eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
786 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتاد_ونهم نامه ی اجرای حکمش را از خانم هاشمی گرفت. چشمش
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . همه چیز عالی بود. حوریا مثل فرشته ها شده بود و حسام جذابترین داماد شهر. همه ی مهمانها جمع بودند و افشین و النا در همراهی و تدارکات عروسی حسام، سنگ تمام گذاشته بودند. حوریا بین شنل و کلاه بیش از حد جلو کشیده ی آن، داشت از گرما آب می شد که به حسام گفت: _ زودتر مجلسو جدا کن آب پز شدم. حسام خندید و گفت: _ دلم نمیاد تنها بشم ولی چون نمی خوام تموم بشی، چشم... تازه پیدات کردم. مجلس جدا شد و حوریا با برداشتن شنل نفسی کشید و تازه مدل آرایش و مو و لباسش معلوم می شد. طبق دستورات فیلمبردار عمل می کردند و شب عروسی شان به بهترین نحو برگزار و ثبت خاطره شد. حاج رسول و حاج خانم سراسر ذوق بودند و ته دل حسام دلتنگی عمیقی رخنه کرده بود که حضور پدر و مادرش را در این شب بیشتر از هر وقت دیگری تمنا داشت و این خلأ مدام دلش را می شکست. حوریا متوجه بغض حسام شده بود اما نمی خواست با پاپیچ شدن اشک مردش را در بیاورد. حوریا برای بار دوم به حسام بله گفت و مراسمات حلقه و عسل خوری و کادو ها انجام شد. حاج رسول بعنوان کادو برای آنها سفر کربلا ترتیب داده بود که حواله های ثبت نام شان را به آپها داد. _ ان شاءالله هفته ی آینده عازم کربلایید. رییس کاروان دوستمه. نظم سفرشون عالیه و مطمئنم بهتون خوش میگذره. بعد از کارناوال عروسی که عروس و داماد را تا جلوی در آپارتمان همراهی کردند، حوریا دلتنگی اش را در آغوش پدر و مادرش سبک کرد. النا گفت: _ یه قرقره از بالکن وصل کن به حیاط خونه پدرت. این لوس بازیا چیه عروس خانوم؟ کشور غریب که نمیری... از این کوچه به اون کوچه... همه خندیدند و حاج رسول و همسرش سفارش حوریا را به حسام کردند و با بقیه ی مهمانها آنها را تنها گذاشتند و فقط مانده بود افشین و النا که قصد اذیت کردنشان، گل کرده بود. به هر ترتیبی بود آنها را هم رد کردند و باهم به آپارتمانشان رفتند. حسام دست حوریا را گرفت و شنل را در آورد و از او فاصله گرفت و سیر نگاهش کرد. این فرشته ی زیبا با این موهای اغوا کننده و نگاه کهربایی و مشتاق، میان این لباس سفید، تمام و کمال به خودش تعلق داشت‌. حوریا به حسام می بالید. هر رنگ کت و شلواری که می پوشید به او می آمد. چه کت و شلوار سورمه ای نامزدی و چه کت و شلوار نباتی عقدِ مرکز، و حالا با این تیپ زغالی و پیراهن سفید خواستنی ترین مرد دنیا شده بود. هر دو تشنه ی هم بودند. هردو دوست داشتند زندگی ابدی و عاشقانه ای داشته باشند. چه توی ذهنشان گذشت که صدای خنده ی مستانه شان کل آپارتمان را پر کرد. انگار فصل جدید زندگی شان با همین خنده، آغاز شده بود. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal