eitaa logo
🌷شَـهیـدانـه🌷
89 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
208 ویدیو
43 فایل
℘بِسْـم‌ِرَب‌ِّالحٌـسِیْن :)♡ ‌ خودتونُ وقف ڪسے نڪنید! جُز «حُسین ؛ عَلَيْھِ السَّلامُ» ...
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 ﷽ 🕊 یہ عده از رفقا ، رفقای بگو بخندند فقط ؛ دیگہ سودی غیر این برا آدم ندارند . اما یہ دستہ رفیق راه‌ند ، ڪه دغدغہ‌شون هست ڪه ڪنند و آدم بهتری بشند . شما ڪدام دستہ از این رفقا را دارید ؟😊 |• @shahidaneh_zh •|
🕊 ﷽ 🕊 ♡| |♡ ✨ خـــودتــان را بــــراے (عج) و جنگ بـا ڪفار به خصوص اسرائیل آماده ڪنید ڪه آن روز خیلـے نزدیڪ اسـت! |• @shahidaneh_zh •|
🕊 ﷽ 🕊 ♡| |♡ ⇐ یعنی؛ زندگی کن، اما! فـقـط ‌بـراے خــدا...☝️ |• @shahidaneh_zh •|
🕊 ﷽ 🕊 ♡| |♡ 💎 ذوق می کرد که علی می تواند دستش را بگیرد به صندلی و بایستد. دلش می خواست زیاد بچه داشتیم، آن عقب ماشین شیطنت کنند و بزنند توی سر و کله هم. 👨‍👩‍👧‍👦 رویا پردازی می کرد: «علی بشین، زینب شیشه را بده بالا، حسین مگه با تو نیستم؟ فاطمه حواست به خواهرت باشه» 💎 راهی سفر مشهد بودیم. علی از در و دیوار قطار بالا می رفت. تازه می خواست راه بیفتد. هی خودش را می چسباند به در کوپه که باز کنید بروم بیرون. 🦋 محسن کارش شده بود اینکه دست علی را بگیرد و از این سر واگن تاتی تاتی ببرد آن سر واگن و برگرداند. از توی کوپه صدایش را می شنیدم که قربان صدقه اش می رود: «پسر داریم، جیگر داریم. جیگر داریم، پسر داریم...» جلوی در کوپه که می رسید، می خندید: «زهرا بیا از ثمره عشقمون فیلم بگیر» 📚 کتاب |• @shahidaneh_zh •|
🕊 ﷽ 🕊 ♡| |♡ 🔻 همیشه در اردوهایی که می رفتیم، برای انجام کارهایی مثل نظافتِ چادر، چادر زدن و حتی اموری که وظیفه‌اش نبود، پیش قدم می شد. 🔺 بعد از پایان اردو هم همیشه آخرین نفری بود که به خانه بر می گشت. ✔️ می گفت: « اگه می خوایم ثواب جمع کنیم، از همین کارهای کوچیک که دیده نمیشه، باید انجام بدیم |• @shahidaneh_zh •|
🕊 ﷽ 🕊 ♡| |♡ خـدایا! بگیـر‌ازمـن... آنچہ‌ کہ‌ را مےگیرد ...ヅ این‌ روزها‌ عجیـب‌ دلم؛ بہ‌ سـیم‌ خاردارهای‌ دنیا گیر کرده‌ اسـټ...💔 |• @shahidaneh_zh •|
🕊 ﷽ 🕊 ♡| |♡ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✤ ذوق می کرد که علی می تواند دستش را بگیرد به صندلی و بایستد. دلش می خواست زیاد بچه داشتیم، آن عقب ماشین شیطنت کنند و بزنند توی سر و کله هم. رویا پردازی می کرد: «علی بشین، زینب شیشه را بده بالا، حسین مگه با تو نیستم؟ فاطمه حواست به خواهرت باشه» ✤ راهی سفر مشهد بودیم. علی از در و دیوار قطار بالا می رفت. تازه می خواست راه بیفتد. هی خودش را می چسباند به در کوپه که باز کنید بروم بیرون. محسن کارش شده بود اینکه دست علی را بگیرد و از این سر واگن تاتی تاتی ببرد آن سر واگن و برگرداند. ✤ از توی کوپه صدایش را می شنیدم که قربان صدقه اش می رود: «پسر داریم، جیگر داریم. جیگر داریم، پسر داریم...» جلوی در کوپه که می رسید، می خندید: «زهرا بیا از ثمره عشقمون فیلم بگیر» 📚 سربلند، خاطرات شهید محسن حججی |• @shahidaneh_zh •|