【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_وهشتم _ میشه نری؟ حوریا گردن کج کرد و نگاهی خندان
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هفتاد_ونهم
تیم فیلمبرداری که انتخاب کرده بودند، همگی خانم بودند. این باعث می شد حوریا خجالت را کنار بگذارد و راحت، با هر پوششی و با هر ژستی موافقت کند و ثبت خاطره انگیزترین روزهای زندگی شان بدون دغدغه ی محدودیت ها باشد. به کوه های خارج از شهر رفته بودند که فیلم های مختص کلیپ فرمالیته را بگیرند. به خواسته ی حسام همان پیراهن حریر سفید آلبالویی و همان مدل آرایش مو با ریسه های شکوفه ای را انجام داد. حسام می گفت از این به بعد عاشق آلبالو و هر چه مربا و شربت و کمپوت و غذای محصولات آلبالوییست. با هزار شوخی و خنده کارها را انجام دادند و عکس و فیلم تهیه شد و برای آنها روزی فراموش ناشدنی رقم خورد. به آپارتمان بازگشتند و حوریا یک راست به حمام رفت. چیزی به وقت کلاسش نمانده بود. باید زود موهایش را خشک می کرد و به مرکز مروارید می رفت. حسام موهایش را سشوار کشید و خودش حوریا را به مرکز رساند. نیم ساعت دیر کرده بود و از بدقولی اش خجالت زده بود. بعد از توضیح شرایطش برای خانم هاشمی، همراه خانم عزتی به کلاس رفت. انگار بچه ها هم از این انتظار کلافه بودند که چهره های منتظرشان دمق و بی حوصله به نظر می رسید.
_ سلام سلام... ببخشید می دونم دیر کردم. نمی خواستم اینجوری بشه.
بهار گفت:
_ مثلا نبخشیم چیکار می کنی؟
حوریا گفت:
_ خب من خلف وعده کردم و این حق الناسه که منتظرتون گذاشتم. باید از دلتون در بیارم.
چند نفرشان گفتند اشکالی ندارد و بقیه سکوت کردند. بهار گفت:
_ خب از دلمون دربیار.
حوریا گفت:
_ چیکار کنم که دلتون راضی بشه؟
بهار نیشخندی زد و گفت:
_ بیا وسط کلاس قر بده
چند نفر خندیدند و بقیه بدون واکنشی به حوریا و خانم عزتی نگاه می کردند که عصبانی بود. حوریا چشمش را بست و نفسی کشید.
_ اینکه مقدور نیست. قر دادن هم بمونه برای عروسی و جشن و مهمونی. هرچند فلسفه حرام بودن اونم جداست.
خندید و گفت:
_ یه چیز دیگه بگید.
بهار گفت:
_ دعوتمون کن عروسیت. مگه نگفتی نتُرشیدی و داری عروس میشی؟ ثابتش کن.
حوریا با دلسوزی به چهره ی پر کینه ی بهار نگاه کرد و گفت:
_ خب من دعوتتون هم بکنم شما که نمی تونید بیاید.
بهار گردنش را به دوطرف پیچاند و صدای ترق و تروق آن بلند شد.
_ اون دیگه به خودمون مربوطه. تو اگه راست میگی دعوتمون کن از دلمون در بیاد.
حوریا سکوت کرد و بعد از مدتی گفت:
_ بریم سر مبحث بعدی مون.
انگار بهار هم کوتاه آمده بود و از اینکه حوریا نمی توانست خواسته اش را برآورده کند، لبخندی پیروزمندانه به لبش نشاند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_ونهم تیم فیلمبرداری که انتخاب کرده بودند، همگی خان
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هشتاد
حوریا گفت:
_ بعضی از خانوما میگن حجاب یه مسأله ی شخصیه و به خودمون ربط داره. پس چطوریه که میگن بی حجابی به بنیاد زندگی دیگران لطمه می زنه؟ بذارید اول تکلیف اینکه حجاب یه مسأله ی شخصیه یا جنبه ی عمومی داره رو روشن کنیم. خب... ممکنه یه خانومی بگه بدنم، صورتم، لباسم، لوازم آرایشم مال خودمه و دوست دارم ازشون به بهترین نحو استفاده کنم. بذارید یه مثال کوچیک بزنم. یکی از قوانین راهنمایی رانندگی ایستادن پشت چراغ قرمزه، درسته؟! از طرفی هم درسته که ماشین شخصی خودمونه اما ما با رعایت این قوانین و محدودیتش در واقع داریم به همنوع خودمون یعنی ماشینای دیگه احترام میذاریم. ما آدما همونطور که به قوانین راهنمایی رانندگی احترام میذاریم باید به قوانین انسانیت هم که خیلی مهمتره احترام بذاریم. در واقع با این کار، هم به قانونگذار که خداست احترام گذاشتیم هم به همنوع خودمون که خانوما هستن. پس مشخصه که پوشش خانوما توی جامعه یه مسأله شخصی نیست. وقتی خانومی بدون حجاب توی جامعه دیده میشه دیگه قداست خانواده به خطر میفته چون تماشاگر یه زن بی حجاب خانوما نیستن، بلکه آقایونی هستن که بعضیاشونم مجردن. اینجا دوتا اتفاق میفته. اگه بیننده ی یه زن بد حجاب مرد مجردی باشه که عامل بازدارنده ای به اسم تقوا نداشته باشه، فکر ازدواج رو از سرش بیرون میکنه چون خیلی راحت میتونه بدون قبول مسئولیت و تعهد ازدواج، به لذت های نامشروع خودش دست پیدا کنه و اگه بیننده ی زن بد حجاب مرد متأهلی باشه چی؟ بازم تحت تأثیر قرار میگیره چون مرد فطرتش تنوع طلبه. توی این شرایط زن و مرد مدام در حال مقایسه کردن و مقایسه شدنن. مقایسه ی چیزی که دارن با چیزی که دارن میبینن و ندارنش. تصور کنید زنی که چندین سال کنار شوهرش زندگی کرده و با مشکلات زندگی جنگیده، توی غم و شادیش هم شریک بوده. طبیعیه که بعد از گذشت سالها کم کم طراوت و زیبایی چهره شو از دست میده. توی همچین شرایطی که سخت محتاج عشق و وفاداری همسرشه ، یه دفعه زن جوان تری از راه میرسه و توی کوچه و بازار و اداره، با پوشش نامناسبش به همسر اون خانوم فرصت مقایسه میده و این مقدمه ای میشه برای به باد رفتن امید زنی که تموم جوانی خودشو پای اون مرد گذاشته. علاوه بر این مقایسه ها و بالاتر از اون، ممکنه وقتی یه مرد متأهل، زن بد حجابی رو میبینه بهش علاقه مند بشه. از طرف دیگه علاقه ی این مرد نسبت به زن شرعی و قانونی خودش روز به روز کمتر و کمتر میشه و حدس می زنید آخرش به کجا میرسه؟! حالا به نظرتون، خانومای بدحجاب جدای از ضرر به خودشون، به دیگران هم ضرر نمیزنن؟! به نظرتون حجاب داشتن خانوما احترام به همنوعشون نیست؟!
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتاد حوریا گفت: _ بعضی از خانوما میگن حجاب یه مسأله ی ش
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هشتاد_ویکم
یکی از دخترها حق به جانب گفت:
_ چرا همش درمورد حجاب و پوشش ما خانوما میگی؟ خب مردا نگاه نکنن و چشم نچرخونن.
منتظر این اعتراض بودم. ادعایی که از خیلی از خانم ها شنیده بودم. اینکه ما زن ها لخت هم بگردیم باید مردها نگاه نکنند. رو به او گفتم:
_ بخاطر اینکه من الان دارم با دختر خانومایی مثل شما حرف میزنم. با همنوع خودم. اگه مخاطب حرفام آقا پسرا بودن درمورد نگهداری از چشم و نگاهشون و بالا بردن تقوا و ایمانشون حرف میزدم نه حجاب. همیشه هم شنیدیم که میگن « خواهرم حجابت، برادرم نگاهت » اما مورد دوم اینکه درمورد قانون
گذاری حرف زدیم دیگه. یه شهروند خوب، به قوانین احترام میذاره و بهشون عمل میکنه درسته؟ خب اگه کسی عمل نکنه اون نقض قانون کرده. میخوام اینو بگم که هر کدوم از ما مسئول عمل و رفتار خودمون هستیم نه دیگران. اگه هر کسی وظیفه ی خودش رو درست انجام بده و نقض قانون نکنه، اونوقته که مجموعه ی این رفتارهای خوب در کنار هم، جامعه ی زیبا و متعادل رو درست میکنه. من وظیفه مو انجام میدم و مراقب پوششم هستم حالا چه زن دیگه ای بد حجاب باشه و چه مرد دیگه ای چشم چرون. من به وظیفه ی خودم عمل میکنم نه که مثل شهر بی قانون بگم چون مردها نگاه میکنن و چشم می چرخونن پس منم بی حجاب می گردم و رعایت نمی کنم. اصلا امر به معروف و نهی از منکر رو برا این گذاشتن که اگه کسی راه کج رفت و باعث تزلزل جامعه اسلامی شد، ارشادش کنن و بهش بگن چی درسته چی غلط. پس این فکرا رو از ذهنتون دور بندازین که من برهنه هم باشم باید مرد جلو چشمشو بگیره. نه... اصلا اینجوری نیست... تو حجابتو رعایت کن مرد هم چشمشو حفظ کنه. هر کس موظفه قانونی که به عهده ش گذاشتن رو رعایت کنه. حالا... از طرفی هم گفتیم مردها تنوع طلبن و ذاتشون اینه و فقط از طریق تقوا میتونن جلوی این ذاتشونو بگیرن. مردی که تقوا نداره و دنبال زنای بد حجاب جامعه میره و از زن خودش غافل میشه چی؟! چرا ما خانوما خودمونم به خودمون ظلم کنیم و حواسمون به همنوعمون نباشه؟ به قول آقای قرائتی هیچ خانومی نیست که بگه شوهر من ۹۹٪ منو دوست داره، حالا اگه یک درصد هم خانوم دیگه ای رو دوست داشت عیب نداره... هیچ خانومی همچین چیزی رو نمی پسنده و حتی از اون یک درصد نمی گذره و دوست داره صددرصد شوهرش مال خودش باشه. پس باید به خانوما گفت خانوم عزیز؛ شما که اجازه نمیدی و راضی نیستی که حتی یه درصد فکر و دل شوهرت بره جای دیگه، خودتم با بد حجابی و به نمایش گذاشتن جذابیت هات، علاقه ی شوهر مردمو به سمت خودت جذب نکن. توی خانواده های متدین و با فرهنگ که این امرِ اخلاقی رعایت میشه، زن دوست داره که همه ی ظرافت و طنازی و عشوه گری هاش مخصوص همسرش باشه و هیچ مرد دیگه ای این طنازیا رو نبینه. روایت داریم از امام صادق علیه السلام که می فرمایند:
( بهترین زنان زنیست که چون با شوهرش خلوت کند لباس حیا از تن بِکنَد و چون جامه بپوشد و از خانه بیرون رود، لباس حیا و عفت بر تن کُند که مانند سپر و زره ای برای او باشد )
به قول معروف، حجاب یعنی تمام زیبایی های من برای یک نفر.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتاد_ویکم یکی از دخترها حق به جانب گفت: _ چرا همش درمور
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هشتاد_ودوم
( حوریا می گوید )
فکری به ذهنم رسیده بود که باید حتما با حسام مطرح می کردم چون موافقت او حرف اول را می زد. وقتی سوار ماشینش شدم پیشنهاد دادم جایی برویم که با هم صحبت کنیم. حسام هم به طرف نزدیک ترین کافه رفت و وقتی پشت میز نشستیم کنجکاو به من خیره شد که حرفم را بگویم.
_ چرا اینجوری نگاهم می کنی؟
_ زودتر بگو...
خندیدم و گفتم:
_ اگه موافقت کنی فردا یه عاقد ببریم مرکز مروارید و اونجا عقد کنیم.
متعجب به من نگاه می کرد و منتظر بود بیشتر توضیح بدهم.
_ اگه تو موافقت کنی، با خانوم هاشمی صحبت می کنم و اجازه می گیرم مراسم عقدمون در حضور بچه ها باشه. هم دلشون وا میشه هم برا خودمون خاطره میشه.
چندبار پلک زد و گفت:
_ می دونی چیه؟ من از خدامه به جای این چند روز باقیمونده، همین الان عقد دائم کنیم و رسما زنم بشی. حالا مکانش مهم نیست هر جایی باشه.
از اعترافش خنده ام گرفت و بلافاصله با خانم هاشمی تماس گرفتم. فردا جمعه بود و ادارات دولتی تعطیل بودند و خانم هاشمی بابت مجوز و موافقت امور زندان، کمی مخالفت کرد و گفت باید با چند نفر تلفنی حرف بزند و اگر آنها موافقت کنند می توانیم این کار را انجام دهیم. من نمی توانستم بچه ها را به عروسی ام دعوت کنم اما می توانستم بخشی از مراسمم را به مرکز بکشانم و آنها را شریک کنم. شاید از دلشان در می آمد و بی حساب می شدیم. یک ساعتی طول کشید که خانم هاشمی تماس گرفت و گفت مجوز را گرفته اما به غیر از عاقد و پدر و مادرهایمان، حق دعوت از کسی دیگر را نداریم و نباید بچه ها با کسانی غیر از پرسنل مرکز در ارتباط باشند. با حسام به منزل ما رفتیم که موضوع را با پدر و مادرم مطرح کنیم. حال پدرم زیاد خوب نبود و طبق شناختم از روحیه ی خیرخواهانه اش، می دانستم زود موافقت می کند اما مادرم با دلخوری گفت:
_ شما که همه کاری رو به میل خودتون کردین این یکی هم روی بقیه.
صورتش را بوسیدم و گفتم:
_ مراسمی که توی تالار برگزار میشه سر جای خودش هست. این فقط یه عقد ساده ست که چند روز زودتر انجام میشه و قرار نیست مهمونای تالار از ماجرا بویی ببرن.
مادرم رو ترش کرد و گفت:
_ روز جشن تون مناسبت مذهبی داره. قرار بود توی اون روز مبارک به عقد هم در بیاید.
مهربانانه به دغدغه هایش لبخند زدم و گفتم:
_ الهی قربونت برم چه چیزی مبارک تر از اینکه دل چند تا بچه رو شاد کنیم؟! درسته که مثل خوابگاهه و حیاط سرسبز و کلاسای آموزشی تحت اختیارشونه اما، اونا اونجا زندانی هستن و خلاف کردن که اونجا حبس شدن. چون سنشون به زندان نمیرسه توی این مرکز نگهداری میشن. این قضیه براشون یه تنوعی میشه و روحیه میگیرن. شاد کردن دل اون بچه ها و دعای خیرشون ضامن خوشبختی من و حسام میشه. قبوله؟ توی تالار هم عاقد میاد سفره عقد و حجله و همه چی برقراره. فقط فردا توی مرکز خطبه ی عقدمون جلو جلو خونده میشه.
مادرم به گفتن « به مبارکی » اکتفا کرد و من با خانم هاشمی تماس گرفتم و تایید نهایی را از او گرفتم و گفتم فردا رأس ساعت شش عصر به مرکز می رویم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتاد_ودوم ( حوریا می گوید ) فکری به ذهنم رسیده بود که ب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هشتاد_وسوم
حسام روی پای خودش بند نبود. به خاطر بچه هایی که باعث شده بودند چند روز زودتر به وصال حوریا برسد، دوست داشت سنگ تمام بگذارد اما طبق قوانین مرکز، نباید خوراکی خاصی به آنجا می بردند. به همین دلیل طبق هماهنگی حوریا با خانم هاشمی، حسام مبلغ قابل توجهی را به حساب مرکز ریخت که خودشان خرید را انجام دهند. طبق خواست حسام، تدارک شام هم باید دیده می شد و خود مرکز خریدها را به عهده گرفت. زمزمه ی مراسم به گوش بچه ها رسیده بود اما حوریا از خانم هاشمی می خواست لو ندهد که عروسِ مراسم، حوریاست.
عبای سفید ساتن و روسری مدل لبنانی لبه تور با آن کفش های سفید نگین کاری شده و دسته گل لاله ی سفید، شد لباس عقد حوریا. مچ عبا هم مثل روسری، تور دانتل داشت و گشادی بیش از حدِ عبا، حجاب حوریا را زیر سوال نمی برد که چادر سفید را نپوشیده بود. آرایش کمرنگی صورتش را از رنگ پریدگی درآورده بود و حاضر و آماده به همراه پدر و مادرش و حسام، به سمت مرکز مروارید رفتند. آدرس را به عاقد داده بودند که همزمان رأس ساعت شش عصر، درب مرکز به روی آنها گشوده شد. بچه ها توی حیاط منتظر بودند و از زور گرما به سایه ی درختان پناه برده بودند که با ماشین غول پیکر حسام مواجه شدند. بهار کنجکاوانه چهره ی حوریا را از پشت شیشه ی ماشین می کاوید و باورش شد این عروس، حوریاست. پیاده که شدند همه دورشان حلقه زدند. بعضی ها با تعجب و بعضی با ذوق به آنها نگاه می کردند و فقط بهار از زیر سایه تکان نخورده بود و دورادور شاهد ماجرا بود. طبق قانون اجازه ندادند ماشین حسام و عاقد داخل حیاط مرکز بماند و خیلی زود آن ها را بیرون بردند. حسام که از دور می آمد نگاه سنگین حوریا را روی خودش حس کرد. با آن کت و شلوار نباتی و پیراهن ساتن سفید و پاپیون نباتی رنگ، حسابی دل حوریا را برده بود. عمدا دستی به موهایش زد و با لبخند خودش را به حوریا رساند. حاج رسول روی صندلی کنار حجله نشسته بود و حاج خانم چادر رنگی را با چادر مشکی اش عوض کرد. با اینکه روز تعطیل بود اما همه ی پرسنل به این جشن آمده بودند. خانم هاشمی سلیقه به خرج داده بود و زیر درخت کهنسالِ مرکز که سایه ی خنک و پهنی داشت، حجله ی تور و بادکنک تدارک دیده بود و آینه و قرآن و کیک بزرگی به همراه چند شاخه نبات و سبدی میوه و ظرفی از عسل روی میز چیده بود و دو صندلی میان حجله گذاشته بود. همه چیز مرتب بود. بچه ها دور حوریا رو خالی نمی کردند و از غافلگیری و حسشان می گفتند. عاقد با گوشزد به اینکه باید به محضر بازگردد، همه را متوجه خودش کرد. حسام و حوریا توی حجله نشستند و بچه ها و مسئولین مرکز دورشان جمع شدند. چشم حوریا به بهار افتاد که آن سر حیاط نشسته بود و نگاهشان می کرد. به آرامی بلند شد و از جمع فاصله گرفت و به سمت بهار رفت. نگاهها به همراه حوریا به آن سر حیاط کشیده شد.
_ بهار جان... چرا نمیای پیش ما؟
سکوت کرده بود
_ این کارو فقط به خاطر شما کردم. گفتم نمی تونم به جشنمون دعوتتون کنم اما تلاشمو کردم بخشی از جشن رو بیارم اینجا که شما هم حضور داشته باشین. حالا... اگه از دلتون درآوردم تأخیر اون روزمو، با من همراه شو عزیزم.
و دستش را به سمت بهار دراز کرد. مدتی طول کشید که بهار محکم دست حوریا را گرفت و با او همراه شد و با هم به سمت بقیه آمدند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتاد_وسوم حسام روی پای خودش بند نبود. به خاطر بچه هایی
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هشتاد_وچهارم
حوریا که در جایگاه نشست، به گفته ی خانم هاشمی چند نفر از دخترها که بزرگتر بودند ساتن سفید را روی سر حسام و حوریا گرفتند و بهار را مجبور کردند قند را بسابد. حاج خانم و حاج رسول دلشان در تب و تاب بود و حسام و حوریا هیجان زده و بی قرار چشم دوخته بودند به دهان عاقد. گلها که چیده شد، گلاب ها که گرفته شد نوبت رسید به بله گفتنِ حوریا
( با توکل به خدا و توسل به ائمه، با اجازه ی حضرت صاحب الزمان و پدر و مادر عزیزم، برای اولین و آخرین بار و تا ابد، بله )
حسام غرق جملات اساطیری حوریا بود که تک کلمه ی هول و دستپاچه ی بله ی خودش را بازگو کرد و پیشانی حوریا را بوسید. بچه ها مرکز را روی سرشان گذاشته بودند و حاج خانم و حاج رسول اشک شوق می ریختند و وقتی آرامش به جمع بازگشت، عاقد شمرده شمرده خطبه ی عربی را قرائت و برای همیشه آنها را محرم کرد. مراسمات حلقه و عسل و کادو... ماند برای تالار اما خانم هاشمی با پاکت کوچکی به سمتشان آمد و ربع سکه ای را به آنها اهدا کرد و گفت:
_ ناقابله. از طرف خودم و همکارا و بچه های مرکز.
بچه ها که اصلا از موضوع خبر نداشتند، در برابر تشکر های حسام و حوریا باد به غبغب می انداختند و با ذوق می گفتند « خواهش می کنیم ناقابله » خانم هاشمی برای پذیرایی پک آماده کرده بود و کیک را تقسیم کردند. مراسم که تمام شد، خیلی اصرار کردند برای شامی که به هزینه ی خودشان تهیه شده بود، بمانند اما حال حاج رسول را بهانه کردند و مرکز را ترک کردند.
_ حوریا... حاج خانوم حوریا..
با صدای بهار برگشت و چند قدم به سمتش رفت
_ جانم...
_ اگه بخت با ما هم یار بود و با حجاب همچین شوهری گیر آوردیم، حرفات آویزه ی گوشم می مونه. باورم شد که حجاب باعث تُرشیدگی نمیشه.
و هر دو قهقهه ی خنده شان بلندشد و از هم خداحافظی کردند. حاج رسول و حاج خانم را که به منزل رساندند، خودشان برای تفریح و گردش رفتند. حوریا گفت:
_ بیا سرزده بریم پیش النا و آقاافشین.
حسام به پیشانی اش زد و با خنده گفت:
_ افشین بدونه پوستمو میکنه. اگه مرکز اجازه می داد، حتما دعوتشون می کردم. ولش کن... بذار هیچکی از این عقد خبر نداشته باشه.
و بعد مثل جرقه ای که به ذهنش رسیده باشد، گفت:
_ بریم ویلا؟!
حوریا با چشمی گشاد شده گفت:
_ ویلا چرا؟!
_ ویلا چرا نه؟! زنمی. مال خودمی. میخوام ببرمت شمال.
حوریا قهقهه ای زد. این بی قراری حسام دلش را برده بود.
_ مامانم پوستمونو می کنه
و دوباره خندید. اشک از چشم های کهربایی اش راه گرفته بود که حسام سر به سرش می گذاشت و می گفت:
_ یا ویلا یا آپارتمان خودمون
و حوریا فقط با خنده و قهقهه جواب شیطنت هایش را می داد. حال و هوایشان فراموش نشدنی بود. غذا خریدند و به منزل حاج رسول بازگشتند. حاج خانم با اسپند از آنها استقبال کرد و با عشق به این عروس و داماد سپید پوش نگاه می کرد.
_ کاش می رفتید عکاسی. خیلی لباساتون خوشگله.
حسام و حوریا به اینکه یادشان رفته بود عکاسی بروند غبطه خوردند اما با یادآوری عکس هایی که پرسنل مرکز از آنها گرفته بودند، حوریا گفت:
_ دوشنبه که برم عکسا رو ازشون می گیرم. الانم طوری نشده، با گوشی خودمون چند قطعه می گیریم مثل عکسای نامزدی مون.
چند قطعه عکس با گوشی حسام گرفتند و حوریا به اتاقش رفت که لباسش را عوض کند و شام بخورند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتاد_وچهارم حوریا که در جایگاه نشست، به گفته ی خانم هاش
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هشتاد_وپنجم
ساعت از دو بامداد گذشته بود. حسام و حوریا توی ایوان نشسته بودند و با هم حرف می زدند. نمی توانستند از هم دل بکنند. حسام کت و پاپیون را در آورده بود و یقه ی پیراهن ساتنش را تا نیمه باز کرده بود. حسابی گرمش بود و تحمل این گرما را نداشت. پشه های توی حیاط هم که مزاحم جمع دو نفره و محفل عاشقانه ی آنها بودند بس که نیششان زدند و ویز ویز کنان بیخ گوششان آمدند و رفتند. با خنده ی حاج رسول سر برگرداندند و خودشان را جمع کردند.
_ جا قحطه؟ اینجا هم گرمه هم پشه ی درختا اذیتتون میکنن.
حسام خجالتی گفت:
_ بیدارتون کردیم؟ گفتیم شما و حاج خانم خوابید بیایم اینجا صدامون اذیتتون نکنه.
_ من که خیلی وقته خواب درست و حسابی ندارم. می رفتید توی اتاق حوریا. هم کولر روشنه هم حریمتون حفظ میشد. آقا حسام... وقتی شما از بالکن خونه ی ما رو دید می زدی حتما کسی الان توی این آپارتمانا هست که به شما مشرف باشه و شما رو دید بزنه... چه شود؟! چیا دیده تا حالا؟!
و دوباره خندید و با اعتراض حوریا خنده اش بیشتر شد. حسام که ماندن را جایز ندید بلند شد و به قصد بازگشت به آپارتمانش کت را پوشید. حاج رسول گفت:
_ کجا میری؟
_ رفع زحمت میکنم. خیلی دیروقته. ببخشید سلب آسایش شد.
حاج رسول لبخندی زد و گفت:
_ امشب اتفاقا تزریق ارامش شد... دیگه نگران حوریا نیستم و خیالم راحته شوهری مثل تو داره. ولی اینکه دیروقته، درسته... به همین دلیل تعارف میزنم امشبو اینجا بخواب.
هر دو خجالتی شدند و حسام لباسهایش را بهانه کرد و گفت بهتر است برود. حاج رسول تکیه به دیوار داد و بدن رنجور و ضعیفش را به کمک عصا نگه داشت و گفت:
_ هرگز خودتو غریبه ندون. تو فقط داماد این خونه نیستی. پسرمونی. حامی و همدم و همسر دخترمونی. برام مهم نیست هنوز عروسی نگرفتید و سر زندگیتون نرفتید. این برام مهمه که به عقد دائم هم در اومدید و رسما و شرعا و دائمی زن و شوهر هم هستید. بی قراریاتونو درک می کنم و علی رغم تعصب پدرانه م نسبت به حوریا، نمی تونم از هم جداتون کنم. پس اگه شب اینجا بمونی یا حوریا باهات به آپارتمانت بیاد مشکلی ندارم. هرچند هفته ی دیگه همین موقع، دیگه توی خونه ی خودتونید. ان شاءالله خوشبخت بشید.
حسام خم شد و دست حاج رسول را بوسید و بهتر دید به آپارتمانش برود. به قول حاج رسول یک هفته ی دیگر، حوریا خانم خانه اش می شد. پس جای دوری نمی رفت اگر این یک هفته هم دندان سر جگر می گذاشت و حرمت این مرد با فهم و شعور را نگه می داشت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتاد_وپنجم ساعت از دو بامداد گذشته بود. حسام و حوریا تو
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هشتاد_وششم
چیدمان آپارتمان کاملا تمام شده بود و اقوام حوریا قرار بود برای دیدن جهیزیه ی او بیایند. این رسم های اعصاب خرد کن و اضافی نه با اخلاقیات حسام جور بود و نه با خواسته ی دل حوریا اما به خاطر دل حاج خانم مجبور بودند یک امروز را تحمل کنند که تمام شود و به خیر بگذرد. صدای همهمه و مبارکباد عمه ها و خاله، زندایی ها و زنعموها به همراه دختران و عروس هایشان به همراه زنان همسایه کل آپارتمان را پر کرده بود. حسام به منزل حاج رسول رفته بود و خانم ها را تنها گذاشته بود.
_ حاجی... بریم یه دوری بزنیم؟
حاج رسول که روز به روز ضعیف تر می شد با همان حال نزارش قبول کرد و همراه حسام به پارک کوهستان شهر رفتند. هوای آنجا حال حاج رسول را بهتر می کرد. حسام چند سیخ جگر سفارش داد و به همراه هم غرق خاطراتی شدند که حاج رسول درمورد روزهای جنگ و شهید شدن دوستانش و جا ماندن از آنها، تعریف می کرد. اشک از چشمش سرازیر شد و از لحظه شهادت هم سنگرش گفت که توپ دشمن سرش را برده بود.
_ هنوز هم وقتی درموردش حرف می زنم بوی خون و باروت توی بینیم میپیچه.
حال حاج رسول بدتر شد و حسام از ترس اینکه مبادا اتفاقی بیفتد او را به نزدیکترین بیمارستان رساند. دوست نداشت اوقات حوریا و مادرش را که در جمع خانم های فامیل بودند، خراب کند. خودش شرایط حاج رسول را کامل توضیح داد و طبق دستور دکتر کشیک سرم تقویتی و آزمایش اورژانسی خون تجویز شد. بعد از جواب آزمایش، مشخص شد حجم و سطح خون حاج رسول به شدت کاهش یافته و باید خیلی زود به او خون تزریق کنند. یک ساعت طول کشید که مراحل قانونی آن طی شود و بالاخره خون تزریق شد. حوریا با حسام تماس گرفت. حاج رسول از حسام خواست که آنها را نگران و خوشحالی شان را زهرمارشان نکند. چون دکتر گفته بود بعد از تزریق خون می توانند به منزل بازگردند و حاج رسول مرخص می شود. حسام به حوریا گفت:
_ با حاجی اومدیم کوه. تا شما خونه رو مرتب می کنید ما هم برمی گردیم.
حوریا که خوشحال بود از حسام خداحافظی کرد و حسام بعد از اتمام خون رسانی به حاج رسول، کارهای ترخیص را انجام داد و با حاج رسول بازگشتند. حاج رسول کمی بی حال بود و فعل و انفعالات بدنش بعد از تزریق آن حجم از خون، اذیتش می کرد. خندید و گفت:
_ تا این بدن ریکاوری بشه باید چند روز بخوابم.
حسام گفت:
_ به به... ما رو باش رو دیوار کی یادگاری نوشتیم؟! حاجی... پنج روز دیگه مراسمه ها... من دست تنهام. رو برنامه ریزی هاتون حساب باز کردم بابا...
حاج رسول سرش را به پشتیِ صندلی تکیه داد و گفت:
_ خدا بزرگه... ان شاءالله سرحال میشم برا مراسمتون.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتاد_وششم چیدمان آپارتمان کاملا تمام شده بود و اقوام حو
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هشتاد_وهفتم
حوریا برای آخرین جلسه به مرکز رفته بود. عکسها را از پرسنل مرکز گرفت و بابت مراسم و تدارکات و برنامه های خانم هاشمی و همکارانش دوباره تشکر کرد و به همراه خانم عزتی به کلاس رفت. بچه ها حسابی از او استقبال کردند. علی الخصوص بهار که اولین بار بود روی خوش به حوریا نشان می داد.
_ امروز آخرین جلسه ی کلاسمونه. البته این مدت خیلی بهتون عادت کردم و اگه خانم هاشمی اجازه بدن گاهی به دیدنتون میام و کلاسای دیگری هم براتون ترتیب میدم. بهرحال این مدت اگه بدی دیدید ببخشید و حلال کنید و امیدوارم مطالبی که بازگو شد به دردتون خورده باشه و پاسخِ سوالای گنگ ته ذهنتون رو گرفته باشید.
بهار خندید و گفت:
_ من یکی بخشیدم و از دلم دراومد عروس خانوم. خیالت راحت...
و با بچه ها خندیدند.
_ خب... بریم سر بحث خودمون. موافقید؟
مرتب سر صندلی شان نشستند و منتظر شروع بحث شدند.
_ الان که وضعیت حجاب خانوما افتضاح شده یه تار موی من که چیزی نیست. خدا منو اینجوری آفریده که زیبایی رو دوست دارم، پس به خاطر خودمه که به ظاهرم می رسم.
حوریا به چهره ی بچه ها دقیق شد و گفت:
_ خب دخترا... به این متنی که براتون می خونم خوب گوش کنید.
گوشی را در دستش گرفت و از روی متنی که ذخیره زده بود. خواند
« امروز حسابی خوشتیپ شدی. آرایشت عالی شده. به به چه استایلی. سلامتی مهم نیست، استایلت رو بچسب. مانتوی جذبت تونسته همه ی اون چیزی رو که میخوای به نمایش بذاره. ساپورتت رو که دیگه نگو... کفش پاشنه بلندت تو رو جذاب تر می کنه. پاشنه ی لغزنده ش پدرِ کمرتو در میاره؟ مهم نیست... جذاب و خاص باشی کافیه. مطمئن باش امروز از خودت خوشتیپ تر پیدا نمی کنی. به محض اینکه وارد مترو شد چشم های تنوع طلب و هرزه تموم وجودشو جست و جو کردند و توی ذهنشون چیزای کثیف تری گذشت. یکی زیر لب شماره می داد و مرد میانسالی با یه لبخند چندش آور تیکه های زشتی رو بارش می کرد که بماند چه ها گفت... قطار متوقف شد. عده ای خارج شدند و عده ای وارد. چی شده؟! چرا دیگه نگاهش نمی کنند؟! آهان... اون طرف تر رو ببین. یه خانوم جذاب تر پیدا شده. از هر لحاظ دیدنی تر و جذابتر... تموم شد... تاریخ مصرفشو میگم. عجب مسابقه ی تموم نشدنی ایه این بدحجابی... اون نمی دونه تاریخ مصرف مانکن جدید هم به زودی تموم میشه. شاید با باز شدن دوباره ی درب قطار... اونا فقط یک لحظه لذتن... هه... چه قدر ارزان...!!!
گوشی را روی میز گذاشت و رو به بچه ها گفت:
_ البته که خیلی هم ارزون نیود. هزینه ی خیلی زیادی داشت. به هم ریختن آرامش یه زن، ندیدنش به عنوان یه انسان، خشم خدای مهربون و بنده ی شیطان شدن. از بین رفتن پاکی چشم پدر یه خانواده و همسر یه زن جوان و به گناه افتادن پسر جوانی که هنوز شرایط ازدواج براش مهیا نشده و ناخواسته به گناه میفته. پس خیلی هم ارزون تموم نشد...
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتاد_وهفتم حوریا برای آخرین جلسه به مرکز رفته بود. عکسه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هشتاد_وهشتم
همگی متأثر به حوریا نگاه می کردند که او ادامه داد:
_ اصلا یکی دیگه از فواید حجاب، آرامش روانی برای خود ما خانوماست. ما خانوما یه میلی داریم به اسم خودآرایی که این جزء ذات و طبیعتمونه. یه حسیه مثل همه ی حس هایی که خدا به آدم داده و میشه ازش هم استفاده ی درست کرد و هم استفاده ی نادرست. مثل نگاه کردن... مثلا وقتی به آب دریا نگاه می کنی یا با مهربونی به چهره ی پدر و مادرت نگاه می کنی... دیدی چه حس خوبی بهت دست میده؟
دختر کنار پنجره اشکش چکید. دل حوریا از دلتنگی اش گرفت و پشیمان از حرفش، ناچار به ادامه ی بحث شد.
_ حالا ممکن هم هست یه جوان، با همین نگاه و به خاطر استفاده ی اشتباه از این حس مشکلات زیادی براش ایجاد بشه. گفتیم خودآرایی یه حس طبیعیه که خدا توی وجود ما خانوما قرار داده و این اصلا بد نیست اما باید توی مسیر درستی هدایت بشه که به آدم، حس خوب و واقعی بهمون بده نه باعث آزار روحی مون بشه. حالا اگه این حس توی مسیر درستش استفاده نشه، ناخودآگاه یه رقابتی بین خانوما پیش میاره. این خودآرایی توی جامعه باعث توجه بیش از حد به زیبایی ظاهری میشه. وقتی خانومی با پوشش نامناسب توی جامعه ظاهر میشه خب طبعاً عده ای خوششون میاد و به به و چه چه می کنن. به همین دلیل این خانوم سعی میکنه ظاهرش طوری باشه که بیشتر مورد پسند بقیه باشه پس هرروز وقت بیشتری صرف خودآرایی و آرایش میکنه و از مدهای جدید تقلید میکنه که نکنه از قافله عقب بمونه. ادامه ی این روند، اضطراب هایی ایجاد میکنه که میتونه خیلی خطرناک باشه. چطوری؟! با فکر به اینکه آیا با این همه وقت و هزینه ای که صرف کرده، آیا تونسته نظر دیگران رو جلب کنه؟ آیا تونسته مورد پسندشون باشه؟ اینکه میبینه با بالا رفتن سنش، از زیباییش کم میشه و زن های جوان تری توی جامعه جاشو میگیرن، ناخواسته اعتماد به نفسش پایین میاد و حس می کنه توی روابط چیزی کم داره و باید این کمبود رو با توسل به زنانگیش جبران کنه. حتما توی دستشویی های عمومی تقلای بعضی خانوما رو برای تجدید آرایششون دیدین. پس این مثالی که زدم براتون قابل لمسه. وقتی خانوما با حجاب و پوشش خودشونو از این رقابت بی نتیجه، کنار بکشن علاوه بر آرامشی که پیدا می کنن اعتماد به نفسشونم بیشتر میشه.
حوریا بخاطر اینکه کلاس را از یک نواختی در بیاورد گفت:
_ بگید ببینم... به نظرتون چه ذهنیتی باعث میشه که خانومای محجبه، یه تار مو و یه وجب از دست و یه ذره از پاشونو کم نبینن؟
بهار گفت:
_ کسی که محجبه س دیگه راه حجابو میره و لازم نیست خودشو بیرون بندازه.
_ آفرین عزیزم. یه خانوم که دو سانت از پاشو بیرون میندازه روز بعد یه سانت دیگه شلوارشو میکشه بالاتر که مچ پاش بیشتر معلوم بشه چون این مقدار رو کم میبینه. روز بعد یه پابند هم میندازه روی برهنگی مچ پاش چون دوست داره کم دیده نشه. از نظر روان شناسا خانومای محجبه بادی ایموجیشون مثبته یعنی رضایت بیشتری از بدنشون دارن و تصور می کنن زنانگی شون توی همون یه تار مو و یه ذره دست هم پیدا و تأثیرگذاره و ذره ذره ی بدنشون رو زیبا و ارزشمند میبینن و نسبت به حفظ این زیبایی ها حساسن. از فواید دیگه ی حجاب همینه که میتونه عامل بزرگی برای جلوگیری از بخش عظیمی از اضطراب ها و دغدغه های فکری یه خانوم باشه. چه اهمیتی داره که مردم در موردت چه فکر و قضاوتی می کنن؟ نگاه خدا و نگاه امام زمانت برات ارزشمندتره یا نگاه مردم؟! ارزش تو رو خدا و امامان ما تعریف کردن. ارزش تو رو همسری میدونه که دوست داشتن صادقانه ش پشت حجاب توئه و تو رو فقط به خاطر وجود خودت می خواد و زیبایی هاتو با دیگران به اشتراک نمیذاره و تقسیم نمی کنه.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتاد_وهشتم همگی متأثر به حوریا نگاه می کردند که او ادام
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هشتاد_ونهم
نامه ی اجرای حکمش را از خانم هاشمی گرفت. چشمش برقی زد و برای قاضی که چنین حکمی صادر کرده بود دعای خیر کرد و از بچه ها و پرسنل مرکز خداحافظی کرد و با ذوق خودش را به حسام رساند. سر حال بودن و ذوق حوریا، حسام را هم سر ذوق آورد. نزدیک حسام که شد نامه را توی هوا تکان داد و گفت:
_ بالاخره تموم شد. خلاص شدم.
_ مبارکت باشه عزیزدلم. چقدر خوشحالی تو دختر...
_ نمی دونی چقدر انتظار این نامه رو کشیدم. این حکم مثل یه اسارت بود برام. بازم خدا رحمت کنه رفتگان اون قاضی رو که اگه حکمم زندون میشد حتما دق می کردم.
_ دیگه بهش فکر نکن. فردا نامه رو باهم می بریم دادگاه و پرونده رو برا همیشه میبندیم.
حوریا نفس راحتی کشید و با لبخند عمیقی بیرون را نگاه کرد که حسام گفت:
_ نمی خوای شیرینی بهمون بدی؟
_ ای به چشم... شما جون بخواه. بریم جایی که شیرینی هم مهمون من...
حسام گفت:
_ هر جا من بگم؟
حوریا پلک زد و سری تکان داد و گفت:
_ هر جا حسامم بگه.
و حسام در کمال شیطنت و ذوق ماشین را به پرواز درآورد. نزدیک محله، حوریا گفت:
_ اینجا که کافه و رستوران خیلی معتبری نداره.
حسام در سکوت می خندید که سر ماشین به سمت آپارتمان کج شد و حوریا تازه فهمید چه رودستی خورده. خنده اش گرفت و خیره به حسام، از دیدن چهره ی شیطنت آمیز و چشمان براق حسام سیر نمی شد.
_ اونجوری نگاهم نکن... خودت گفتی هر جایی که دلم خواست.
قهقهه ی مردانه و دلفریبش فضای ماشین را گرفت که ادامه داد:
_ دلم آپارتمانمونو خواست، حرفیه؟
حوریا شانه بالا انداخت و بی صدا در ماشین را باز کرد و قبل از حسام به سمت آسانسور رفت.
نزدیک شام بود که حاج خانم با حوریا تماس گرفت. حوریا نا نداشت از روی تخت بلند شود. صدای گوشی اش از کیفش که روی مبل وسط هال جا مانده بود، می آمد. دلش می خواست بخوابد اما می دانست کسی جز پدر یا مادرش در این ساعت با او تماس نمی گیرند. نمی خواست نگرانشان کند. رو به حسام سرش را چرخاند و گفت:
_ میری کیفمو بیاری؟
حسام با رخوت از تخت جدا شد و کیف را به حوریا رساند. تماس قطع شده بود و حوریا خودش با مادرش تماس گرفت. صدایش را صاف کرد و با مادرش احوالپرسی کرد.
_ منتظرتونیم. کی میاید شام بخوریم؟
حسام با اشاره به حوریا فهماند که فعلا همینجا بمانند. حوریا دستپاچه جواب داد:
_ شما شام بخورید. ما یه چیزی از بیرون میخوریم.
_ باشه عزیزم. فقط وقتی میرید بیرون برق اتاقا رو خاموش کنید اصراف میشه.
حوریا لبش را به دندان گزید و با خداحافظی کوتاهی تماس را قطع کرد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتاد_ونهم نامه ی اجرای حکمش را از خانم هاشمی گرفت. چشمش
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_نود
#قسمت_پایانی
همه چیز عالی بود. حوریا مثل فرشته ها شده بود و حسام جذابترین داماد شهر. همه ی مهمانها جمع بودند و افشین و النا در همراهی و تدارکات عروسی حسام، سنگ تمام گذاشته بودند. حوریا بین شنل و کلاه بیش از حد جلو کشیده ی آن، داشت از گرما آب می شد که به حسام گفت:
_ زودتر مجلسو جدا کن آب پز شدم.
حسام خندید و گفت:
_ دلم نمیاد تنها بشم ولی چون نمی خوام تموم بشی، چشم... تازه پیدات کردم.
مجلس جدا شد و حوریا با برداشتن شنل نفسی کشید و تازه مدل آرایش و مو و لباسش معلوم می شد. طبق دستورات فیلمبردار عمل می کردند و شب عروسی شان به بهترین نحو برگزار و ثبت خاطره شد. حاج رسول و حاج خانم سراسر ذوق بودند و ته دل حسام دلتنگی عمیقی رخنه کرده بود که حضور پدر و مادرش را در این شب بیشتر از هر وقت دیگری تمنا داشت و این خلأ مدام دلش را می شکست. حوریا متوجه بغض حسام شده بود اما نمی خواست با پاپیچ شدن اشک مردش را در بیاورد. حوریا برای بار دوم به حسام بله گفت و مراسمات حلقه و عسل خوری و کادو ها انجام شد. حاج رسول بعنوان کادو برای آنها سفر کربلا ترتیب داده بود که حواله های ثبت نام شان را به آپها داد.
_ ان شاءالله هفته ی آینده عازم کربلایید. رییس کاروان دوستمه. نظم سفرشون عالیه و مطمئنم بهتون خوش میگذره.
بعد از کارناوال عروسی که عروس و داماد را تا جلوی در آپارتمان همراهی کردند، حوریا دلتنگی اش را در آغوش پدر و مادرش سبک کرد. النا گفت:
_ یه قرقره از بالکن وصل کن به حیاط خونه پدرت. این لوس بازیا چیه عروس خانوم؟ کشور غریب که نمیری... از این کوچه به اون کوچه...
همه خندیدند و حاج رسول و همسرش سفارش حوریا را به حسام کردند و با بقیه ی مهمانها آنها را تنها گذاشتند و فقط مانده بود افشین و النا که قصد اذیت کردنشان، گل کرده بود. به هر ترتیبی بود آنها را هم رد کردند و باهم به آپارتمانشان رفتند. حسام دست حوریا را گرفت و شنل را در آورد و از او فاصله گرفت و سیر نگاهش کرد. این فرشته ی زیبا با این موهای اغوا کننده و نگاه کهربایی و مشتاق، میان این لباس سفید، تمام و کمال به خودش تعلق داشت. حوریا به حسام می بالید. هر رنگ کت و شلواری که می پوشید به او می آمد. چه کت و شلوار سورمه ای نامزدی و چه کت و شلوار نباتی عقدِ مرکز، و حالا با این تیپ زغالی و پیراهن سفید خواستنی ترین مرد دنیا شده بود. هر دو تشنه ی هم بودند. هردو دوست داشتند زندگی ابدی و عاشقانه ای داشته باشند. چه توی ذهنشان گذشت که صدای خنده ی مستانه شان کل آپارتمان را پر کرد. انگار فصل جدید زندگی شان با همین خنده، آغاز شده بود.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal