#دفترچه_خاطرات
🔻راوی : محمد قطبی
گردان علی بن ابی طالب علیه السلام در لشکر ۸ نجف اشرف به فرماندهی علی اربابی( شهید) در سال ۱۳۶۷ آماده گردید تا در عملیات بیت المقدس ۷ شرکت نماید. بعد از اینکه علی اربابی مختصر صحبتی برای گردان کرد و اظهار داشت : دشمن آماده است ،میدان مین منظم و مرتبی ندارد ، هر لحظه هجومی به آن صورت گیرد به خاطر آمادگی چه بسا واکنش سختی از خود نشان دهدو........ یکی از حاضرین سوال کرد اگر قرار شد عقب نشینی کنیم چه کار خواهیم کرد؟ چه تاکتیکی را به کار خواهیم برد تا تلفات کمتری داشته باشیم؟ آقای اربابی که این حرف را شنید خیلی ناراحت شد و گفت :خدا نکند چنین چیزی پیش بیاید که ما مجبور شویم عقب نشینی کنیم. دستانش را بالا برد و گفت : خدا یا اگر قرار باشد برگردیم و عقب نشینی داشته باشیم با چه رویی به پدر و مادرم که دو شهید تقدیم اسلام و نظام کردهاند نگاه کنم، به خانواده شهدا چه بگویم، به مردم و مسئولین بگویم که شکست خوردیم؟ خدایا اگر قرار باشد این شرایط پیش بیاید از تو میخواهم من برنگردم. تعدادی از بچهها به شوخی و مزاح آمین گفتند. این دعا به درگاه خداوند خیلی برای من نگران کننده بود. خواستهای که از صدق و عمق وجودش داشت و در نهایت به استجابت رسید و همراه با احمد رفیعی در این عملیات همزمان به شهادت رسیدند.
#توسل_درضیافت_شهدا
#اشکستان
#شهیدانه
@shahidaneh_ir
#دفترچه_خاطرات
🔻راوی: محسن اربابی فرد
مدتی پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸، مسئول هلال احمر شهر موصل برای پیگیری امور اسرا وارد اردوگاه شد. پیرمردی که موهای سر و صورتش کاملاً سفید بود.
برای اوّلین بار می دیدیم یک نفر شخصی با کت و شلوار به اردوگاه آمده است. قرار بود کارهای ما را دنبال کند. اسرا از بلاتکلیفی ناراحت بودند. دور او را گرفته از او پرسیدند: چرا نشست های ایران و عراق نتیجه نمی دهد؟ چه زمانی آزاد خواهیم شد؟ ایشان گفت: الله کریم، الله کریم، خدا بزرگ است، ان شاءَ الله هرچه زودتر آزاد خواهید شد. به اسرا دلداری می داد و می گفت: حالا که این قدر صبر کرده اید، مقداری دیگر تحمل کنید، ان شاءَ الله اسباب آزادی شما فراهم خواهد شد، هر دو کشور توافق خواهند کرد که همه اسرا آزاد گردند. بچّه ها قانع نمی شدند او را سؤال پیچ می کردند: چرا اینقدر معطل می کنید؟ شما که مسئول هستید یک کاری بکنید. اصرار و پافشاری بیش از حدّ اسرا را که دید گفت: قرآن بلدید؟ گفتیم: بله. آیه ۴۲ سوره یوسف را تلاوت کرد:
وَ قالَ لِلَّذی ظَنَّ اَنَّهُ ناجَ مِنهُما اُذکُرنی عِندَ رَبِّکَ فَأنسَهُ الشَّیطانَ ذِکرِ رَبِّهِ، فَلَبِث فِی السِّجنِ بِضعَ سِنینَ.
(آن گاه یوسف از رفیقی که اهل نجاتش یافت درخواست کرد که مرا نزد پادشاه یاد کن، باشد که چون بی تقصیرم از بند زندانم برهاند. در آن حال شیطان یاد خدا را از نظرش برد، به این سبب در زندان چند سال محبوس بماند).
این آیه قرآن اشاره به زندانی بودن حضرت یوسف (ع) دارد که دو نفر در زندان خواب دیدند، حضرت یوسف (ع) خواب آنها را تعبیر می کند. قرار می شود یکی اعدام گردد و دیگری آزاد شود و در دربار مشغول کار شود. وقتی می خواهد آزاد شود، حضرت یوسف (ع) به او می گوید: سفارش ما را هم به سلطان بکن. اینجاست که شیطان او را به فراموشی دچار می کند. روی این حساب چندین سال دیگر در زندان باقی ماند.
مسئول هلال احمر موصل هم گفت: درست است که من مسئول هستم ولی شما باید آزادی خود را از خدا بخواهید. هرچه خواسته دارید از او طلب کنید. اینجور که من می بینم همه شما اهل دیانت و ایمان به خدا هستید. ما که کسی نیستیم. ما وسیله ایم. خدای عالم همه کاره است. ایشان این حرف های حکیمانه را گفت و رفت و بچّه ها را به فکر واداشت .
#توسل_درضیافت_شهدا
#اشکستان
#شهیدانه
@shahidaneh_ir
#دفترچه_خاطرات
🔻راوی :جمال استادزاده
در زمان عقب نشینی در عملیات بدر چندین قایق پشت سر هم حرکت میکردیم. یک اصفهانی را دیدم که حدود ۴۰ سال سن داشت، سرش کچل بود. یک ترکش کوچک به سرش اصابت عددکرده دستش هم زخمی شده به گردنش آویزان بود .در اثر اصابت ترکش در سرش سوراخی ایجاد شده گاهی اوقات مقداری خون قُل میزد و از آن خارج میشد.در اون اوضاع و احوال بچهها وقتی این صحنه را میدیدند حسابی میخندیدند. مجروح متوجه این قضایا نبود. یک رفیق همراه داشت که خون آن را پاک میکرد. به محض اینکه دستمال را بر می داشت، خون قل زده به صورت حباب بزرگی از آن خارج میشد. از بس بچهها خندیدن مجروح پرسید: مگه چه بلایی به سر من اومده؟
یکی به او گفت: نترس چیزی نیست ، یک ترکش کوچک به سرت خورده. یکی دیگه با شیطنت به او گفت : به چاه نفت خورده باید لوله روی اون گذاشت برای استخراج .
مجروح با دلخوری گفت : من چند فرزند دارم شما شوخیتون گرفته ؟ چون زخم او خیلی عمق نداشت و مطمئن بودیم برایش ایجاد مشکل نخواهد کرد میخندیدیم.
#توسل_درضیافت_شهدا
#اشکستان
#شهیدانه
@shahidaneh_ir
🔻راوی : مجتبی صفاری
#دفترچه_خاطرات
حمید نُهتانی رهبر اشرار که ما را در سیستان و بلوچستان به اسارت خود در آورده میگفت: در دوران جنگ ایران و عراق بیسیم چی قاسم سلیمانی بودم.
در یک منطقه عراقیها آمدند دودکش لودر لشکر ۴۱ ثار الله را که حاج قاسم فرمانده اش بود را بردند.
حاج قاسم سلیمانی گفت : اینها دودکش بردند من میروم لودر آنها را میآورم .
روز بعد حاج قاسم گفت : برویم لودر عراقیها را بیاوریم. او گفت : ۵ نفر نترس میخواهم. به او گفتم : من هستم گفت : وقتی من پشت لودر نشستم شما کاری به من نداشته باشید فرار کنید. دو سه شب با بچههای تخریب رفتند معبر را باز کردند. لودر را هم با دوربین شناسایی کرد.
یک شب رفت پشت لودر نشست روشن کرد ،عراقیها تیراندازی میکردند. حاج قاسم میآمد. داخل بیسیم گفت : شما اگر دودکش را بردید من خود لودر را بردم میدانست عراقیها بیسیمها را شنود میکنند.
از آن روز به بعد رادیو عراق میگفت: قاسم لودر دزد.
هنگامی که ماجرا را از حاج قاسم پرسیدم گفت :حقیقت داره.
بعد از اینکه اشرار ما را آزاد کردند حاج قاسم به دیدن ما آمد.
#توسل_درضیافت_شهدا
#اشکستان
#شهیدانه
@shahidaneh_ir
🔻راوی : محمد قطبی
#دفترچه_خاطرات
در عملیات والفجر چهار روی تپه ای مستقر بودیم که اصغر جمالی در آنجا به شهادت رسیده بود. گفته می شد درحال حرکت نا خواسته با یک عراقی رو به رو می شود.عراقی سر نیزه خود را توی سینه او فرو می کند،ایشان هم او را به رگبار می بندد. عراقی به هلاکت می رسد و جمالی به شهادت
#توسل_درضیافت_شهدا
#اشکستان
#شهیدانه
@shahidaneh_ir
راوی :رضا شجری
#دفترچه_خاطرات
بعد از اینکه در عملیات والفجر ۳ مجروح شدم مجددا به لشکر ۴۱ ثارلله رفتم عملیات والفجر ۴ انجام شده بود.
لشکر ۴۱ ثارالله در دشت آزادگان استقرار داشت. در آنجا با یک نفر آشنا شدم که هندی بود. اولین بار بود که می دیدم یک نفر از اتباع بیگانه در لشکر ۴۱ فعالیت دارد. دست و پا شکسته فارسی حرف می زد. او می گفت: از هند آمده ام، در مس سرچشمه رفسنجان کار می کنم. در آنجا عاشق یک دختر رفسنجانی شدم بعد از مسلمان شدن با این دختر ازدواج کردم. چندمین بار است که به جبهه آمده ام.
این هندی قبلاً سیک بوده و از احکام و آداب اسلامی کمتر آگاهی داشته است.
او می گفت: جرأت ندارم به هندوستان بروم زیرا سیک ها فهمیده اند که من مسلمان شده ام .اگر بروم مرا می کشند.
آیین سیک خاص خودشان است. ریش های خود را بلند می گذارند و زیر آن را با کش می بندند. یک چیزی بین هندو و اسلام را قبول دارند.
چند سال بعد که خودم به هند رفتم از نزدیک با سیک ها آشنا شدم. حتی معبد سیک ها هم رفتم. آنها خیلی افراطی و تندرو هستند. نسبت به آیین خود تعصب دارند. می شود گفت یک چیزهایی از اسلام گرفتهاند و یک چیزهایی هم از هندو باهم قاطی کرده نامش را گذاشتهاند مذهب سیک.
ایران که جزایر مجنون را گرفت، رزمندگان از خوشحالی همدیگر را در آغوش گرفته و گریه میکردند. این هندی به بهرام گرجی که بچه آران بود می گفت: برادر گرجی ما که پیروز شده ایم چرا شما گریه می کنید؟ به او گفت: این اشک شوق است.
بچه ها از او پرسیدند: دوست داری شهید شوی؟ جواب داد: الان یک مقداری کار دارم، انشاالله دفعه بعد دوست خواهم داشت شهید شوم.
#توسل_درضیافت_شهدا
#اشکستان
#شهیدانه
@shahidaneh_ir
#دفترچه_خاطرات
راوی : آزاده محسن اربابی فرد
سربازی بود در اردوگاه اسرا به نام عَود. او مسئول بوفه اردوگاه بود.
مسئول ایرانی اردوگاه به وی مبلغی پول داده بود تا از شهر موصل مقداری زولبیا خریداری کند. ایشان زولبیا را خرید و در ماه مبارک رمضان مصرف کردیم.
چند سال بعد که روز آخر اسارت ما فرارسید سرباز عَود برای بچّه ها صحبت کرد و از همه حلالیّت طلبید. وقتی علّت را سؤال کردند گفت: ما مسلمانیم، شما هم مسلمانید. من از شما می خواهم تا مرا حلال کنید، آن سالی که پول به من دادید تا برای شما زولبیا بخرم صاحب قنادی در شهر موصل از من سؤال کرد: این مقدار زولبیا را برای کجا می خواهی؟ گفتم : من مسئول بوفه اردوگاهی هستم که اسرای ایرانی در آن زندانی هستند. شیرینی فروش متأثر شد و گفت: اینها را مجّانی ببر و از اسرا بخواه برای من دعا کنند، بویژه برای مادرم که تازگی فوت کرده است، چون دعای اسیر مستجاب می شود. هر چه اصرار کردم پول آن را نگرفت و آنها را مجّانی به من داد، امّا من به شما نگفتم و پول آن را خودم برداشتم. حالا از من راضی باشید.
#توسل_درضیافت_شهدا
#اشکستان
#شهیدانه
@shahidaneh_ir
#دفترچه_خاطرات
راوی :مجتبی صفاری
در یک دوره مسئول خدمات کارکنان استان سیستان و بلوچستان بودم .
علی معمار حسن آبادی (شهید ) فرمانده سپاه نیکشهر بود به او گفتم : دقیقی فرمانده سپاه استان یک کالا برای تو در نظر گرفته برای شخص خودت (تلویزیون) بیا تحویل بگیر او قبول نکرد گفت : یکی از بچههای بسیجی بلوچ را معرفی میکنم به او بده گفتم :دقیقی گفته به خودت بدهم گفت :من امضا میکنم که گرفتهام. آن را به بسیجی مورد نظرش دادیم.
آقای لب سنگی هم همینطور یکی از عشایر را معرفی کرد کالایش را به او داد.
محمد جندقیان بیدگلی (شهید) گفت: فرش میخواهم .گفتم الحمدالله ایشون قبول کرد فرش را گرفت به یکی از عشایر گفت: بیا فرش را ببر نداری.
#توسل_درضیافت_شهدا
#اشکستان
#شهیدانه
@shahidaneh_ir
#دفترچه_خاطرات
راوی:جهادگر اسدالله ضیغم
یک روز دیدم یک ماشین جلوی دفتر ما در اهواز ترمز کرد . حاج جواد یزدانی( شهید ) مسول ستاد پشتیبانی کمک های مردمی شهرستان کاشان به جبهه ها به همراه : محمدخاندایی (شهید) عباس محمد نظری (شهید ) احمد فرگاه ( شهید) محمد رفاهی ( شهید) از خودرو پیاده شدند.
روبوسی کردیم حاجی جواد گفت :
فکر نکن ما چند نفر هستیم یک اتوبوس مهمان برات آوردهام. گفتم : در خدمت شما هستیم .
بازاریهای کاشان و یک سری سرمایهدارها را برای بازدید از جبهه آورده بود تا مشکلات و کمبودها را از نزدیک ببینند و به جبهه ها کمک کنند.
کارت و پلاک برای آنها صادر شد ،ناهار خوردند رفتیم فاو ، آیت الله سید اسد الله خراسانی هم تشریف داشتند. نماز مغرب را در فاو خواندیم. از کارخانه نمک، نعل اسبی،جاده ام القصر و..... دیدن کردند.
حاج عباس دارایی نژاد برای آنها منطقه را تشریح می کرد.
روز بعد رفتند جزایر مجنون. در تاریخ ۱۳۶۶/۱/۱۰ اتوبوس به کاشان برگشت.
حاج جواد گفت : میخواهم بروم حاج حسین دقیقی را ببینم .قرار شد بروند شهرک دارخوین، بنده هم سوار خودرو آنها شدم. در یک جا مرا از خودرو پیاده کرد گفت : شما برو به کارهایت برس واجبتر است نمیخواهد با ما بیایی .خدا شاهد است عین عبارت، خیلی دوست داشتم همراه آنها باشم.
اینجا بود که اسم من خط خورد و از این کاروان جا ماندم.
ساعاتی بعد خبر شهادت آنها رسید.
#توسل_درضیافت_شهدا
#اشکستان
#شهیدانه
@shahidaneh_ir
#دفترچه_خاطرات
🔻راوی: جهادگر اسدالله ضیغم
در سال ۱۳۶۵ خانوادهام را بردم اهواز تا نزدیک محل کارم باشند. دوتا اولاد داشتم .حمید ۴ سال داشت و امیرحسین هم یک ساله بود.
با وجودی که برادر خانمم به شهادت رسیده و جنازهاش نیامده بود (( علی مسجد سرایی )) خانواده مخالفتی نکردند و تا سال ۱۳۶۷ در اهواز بودند.
حوالی عملیات کربلای ۵ هواپیماهای عراق ۵۰ نقطه مسکونی اهواز را بمباران کردند. در یک جا لولههای آب ترکیده ، خون و گوشت و آب در خیابان جاری بود. وقتی رفتم خانه دیدم همه زن بچهها زیر راه پله پایین جمع شده به خود میلرزند.
پشت منزل ما تعمیرگاه خودرو بود ..یک پنجره به طرف این تعمیرگاه داشتیم.
زمانی که هواپیما شلیک می کند یک ترکش بزرگ که گویا ته گلوله راکت بوده از پنجره به داخل ساختمان می آید پتوها را می سوزاند.
خانمم تصور میکند که مکانیکها پاره آهن از پنجره داخل اتاق ما انداختهاند به من گفت : موقعی که هواپیما آمده بود کارگرهای تعمیرگاه آهن را انداختن روی پتوها سوخت ،مقداری از فرش را هم سوزاند. گفتم : کار آنها نیست این قسمتی از یک بمب هواپیما است.
گفت میدونی از کجا رد شد ؟ همینطور که فرزندم امیرحسین بغلم بود از بین صورت ما دوتا رد شد افتاد .
پنجره حفاظ داشت آن را پاره کرده افتاده بود داخل اتاق .
خدا خواست امیرحسین زنده باشد قاضی شود با بیماری امانتش را از ما پس بگیرد.
تا چندین سال ترکش را داشتم. حاج موسی کیخواه آن را گرفت فرستاد موزه تهران.
#توسل_درضیافت_شهدا
#اشکستان
#شهیدانه
@shahidaneh_ir
#دفترچه_خاطرات
🔻 راوی: جمال استاد زاده
محمد گل یاسیان ( شهید) از رزمندههای با سابقه دیدهبان لشکر امام حسین علیه السلام بود.
در یک دوره حدود یک سالی میشد به جبهه نیامده بود.
قاسم افشار محمد را در مراسمی میبیند به او میگوید: محمد، الان جبههها نیاز به افرادی مثل شما دارد ،ما در لشکر دیدهبان کم داریم و......... گل یاسیان تحت تاثیر قرار گرفته عازم جنوب میگردد.
چند روزی از اعزامش نگذشته بود که در منطقه عملیاتی کربلای ۵ او را دیدم از او پرسیدم کجا هستی؟خیلی وقته نمی بینیمت؟
محمد ماجرای دیدارش را با قاسم افشار تعریف کرد. او بنا داشت همچون گذشته در واحد دیدهبانی لشکر فعالیت کند.
اوگفت: به ما دستور دادند به منطقه عملیات کربلای ۴ برویم. پرسیدم چطور اونجا؟
گفت : درسته چند روز پیش در منطقه کربلای ۴ عملیاتی صورت گرفته و منجر به شکست شده ولی ضرورت داره یک نفر از واحد اطلاعات و یک نفر هم از واحد دیدهبانی اونجا حضور داشته باشند تا از منطقه ثبتی بگیرند، امروز آمدیم با مسئولین واحد دیدهبانی آخرین هماهنگیها را انجام بدیم. در حین صحبت خودرو واحد دیدهبانی اومد. از محمد خداحافظی کردم. همین طور که از من دور شد صدا زدم گفتم: بیا روت و ببوسم. یک لحظه به دلم برات شد نکنه شهید بشه دیگه او را نبینم. همینطور که رویش را میبوسیدم گفت : جمال من و تو بادمجان بم هستیم هیچ آفتی نمیگیریم گفتم : بالاخره میروی خط مقدم.
رویش را بوسیدم و حرکت کرد. بر حسب اتفاق یک شب بعد از این دیدار ۲۲ بهمن بود. ایران به این مناسبت یک سری گلولههای منور زد تا آسمان شب را روشن کند. این کار به عنوان شادی و یادآوری دوران پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷ بود ولی عراق به تصور اینکه ایران بنا دارد عملیات کند در پاسخ آتش توپخانه شدیدی را روی سر ما ریخت.
رزمندگان ایرانی همه سرگرم تماشای منورها بودند که یکباره با حجم آتش زیاد عراق مواجه شدند.
در این ماجرا محمد گل یاسیان و همکارش هر دو ترکش میخورند. از آنجایی که منطقه عملیاتی کربلای چهار خلوت بوده و عمده نیروها در منطقه عملیاتی کربلای ۵ حضور داشتند، کسی در نزدیکی این دو نبوده که سریع آنها را به اورژانس برساند. در واقع هیچکس متوجه مجروحیت این دو نمیشود زیرا سنگر دیده بانی فاصله بیشتری با دیگر سنگرها داشته است .همرزم محمد که زخم کمتری داشته تا صبح طاقت میآورد ولی محمد ساعاتی بعد به شهادت میرسد.
صبح روز بعد رفیقش را به بیمارستان منتقل می کنند.
#توسل_درضیافت_شهدا
#اشکستان
#شهیدانه
@shahidaneh_ir
#دفترچه_خاطرات
🔻راوی : آزاده علیرضا وادی السلامی
یکی از حربه های آزار و اذیت بعثی های خبیث این بود که نمی گذاشتند آزادگان عزیز برای مدت طولانی در یک اردوگاه با هم باشند. هرچند وقت یک بار تعدادی را به سایر اردوگاه ها می بردند. حالا فرق نمی کرد اردوگاهی که می برند دور باشد یا نزدیک .
همسایگی ما اسرا در عراق مثل همسایگی اهل قبور بود که قبرهایشان کنار هم و به هم چسبیده است اما هیچ رابطه و تماسی بین شان برقرار نیست و هیچگونه خبری از حال هم ندارند، وضعیت ما هم همین گونه بود. به عنوان مثال من با آزاده عزیز حاج حسین عارف که از همشهریان و بچه محل و از دوستان قدیمی ام بود هر دو در موصل همسایه اردوگاهی بودیم. او در اردوگاه موصل۲ و من در اردوگاه موصل۴ بودم.
اما سالیان متمادی( ۸سال) به وسیله نامه های خانوادگی مان که توسط صلیب سرخ بین عراق و ایران رد و بدل می شد از حال و احوال هم با خبر می شدیم. در حالی که فاصله زمینی و جغرافیایی ما ۵۰۰ متر بود.
#توسل_درضیافت_شهدا
#اشکستان
#شهیدانه
@shahidaneh_ir