قابل رؤیت هست که نتونه برات مشکلی ایجاد کنه و نگاه های هرزه، تن و روانتو آزار بده. وقتی زیبایی ها و اندام و خصوصیت جنسیتو از دید بقیه بپوشونی اونوقته که فارغ از زیبایی ظاهرتژ تازه وجود خودتو میشناسن. بذار با چیزی که همیشه موندنیه شناخته بشی. داستان یه شاهزاده خانوم رو براتون میگم ( شاهزاده خانومی که کلی خاستگار داشت گفت به خاستگارام بگید بیان که یکی شونو انتخاب کنم. روز ملاقات، اتاقش رو پر از وسایل زیبا و پر زرق و برق کرد و خودش با یه لباس و ظاهر خیلی ساده بدون آرایش وسط اتاق ایستاد. خاستگارا که اومدن، شاهزاده خانوم گفت به اتاق دقت کنید وقتی از اتاق بیرون رفتید هر چی توی ذهنتون مونده روی کاغذ بنویسید. بعد از خوندن کاغذها، همسرم رو انتخاب می کنم. همه سعی می کردن چیزهای بیشتری رو به خاطر بسپارن و وقتی شاهزاده خانوم کاغذها رو می خوند یکی یکی اونها رو دور می ریخت تا اینکه یه کاغذ رو خوند که نوشته بود : شاهزاده خانوم، می دونم که لایق شما نیستم اما میخوام حرف دلمو بزنم بعد برم. من توی اتاق اینقدر محو شما بودم که به غیر از شما چیزی ندیدم. من اصلا نمی دونم توی اتاق چی بوده و چی نبود. ببخشید... خدانگهدار. شاهزاده گفت من با صاحب این نامه ازدواج می کنم چون می خواستم بدونم کسی هست که فقط منو ببینه؟ یا فقط زرق و برق اتاقم دیده میشه؟ من کسی رو می خواستم که فقط منو ببینه. اصلا حجاب هم همین کار رو میکنه. باعث میشه فقط خودت دیده بشی نه زرق و برقت. چون آدمی که به خاطر زرق و برقت بیاد سراغت، وقتی یکی پر زرق و برق تر از تو ببینه دنبال اون میره و تو رو رهات میکنه. حجاب بهت شخصیت میده و باعث میشه فقط و فقط خودت دیده بشی و بهتر دیده بشی. تأثیر حرف هایم را در چهره ی تک تکشان می دیدم، حتی بهار با تمام مقاومت هایش متأثر شده بود. دوست داشتم بحث را ادامه دهم اما وقت کلاس به پایان رسیده بود. در حین خداحافظی با بچه ها، رو به بهار گفتم: _ اصلا نگران تُرشیدگی نباش عزیزدلم. من با همین حجابم دارم ازدواج می کنم و یکی از بهترین آقایون دنیا داره مرد زندگیم میشه. ان شاءالله تک تکتون به زندگی ایدآلی که ته ذهنتونه برسید و با بهترین مرد دنیا ازدواج کنید چون لایق بهترینایید. حسام نمی توانست به دنبالم بیاید. کارهای مغازه خیلی عقب افتاده بود. قرار بود تا آخر وقت مغازه باشد. این روزها بخاطر شلوغی برنامه هایمان خیلی از هم غافل شده بودیم. دوست داشتم او را خوشحال کنم. با مادرم تماس گرفتم و به بهانه ی چیدمان، گفتم به آپارتمان میروم و آخر شب باز می گردم و منتظرمان نباشد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_وپنجم دختر کنار پنجره گفت: _ خب زیبایی ظاهری هم یک
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام کلید زاپاس را به من داده بود. وارد آپارتمان شدم. این روزها حس آرامشی در این خانه داشتم که با تمام حس های دنیا فرق می کرد. کم کم داشت باورم می شد که اینجا خانه ی من است و قرار است شب و روزم را با مردی مثل حسام بگذرانم. ته دلم یک جوری شد. هم استرس گرفتم و هم دلم غنج رفت. حتی برای لحظه ای دلتنگ اتاقم در خانه ی پدری شدم. و برای لحظه ای سراسر ذوق از داشتن این زندگی جدید. حس هایم قاطی شده بود و قلبم توان تحلیل این همه تپش هیجان زده و نامنظم را نداشت. روی مبل ولو شدم. گیره ی روسری را باز کردم و پشت بندش دکمه های مانتو را هم. هنوز سه ساعتی به آمدن حسام مانده بود. به او نگفتم اینجا می آیم. فقط به خاطر اینکه به منزل پدرم نرود نمی دانستم چه کنم و چه ترفندی به کار ببرم که خودش با من تماس گرفت. بوسه ای روی اسمش کاشتم و جواب دادم. _ سلام حسامم. _ سلام خانومم. خسته نباشی _ ممنونم. تو هم همینطور _ چیکار می کنی؟ دستپاچه گفتم: _ دراز کشیدم. صدای شیطنت آمیزش توی گوشی پیچید _ جای من خالی... لبم را به دندان گزیدم و بی جوابش گذاشتم. _ به مامانت بگو شام درست نکنه از مغازه برگردم کباب میارم. توی سر خودم زدم و گفتم: _ نه... دستت درد نکنه. مامان اینا شام دارن، از غذای ناهارشون مونده. منم نذاشتم غذا درست کنه. من من کرد و گفت: _ باشه خب... منم مزاحم نمیشم میرم آپارتمان خودمون. توی یخچال یه چی پیدا میشه بخورم. دلم برایش سوخت. اصرار نکردم و گفتم: _ منم خسته م وگرنه می گفتم بیای باهم بریم بیرون یه چیزی بخوریم. شاید امشب زود بخوابم. بعد از قطع تماس، بلند شدم و دستی به سر و روی خانه کشیدم و کارتن های اضافه را توی بالکن انداختم که سر فرصت حسام خودش آنها را دور بیاندازد. شام هم سالاد الویه درست کردم و آن را توی یخچال گذاشتم که خنک شود. بعد از حمام به سراغ کمد لباسها رفتم. لباسهایی که هنوز نو بودند و آنها را به قصد زندگی متأهلی ام خریده بودم و حالا مرتب توی کمد اتاق خوابمان چیده شده بودند. پیراهن کوتاه حریر سفید رنگی که پر از طرح آلبالوهای ریز بود، برداشتم و با صندل سفید پوشیدم. ریسه ی شکوفه ی سفید را روی موهایم تنظیم کردم. آرایش غلیظ آلبالویی رنگ که تا به حال حتی توی خانه برای دل خودم انجام نداده بودم، برای اولین بار روی صورتم نقش بست. حوریایی که توی آینه می دیدم در یک لحظه از یک دختر ساده و خجالتی به یک زن متاهل کدبانو که به انتظار شوهرش نشسته تبدیل شده بود. این روی خودم را هم دوست داشتم. اصلا خاصیت تأهل همین بود. رنگ پختگی به آدم می پاشید. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_وششم حسام کلید زاپاس را به من داده بود. وارد آپارت
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . نیم ساعتی به آمدن حسام مانده بود. حوریا که همه ی کارهایش را انجام داده بود و خودش هم حاضر و آماده بود، هم هیجان زده بود هم خجالتی. اولین بار بود که اینطور لباس می پوشید و قرار بود دل حسام را برای چندمین بار بلرزاند. خستگی امانش را بریده بود. روی مبل دراز کشید و با احتیاط موهای ریسه بسته و دامن کوتاهِ پیراهنش را مرتب کرد که چروک نشود و زیبایی اش به هم نریزد. چشمش گرم شد و ناخودآگاه خوابش برد. ( حسام می گوید ) پنجشنبه ی خسته کننده ای بود. دیدن حوریا مرا بد عادت کرده بود و از همان لحظه که غیر مستقیم به من گفت به منزلشان نروم، کل انرژی ام فرو ریخت و خستگی ام صد چندان شد. کاش حداقل می گفت با هم بیرون برویم که من هم بتوانم کمی او را ببینم و از دلتنگی ام خلاص شوم اما انگار او از من خسته تر بود. کلید را به در انداختم و وقتی وارد شدم فکر کردم از خستگی، متوهم شده ام. چند بار چشمم را باز و بسته کردم و روی چهره ی غرق در خواب حوریا دقیق شدم. خودش بود. با این پیراهن حریر عروسکی و چهره ی آرایش شده و موهایی که از مبل فرو ریخته شده و شکوفه های سفید از آن آویزان بود. با تردید وارد شدم و فکر کردم شاید مادرش هم باشد. خانه را مرتب کرده بود و بوی غذا توی خانه پیچیده بود اما روی گاز چیزی نبود. در یخچال را باز کردم و با بوی مست کننده ی الویه ای مواجه شدم که به صورت یک قلب زیبا قالب زده شده بود. دوباره سراغ حوریا رفتم. خواب عمیقی روحش را برده و جسمش را اینطور مجذوب کننده روی مبل جا گذاشته بود. چه کرده ای دختر... لبخندم هر لحظه بیشتر کش می آمد. روی لب هایش به آرامی بوسه ای زدم و به سمت اتاق رفتم که لباسم را عوض کنم. حالا که حوریا به خودش رسیده بود، باید من هم زیبا می پوشیدم. ست زرشکی رنگی پوشیدم و رو انداز نازکی از کمد برداشتم که روی حوریا بکشم. جلوی باد کولر با این لباس برهنه، سرما نخورد. همین که رو انداز را رویش کشیدم تکانی خورد و چشم باز کرد و عین برق گرفته ها توی مبل نشست. عاشق این حالت گیجی بعد از بیدار شدنش بودم. عین دختر بچه ها خواستنی میشد. تحمل نیاوردم و با خنده کنارش نشستم و او را به آغوشم کشیدم. _ دورت بگردم من... _ ببخشید. نمی دونم کی خوابم برد. اَه... خواستم غافلگیرت کنم. بینی اش را کشیدم و گفتم: _ غافلگیر شدم... خیلی هم زیاد. قربونت برم من فرشته کوچولو. چه قدر خوشگل شدی با این تیپ و قیافه... صورتش گل انداخت و سکوت کرد. بعد دقیق به من نگاه کرد و با اشاره به لب هایم خنده ی خاصی کرد و گفت: _ ای متجاوز... منظورش را نفهمیدم. دستم را کشید و مرا جلوی آینه ی میزتوالت اتاق خواب برد. رد رژ لب آلبالوییِ حوریا روی لب های مردانه ام افتاده بود. هر دو می خندیدیم و کسی دوست نداشت به این خنده پایان بدهد. _ انتظار داشتی بتونم خودمو کنترل کنم؟! _ انتظار داشتم این بوسه رو برای اولین بار با هم تجربه ش کنیم. شیطنت آمیز سرم را جلو بردم و گفتم: _ الانم دیر نشده... آرام و خجالتی از کنارم گذشت و گفت: _ بیا توی آشپزخونه که دارم از گرسنگی پس میفتم. توی چارچوب در شکارش کردم و تا به خواسته ام نرسیدم رضایت ندادم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_وهفتم نیم ساعتی به آمدن حسام مانده بود. حوریا که ه
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . _ میشه نری؟ حوریا گردن کج کرد و نگاهی خندان به حسام انداخت. _ فقط ده روز دیگه تحمل کن حسامم. حسام از یادآوری ده روز آینده بی قرارتر شد. دوست داشت حوریا را غرق بوسه کند که پیشنهاد داد عقد و عروسی را باهم برگزار کنند و زود سر زندگیشان بروند. دیگر تحمل این دوری و محدودیت را نداشت و دوست داشت حوریا را تمام وقت برای خودش داشته باشد. _ تو دیگه زحمت نکش خودم میرم. خیلی نگرانی، از بالکن نگاهم کن که برم خونه. حسام اخمی ساختگی به حوریا کرد و گفت: _ دیگه چی؟ فحشم میدی؟ _ خب فقط یه کوچه س! _ تو بگو از این طبقه به طبقه ی پایین. میدونی ساعت چنده؟ حوریا نگاهی به ساعت دیواری انداخت که یک ربع به دو بامداد را نشان می داد. لبش را به دندان گزید و گفت: _ خیلی دیر شد. نمی دونم چرا مامانم زنگ نزد بگه برگردم. حسام خندید و گفت: _ به خدا که برگشتنت بی فایده ست. الان توی خواب عمیقن اصلا نمی دونن برگشتی یا نه... حوریا گفت: _ نمی خوام بی اعتماد بشن. فقط ده روز دیگه. و حسام با بوسه ی کوتاهی غافلگیرش کرد و هر دو از آپارتمان بیرون رفتند. محله غرق سکوت و خواب بود. حوریا که به داخل رفت، حسام هم به آپارتماپش بازگشت. حوریا که لباسش را عوض کرده بود، پیراهن عروسکی طرح آلبالویی را توی حمام آویزان کرده بود که سر فرصت آن را بشوید و دوباره به کمد لباسها برگرداند. خواب از سر حسام پریده بود. دلش بی قرار حوریا بود. این چه عطشی بود که هر چه او را می دید بیشتر او را می خواست و هر چه بیشتر به او می رسید و غرقش میشد بیشتر او را تمنا می کرد. حسام دوست داشت هرگز از تب و تاب حوریا نیفتد و زندگی اش در آینده یکنواخت نشود. این بی قراری را دوست داشت و می دانست تا به وصالِ کاملِ حوریا نرسد، عطش خواستنش سرد نمی شود و حسام دوست داشت تا روزی که زنده است در این عطش بسوزد و هر لحظه بی قرار تر از قبل باشد و عاشق تر از پیش. صندل های حوریا که کنار مبل جا مانده بود را توی جاکفشی گذاشت و رفت پیراهن را از حمام آورد و عطر تن حوریا را با تمام وجودش بویید. ذهنش همین چند ساعت گذشته را کاوید. دست به عصا بودنِ حوریا یک حسن داشت آن هم هر بار یک وجهه را عیان می کرد و در دسترس قرار می داد و این باعث می شد که همیشه یک چیزی برای تازگی و چشیدن لذت اولین ها، وجود داشته باشد. خودش را روی تخت انداخت و پیراهن را به آغوش کشید. شاید عطر تن حوریا خواب و آرامش ربوده شده را به او بر می گرداند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal