eitaa logo
زندگی شهیدانه
219 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
751 ویدیو
77 فایل
سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی: «تا کسی شهید نبود، شهید نمی شود. شرط شهید شدن، شهید بودن است. اگر امروز بوی شهید از رفتار و اخلاق کسی استشمام شد، شهادت نصیبش می شود. تمام شهدا دارای این مشخصه بودند». ادمین: @Ashahidaneh110 #زندگی_شهیدانه
مشاهده در ایتا
دانلود
کسی که نان سگان میخورد چه میفهمد، غذا و شربت نذری نشانه‌ شرف است.
مِنَ المُجرِمینَ مُنتَقِمُون...
قصه ی ننه علی غیر قابل وصف کتاب رو باید بخوونی و بارها و بارها قلبت از خوندن کتاب بگیره و ادامه بدی... اولین تراژدی دفاع مقدس بود که خوندم همیشه در کتاب شهدا با صحنه های زیبا روبرو بودم. ولی جنس این یکی خیلی متفاوت بود. مادری صبور و پدری... خانواده ای که دو شهید تقدیم آستان حضرت حق کردند و مادری که قصه ی صبر وصف ناپذیری دارد...
🌺چند روز دیگر وقت هست برای خواندن این نماز 🌺 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ نمازی بسیار مهم و دارای فضیلت بسیار زیاد برای این ماه(ماه جمادی الثانی) ✍️ مرحوم شیخ عباس قمی ره در کتاب شریف و ارزشمند مفاتیح الجنان در اعمال ماه جمادی الثانی نقل میکند که سید ابن طاووس روایت کرده که مستحب است در این ماه{هر وقتی که باشد}چهار رکعت نماز بخواند{دو تا نماز دو رکعتی}در رکعت اول بعد از حمد،یک مرتبه آیه‌الکرسی و۲۵مرتبه سوره قَدر و در رکعت دوم بعد از حمد،یک مرتبه سوره تکٰاثُرُ و ۲۵ مرتبه سوره توحید در دو رکعت دیگر، در رکعت اول بعد از خواندن حَمد،یک مرتبه سوره کافرون و ۲۵مرتبه سوره فلق و در رکعت دوم بعد از حمد یک مرتبه سوره نصر و۲۵مرتبه سوره ناس بخواند و بعد از خواندن این چهار رکعت نماز هفتاد مرتبه بگوید: سُبْحَانَ اللَّهِ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَ اللَّهُ أَكْبَرُ و هفتاد مرتبه بگوید اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍبعد هم سه مرتبه بگوید:اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ پس سر به سجده بگذار و سه مرتبه بگو:يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ، يَا ذَا الْجَلالِ وَ الْإِكْرَامِ، يَا اللَّهُ يَا رَحْمَانُ يَا رَحِيمُ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ سپس هر حاجت که دارد از خدا بخواهد در روایت وارد شده که هرکسی این عمل را در این ماه بجا آورد، خدا خود و مال و زنان و فرزندان و دین و دنیایش را تا سال آینده حفظ می‌کند و اگر در این سال از دنیا برود بر حال شهادت رفته است،یعنی ثواب شهیدان را دارا می‌باشد. مفاتیح الجنان-در اعمال ماه جمادی الاخر🌹 @mojtaba_amiri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یارت ای یار خراسانی چه شد؟ حکمت و معرفت و عشق، همه را یکجا داشت.... چه شرح صدری که دلبری میکند از هر بی پا و سری.... سلام الله علی روحک و بدنک...
مشکل این است که نمی دونند و مطالعه هم نمی کنند. همه چیز ساده انگارانه تحلیل می شود. امشب عمامه صورتی رو دیدم. هر کی که ذره ای با فن نقد و تحلیل مستند آشنایی نداشته باشه متوجه جهت گیری کامل مستند میشه. مستند، کاملا مستندی ضد حجاب هست، هر چند که می خواد بگه حرف ما تغییر اولویت هاست بیچاره اون طلبه ای که بازیچه دست اینا شده بود بگذریم یه جای مستند یه دختری به غیظ میگه چرا نمی رید؟؟؟ چرا نمی رید؟؟ می‌گفت قطعا هر کی جای اینا بیاد بهتره دلم به حال سادگی ش سوخت همین ایام داشتم کتاب (اجاره نشین خیابان الامین) رو می خوندم. اونجا دقیق همین ساده انگاری مردم سوریه رو به تصویر میکشه و بعد میگه خودشون رو به خاک سیاه نشوندن. اینکه ساده انگارانه فکر کنی حاکمیتت به راحتی بره و بعد وقتی کار دست زامبی ها افتاد تو بتونی نفس راحتی بکشی... نخیر تازه اول ماجراست تازه اول هزار جور بدبختی و آوارگی و قتل و دزدی و تجاوزه... داستان سوریه پیش روی ماست. داستان واقعی سوریه. ولی مشکل اینه که نمی دونند و مطالعه هم نمی کنند. مشکل اینه که همه چیز رو ساده انگارانه تحلیل می کنند.
هشت سال معرکه سوریه با عمو جمال
زندگی شهیدانه
مشکل این است که نمی دونند و مطالعه هم نمی کنند. همه چیز ساده انگارانه تحلیل می شود. امشب عمامه صورتی
عمو جمال میگه اوایل جنگ سوریه یه محمدعلی بود که گنده لات و شرخر محل بود. اومدن یه شب در خونه ی من و زدن و گفتن باید تخلیه کنی و ... با ایرانی ها و اسد خوب نبودن و فکر می کردند دولت اسلامی آش دهن سوزیه. میگه همین محمد علی یه روز یه راکت مسلحین خورد وسط خونه اش و بچه اش رو از دست داد. خیلی حالش عوض شد، فهمیده بود چه کلاهی سرشون رفته. هیچ کی هم به خاطر سابقه ی شرارتش تو ساز و کار مقاومت بهش جایی نمی داد. یه روز اومد بهم رو زد. منم گذشته رو نادید گرفتم و بردمش پیش یکی از روحانیون که کار سازماندهی بسیج مردمی رو انجام میداد. ضامن محمد علی شدم و محمدعلی هم شد مدافع حرم و بعد از چند مدت تو یکی از جبهه ها به شهادت رسید.
اعمال مشترک
زندگی شهیدانه
هشت سال معرکه سوریه با عمو جمال
این قصه ها داره تو همین دوره و زمونه رقم می خوره تا حجتی باشه بر ما... کوچیک شدن دنیا تو چشم آدم ها میگه اوایل شلوغی سوریه بود. یه عده مرندی هم از این فرش و قالیچه آورده بودن دمشق بفروشند که خوردن به شلوغی ها... نتونستن جنسشون رو برگردونند ایران و تو رودربایستی به من گفتن اینا خونه تو امانت تا پسرعموهامون از لبنان بیان اینا رو از تو تحویل بگیرند... ما هم قبول کردیم. وقتی فضا شورشی میشه اولین سوغاتش ناامنی و شرارت هست که ما هم تو دل سوریه ازش بی نصیب نبودیم. اینا رفتن و ما هم طبق معمول هر روز می‌رفتیم حرم حضرت رقیه برای انجام امور یه شب از حرم برگشتم خونه، دیدم بله کل خونه رو جارو کردن و بردن... خدا چه کنم اینا امانت مردم بود... بعد کلی بالا و پایین دیگه از پیدا کردن فرش ها ناامید شدم. اون موقع سفیر ایران تو سوریه آقای شیبانی بود. آدم شجاعی بود. تو اون اوضاع هر شب می رفت زیارت. رفیقم سید فؤاد گفت امشب که اومد حرم برو به سفیر بگو قصه رو... منتظر ایستادم حرم خلوت بود دیدم سفیر با دو سه نفر دیگه کنار ضریح نشستن دارن در مورد اوضاع با هم مشورت می کنند. منم رفتم نزدیک نشستم که صحبتشون تمام شه. همین طور نشسته بودم کنار ضریح و چشمم به ضریح بود که یه دفعه به خودم اومدم دیدم به پهنای صورت دارم اشک می‌ریزم. رفیقم گفت: نشستی داری عزاداری می کنی حرفت رو بزن دیگه. گفتم سید فؤاد، شرف هم چیز خوبیه، ببین پشت این ضریح کیه! یه روز گوشواره از گوش این دختر کشیدن و... حالا من اینجا برم به سفیر بگم فرش امانتی رو دزدیدن و بیا بهم رحمی کن!!! نباید خجالت بکشم؟؟!!! همه دار و ندارم فدای حضرت رقیه ولش کن فردا خودم تمام خسارتش رو میدم. با گفتن این حرف ها راحت شدم. یه خونه و یه مغازه داشتم ایلام هر دوش رو تو رکود بازار فروختم و دادم پول فرش های امانتی... خیلی باید دنیا تو چشمت خار بشه که اینطور رفتار کنی و بعدش بازم خودت رو بدهکار بدونی...
میگه بار اول که پا گذاشتم تو حرم همه رفتن زیارت منم که اصلا اعتقادی به این حرفا نداشتم. یه گوشه کنار دیوار نشسته بودم و تکیه داده بود. خستگی سفر بهم غلبه کرد و همون جا رو به سجاده کنار دیوار خوابم برد. یه وقت دیدم دختر بچه ای بالای سرم ایستاده. آرام و متین منم که عاشق بچه ها بهم گفت: چرا اینجا خوابیدی؟ گفتم: خب جای خوبی بود، من هم خوابم گرفت، تو می گی کجا برم عزیز دلم؟ گفت: مگه کلیه ات درد نمی کنه؟ این رو هیچکی نمی دونست. گفتم: آره کلیه ام درد می کنه، چه کار کنم عزیزم؟ گفت: برو اونجا خودت رو گرم کن، درد کلیه ات هم می افته، دیگه هم بیرون نیا... پشت سرم رو نگاه کردم فاصله ی ده بیست متری ام بود. لامپ قرمز خوشگلی هم داخلش روشن بود... وقتی برگشتم دیگه دختر خانم رو ندیدم چنان از این غیبت شوکه شدم که از خواب پردیم و سرجایم نشستم. همه جا تاریک شده بود. همه سرد بود آنقدر سرد که نزدیک بود یخ بزنم. رفتم به سمت همان نور قرمز .... این دعوت نامه ای بود از سمت حضرت برای اینجا آقا جمال فیض اللهی که اومده تا بازاری پیدا کنه و یکی دو روزه برگرده، ولی میشه خادم حرم و کلید دار حرم و پشتیبانی و کمک رسانی به رزمندگان مدافع حرم و تا به امروز هم اونجا ماندگار هست...
14.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرام 🌸حلول ماه مبارک رجب مبارک‌باد🌸 🎥توصیه‌های مقام معظم رهبری درباره ورود به ماه رجب المرجب 🔹️«باید به هم تبریک بگوییم که باز هم توانستیم وارد شهر رجب شویم.»
🌹 این تصویر، یکی از یادگاری های مشترک شهیدان مهدی باکری و احمد کاظمی است ولی این عکس، یک ویژگی منحصر به فرد هم دارد؛ نوشته پشت عکس که شهید کاظمی نوشته: «مومن آل محمد(ص) مهدی باکری که اهل سداد و ورع و جهاد بود و به فرمان امام‌خمینی، اسلام را یاری کرد و یکی از سرداران لشکر امام‌خمینی بود که در جنگ «بدر» شجاعانه تا آ خرین نفس شمشیر زد و شهید شد و جسدش در رودخانه دجله غرق شد و در عکس برادری دیگر مشاهده می‌شود که شهید نشده است و چشم‌سفیدی می‌کند.»
خانه ای که نانوایی رزمندگان شد... رهبر انقلاب: زنده نگه داشتن یاد آن بانویی که در دِه «صد خَرْو» یا هر جای دیگر در خانه‌اش ده تا تنور می زند که برای رزمندگان نان بپزد، جهاد است. تصویر: خانم خیرالنساء صدخروی، از بانوان جهادگر روستای صدخرو خراسان رضوی که در ایام دفاع‌ مقدس، روستا را تبدیل به پایگاه پخت نان برای ارسال به جبهه‌ها کرد.
تو بحث «الگوی سوم زن» به نظرم این کتاب ها مناسب باشه ۱_ خانم کارکوب زاده ۲_خیرالنساء ۳_ننه علی ۴_درگاه این خانه بوسیدنی ست ۵_تب ناتمام ۶_ هما ۷_خداحافظ سالار ۸_ گلستان یازدهم ۹_ دختر شینا ۱۰_تنها گریه کن 11- ما هم جنگیدیم 12- سرزمین بی فصل 13- ساجی (همسر شهید بهمن باقری) ۱۴_ در حسرت یک آغوش ۱۵_ هواتو دارم ۱۶_بابا رجب ۱۷_ خاتون و قوماندان ۱۸_ام علاء
زندگی شهیدانه
تو بحث «الگوی سوم زن» به نظرم این کتاب ها مناسب باشه ۱_ خانم کارکوب زاده ۲_خیرالنساء ۳_ننه علی ۴_در
حاج میرزا محمد سلگی تعریف می کنه وقتی حاج محسن امیدی شهید شد، جمعی از بچه های جنگ جمع شدیم برای عرض تسلیت رفتیم خونه حاج محسن... میگه هر کی خاطره ای از حاج محسن داشت و تعریف کرد. برخی خاطرات رو هم خودشون در کتاب آب هرگز نمی میرد نقل می کنند، بعد میگه حرف و خاطرات ما تمام شد که دیدیم خانم شهید طلاهاشون رو آوردن گفتن این سهم من برای کمک به جبهه...
اینم آخریش قطعه پنجاه بهشت زهرا دقیقا رو به روی قبر شهید آرمان علی وردی مزار شهدای فاطمیون شهدای حج شهدای ترور مجلس هر روز دم غروب یه مادر شهید می بینی که نشسته سر مزار بچه هاش بهش می گن بی بی از سر اطلاع میگم دو تا پسراش شهید شدن که یکی شون مفقودالاثر هست. دو تا پسراش سوریه ان یه پسر دیگه هم داره که جانباز اعصاب و روان هست. از سادات هم هستند. حالا ببین الگوی تربیتی این مادر چی بوده که پنج تا شیرمرد اینطوری تربیت می کنه...
خاطره /زيارت در اسارت در آن زمان رهبر معنوي اردوگاه آقاي صالح آبادي بود که با آقايان جمشيدي ، مروتي ، آهنگريان ( ارشد اردوگاه ) و ... نشستند و با هم مشورت کردند و به اين نتيجه رسيدند که چون عراقي ها مي خواهند از اين زيارت استفاده تبليغاتي کنند ما به کربلا نمي رويم و به عراقي ها هم اعلام کردند که بچه هاي ما موافق نيستند که به کربلا بروند و علت را هم بهره برداري تبليغاتي آنان از اين زيارت اعلام کردند . براي عراقي ها هم خيلي ثقيل بود چون دستور از بالا بود و حتماً بايد اجرا مي شد . هرچه عراقي ها اصرار کردند بچه ها زير بار نرفتند تا اينکه افسر فُضيل که مسئول اين امر بود خيلي اصرار کرد که اگر به زيارت نرويد بدبخت خوام شد و مرا اذيت خواهند کرد . مسئولين اردوگاه تصميم گرفتند که پشنهادي مطرح کنند و نقشه ي آن را هم از قبل طراحي کرده بودند . به فُضيل گفتند : ما تحت شرايطي قبول مي کنيم به زيارت بياييم و آنهم اينکه تعهد کتبي بدهي که استفاده تبليغاتي و فيلمبرداري نشود و عکس صدام را هم به اتوبوس ها نزنند . او هم نمي دانست که بچه ها چه نقشه اي دارند با اينکه خيلي برايش سخت بود ولي قبول کرد . بعد از اينکه تعهد کتبي داد مي خواست کاغذ تعهد را داخل جيبش بگذارد که آهنگريان گفت بچه ها اينطوري قبول نمي کنند و من بايد کاغذ تعهد را به آنان نشان بدهم و بعد برگردانم . خلاصه ظرف کمتر از يک ساعت بچه ها تعهد کتبي فُضيل را چنان ماهرانه با دست کپي کرده و امضايش را جعل کرده بودند که نمي توانستيم اصل را از فرع تشخيص بدهيم . کاغذ را به فُضيل برگرداندن و او هم با اين خيال که فريبشان دادم رفت. 👇👇
بنا  بر اين بود که هر چهارصد نفر را به زيارت ببرند که تقريباً هر سه آسايشگاه با هم مي شد . آن موقع ما در آسايشگاه دو بوديم که در اولين گروه زيارت قرار گرفتيم . وقتي که ديگر بنا شد به زيارت برويم بچه ها در پوست خود نمي گنجيدند و همه هواي کربلا به سرشان افتاده بود . آن بچه هايي که قرار بود در سري هاي بعدي بروند به آسايشگاه هاي ما مي آمدند و با حال عجيبي مي گفتند که از طرف ما هم نائب الزيارة باشيد ، معلوم نيست که ما را ببرند شايد پشيمان شوند . يکسري پارچه و جانماز که مي خواستند متبرک شود را به ما دادند . ما را اوايل شب سوار اتوبوس کردند و به راه آهن موصل بردند و آنجا سوار قطار شديم تا به بغداد برويم .  قطارش واگني و صندلي هايش مثل صندلي هاي اتوبوس بود که دوبه دو روبه روي هم قرار مي گرفت . در هر واگن دو الي سه نگهبان گذاشته بودند که باتوم به دست بودند. 👇👇👇
در مسير بعضاً اتفاقات جالبي مي افتاد . مثلاً ما چون مي دانستيم ما را سامرا و کاظمين نخواهند برد گفتيم لااقل از دور اگر گنبد و بارگاهشان را ببينيم از دور به اين امامان سلامي بدهيم . لکن به عراقي ها گفته بوديم که اگر گنبدشان را ديديد به ما نشان بدهيد . خدا حمدا... دکامي زاده را رحمت کند مي گفت : «10 بار به ما سامرا را نشان دادند . الکي مي گفتند اهنُ سامرا ، اهنُ سامرا ( اينجا سامراست ) ، بچه ها با يک حالي بلند مي شدند که السلامُ عليک يا امام هادي و امام حسن عسگري که بعد از نيم ساعت يکي ديگه مي آمد مي گفت    اهنُ سامرا » 👇👇👇
صبح به بغداد رسيديم و از بغداد ما را با اتوبوس به سمت نجف حرکت دادند . با ديدن نخلستان ها و بعد هم گنبد و بارگاه اميرالمؤمنين (ع) يواش يواش اشک و ناله ي بچه ها شروع شد . بالاخره سالها فقط اسم کربلا و نجف را شنيده بودند و در شوق ديدار عتبات لحظه شماري مي کردند و تقريباً برايشان غير قابل تصور بود که يک روزي اين آرزويشان برآورده شود . آن حس و حال برايمان عجيب بود و اصلاً قابل توصيف نيست . به حرم رسيديم ، از اتوبوس ها سريع پياده شديم . چون مردم در دو طرف ايستاده بودند و نگاه مي کردند ، گفتند که سريع داخل برويد . ما دويديم و رفتيم داخل صحن نشستيم . مثل همان صفهاي آماري که در اردوگاه مي نشستيم ما را پنج تا پنج تا نشاندند . چند دقيقه اي سکوت حکم فرما شد و کبوترهاي حرم بالاي سرمان شروع کردند به پرواز کردن که يکدفعه بغض   بچه ها ترکيد . چهارصد نفر بلند بلند داد مي زدند . آنقدر بچه ها گريه کردند که قابل وصف نيست. 👇👇👇
مظلوميت و غربت از در و ديوار مي باريد و گويا بچه اي بعد از سالها پدرش را پيدا کرده و به او پناه آورده و مي خواهد از دست کساني که در حقش بدي و ظلم کرده اند شکايت کند ، چنين حسي داشتيم. حالات مختلفي بود که باعث شد اين بغض چندين ساله سر باز کند و به شکل اشک جاري شود. گفتند که هر کس مي خواهد وضو بگيرد ، بگيرد . وضو گرفتيم و داخل حرم شديم . زمان زيادي نگذاشتند که داخل حرم بمانيم گفتند سريع زيارت کنيد که مي خواهيم به کربلا برويم . من آنقدر مات و مبهوت بودم که اکنون يک شبهي از کربلا و نجف در ذهنم هست . وقتي وارد شده بودم مثل بقيه طواف نکردم ، مقابل ضريح نشستم . 👇👇👇
بعد از زيارت بيست دقيقه اي ما را سوار اتوبوس کرده و به سمت کربلا حرکت دادند ، اتفاقات جالبي هم در اين بين افتاد . چون در اردوگاه مدام مي گفتند که مي خواهند به کربلا ببرند و کسي نمي گفت نجف و کربلا ، بعضي ها فکر مي کردند که اينجايي که الآن آمديم کربلاست . سوار اتوبوس ها که شده بوديم ، هنوز زمزمه ي گريه ها به راه بود که يکي از بچه ها با همان حالت گريه به بغل دستي اش گفت : برادر ، ما را کجا مي برند ؟ آن هم با همان حالت گريه گفت : دارند ما را به کربلا مي برند . بعد يکدفعه انگار که شوکه شده باشد گفت : پس اينجا کجا بود ؟ گفت : نجف . گفت : من يک ساعت است که دارم مي گويم يا اباعبدا... ، چر ا کسي به من نمي گويد ... 👇👇👇
بالاخره بعد از طي مسافتي به کربلا رسيديم . اول ما را به حرم سيدالشهدا بردند . بچه ها وقتي پياده شدند به حالت سينه خيز مي رفتند که عراقي ها آمدند و ما را زدند و گفتند که سينه خيز نرويد . بعد از زيارت ما را پياده به صف کردند و از بين الحرمين به سمت حرم حضرت عباس بردند . در راه يکدفعه صداي گريه و ناله بچه ها بلند شد و موجي ايجاد شد که حتي مردمي که در اطراف خيابان بين الحرمين ايستاده بودند نيز با صداي بلند گريه مي کردند . خيلي فضاي عجيبي بود ، فکر مي کنم در آنجا بچه هاي ديگر نيز مثل من به ياد مصيبت اسراي کربلا افتاده بودند که وارد کوفه و بازار شام شده بودند . بعثي ها هم داد و بيداد مي کردند که سرهايتان بالا نباشد ، پايين بياندازيد . حال ما با لباس اسيري و مردم هم در اطراف نگاه مي کردند به حرم حضرت عباس رفتيم و زيارت کرديم . بعد از زيارت ما را به سالني در طبقه بالا بردند و نهار خيلي ساده اي دادند که به دليل خوردنش در حرم حضرت عباس ، برايمان بسيار خوشمزه بود . بعد هم بعنوان دسر ، هويج را همانطور که از زمين کنده بودند ، نشسته و با حالت گلي برايمان آوردند و گفتند بخوريد ... 👇👇👇
يک بنده خدايي ، از همان خدام حرم که برايمان دوغ مي آورد ، آنقدر از ديدن ما خوشحال شده بود که آن پله ها را تند و سريع بالا و پايين مي کرد و تند تند برايمان دوغ مي آورد و آنهم به اين دليل بود که مي خواست با اين بهانه بيشتر بچه ها را ببيند . بعد از نهار به سمت اردوگاه حرکت کرديم . شب ، ديروقت بود که به اردوگاه رسيديم . وقتي وارد آسايشگاه شديم ديديم بچه هايي که مانده بودند ، آسايشگاهمان را تميز کرده اند و حتي جايمان را پهن کردند ، بطوري که همه چيز براي استراحتمان آماده بود که بعد از اين ، ديگر اين عمل بچه ها بصورت يک سنت شد و کساني که زيارت مي رفتند بقيه بچه ها يي که مي ماندند اين کارها را برايشان انجام مي دادند . 👇👇👇
خلاصه چهار پنج سري از بچه هاي اردوگاهمان را بردند که در سري آخر درگيري شد . ظاهراً بچه ها در لوله هاي خودکار پيام هايي را نوشته بودند و براي مردم عراق مي انداختند که عراقي ها ديده بودند ، و همچنين عکس صدام را هم که در جلوي اتوبوس چسبانده بودند را پاره کردند و به همين دليل درگير شده بودند . کار به بغداد مي کشد و هيأتي از بغداد به اردوگاه مي آيند تا موضوع را بررسي کنند . بچه ها به آن هيأت مي گويند که افسر فُضيل تعهد کتبي داده بود که عکس صدام را به ماشين نزنند . اعضاي آن هيأت تعجب مي کنند و فُضيل را با آقاي محرم آهنگريان که در آن زمان ارشد اردوگاه بود روبرو کردند . فُضيل انکار کرد و گفت اينان دروغ مي گويند ، من چنين تعهدي نداده ام ، چون فکر نمي کرد بچه ها از روي آن تعهد کپي گرفته اند . آقاي آهنگريان يکدفعه کاغذ تعهد را مي آورد و مي گويد : اينهم امضاي فُضيل ! خلاصه فُضيل را بردند و نمي دانيم که چه بر سرش آوردند . اما در مورد زيارت اين را بگويم که وقتي حاج آقا ابوترابي را – که در آن زمان در صلاح الدين 5 ( رهبران ) بودند – به کربلا بردند بعد از زيارت به بچه ها گفته بودند : من تا بحال 18 بار به کربلا آمده ام ولي هيچ کدام به اندازه ي اين سفري که با لباس اسيري بوده است برايم معنويت نداشت . ما در آن فضا به ياد شهدا و امام (ره) بوديم و چون شهدا قبل از شهادت در آخرين ديدارشان مي گفتند که سلام ما را به سيد الشهدا و حرم اباعبدا... برسانيد ، احساس مي کرديم که حامل آن پيام هستيم و به نيابت از امام و به نيابت از همه مردم زيارت کرديم . آزاده ناصر قره باغي
🔹شصت هشتمین سالگرد شهدای فدائیان اسلام🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🔸۲۷ دیماه ۱۴۰۲ ساعت ۳ بعداز ظهر 🔸قم - انتهای خاکفرج کوچه ۲۳ وادی السلام حسینیه امام عسگری (ع) 🔹از شهید نواب صفوی تا حاج قاسم سلیمانی🌹🌹