🏴🌷🏴🌷
#وقایع_بعد_از_عاشورا
#و_شهادت_امام_حسین_ع
#قسمت_دوم
طبری و شیخ ابن نما روایت کرده اند از نوار، همسر خولی که گفت:
آن ملعون سر آن حضرت را به خانه آورد و در زیر رختشوی خانه جای داد و به طرف رختخواب خویش رفت. من از او پرسیدم چه خبری داری؟ بگو! گفت: سر حسین را آوردم، گفتم وای بر تو، مردم طلا و نقره می آورند تو سر حسین علیه السلام فرزند پیغمبر صلی الله علیه و آله را می آوری؟ به خدا سوگند که سر من و تو در یک بالین جمع نخواهد شد، این جمله را گفتم و از رختخواب خارج شدم .
به سوی آن رختشوی خانه رفتم که سر مطهر در زیر آن بود و نشستم، پس سوگند به خدا که پیوسته می دیدم که نوری مثل عمود از آنجا تا به آسمان کشیده شده بود، و مرغان سفید را می دیدم که در اطراف آن سر پرواز می کردند تا آنکه صبح شد و آن سر مطهر را خولی به نزد ابن زیاد برد.
چون عمر سعد سر امام علیه السلام را به خولی سپرد دستور داد تا دیگر سر ها را که هفتاد و دو تن به شمار می رفت از خاک و خون پاک کردند و به همراهی شمر و قیس ابن اشعث و عمر ابن حجاج برای ابن زیاد فرستاد. به قولی سر ها را در میان قبائل کنده و هوازن و بنی تمیم و بنی اسد و مردم مذحج و سایر قبائل تقسیم کرد، تا به نزد ابن زیاد ببرند و به این وسیله به دربار او نزدیک شوند و خود آن ملعون بقیه آن روز و شب را آنجا بود و روز یازدهم را تا وقت ظهر در کربلا اقامت کرد و بر کشتگان سپاه خویش نماز خواند و همگی را به خاک سپرد و چون روز از نیمه گذشت، عمر سعد دستور داد که دختران پیغمبرصلی الله علیه و آله را با چهره های نمایان، بی مقنعه و بدون معجر بر شتران بدون جهاز سوار کنند. بر گردن حضرت سجاد علیه السلام غل و زنجیر سنگینی زدند و ایشان را مانند اسیران ترک و روم بردند . هنگام عبور از قتلگاه زن ها با نظر به بدن مبارک امام حسین علیه السلام و شهدا به صورت های خود لطمه زدند و با صدای صیحه مانند ندبه کردند.
#ادامه_دارد ...
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#خاطرات_شهدا
#رئیس_جمهور_مکتبی
#شهید_رجائی
راوی :
#پسر_خواهر_شهید
وقتی که نخست وزیر بود صبح روزی جهت دیدار و رساندن پیامی وارد همان خانه تاریخی (کلنگی ) وی شدم . از مشاهده صحنه ای قلبم به درد آمد. هوا کمی گرم بود. او خیلی ساده با یک زیر پیراهن که چند جای آن سوراخ بود و در گوشه حیاط خانه اش نشسته بود و داشت با دو ـ سه دانه خرما و یک لیوان شیر صبحانه می خورد! بعد از سلام و احوالپرسی و تعارف به صبحانه گفتم :
ای عزیز! این چه وضعی است که شما دارید چرا به خود نمی رسید و این قدر زندگی را به خود سخت گرفته اید از شما توقع نداریم مانند نخست وزیران دوره ستم شاهی باشید لااقل یک زیر پیراهن درست و حسابی به تن کنید! مثل این که شما نخست وزیرید!
آهی کشید و نکته ای گفت که سوز دل و نفوذ کلام از دل بر آمده اش همواره در خاطرم جاودان مانده است .
او گفت :
جانم ! از این حالم نگران نباش ! نگران آن روزم باش که میز و مسئولیت مرا بگیرد و من گذشته خویش را فراموش کنم . خدا نکند روزی بر من بیاید که یادم برود چه وظیفه سنگینی در قبال خدا و خلق دارم . از شما می خواهم در حق من دعا کنید. من تحت تاثیر این سخن از دل بر آمده اش بی اختیار از جایم برخاستم و پیشانی اش را بوسه دادم .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_آوینی:
حزب الله اهل ولایت است
و اهل ولایت بودن دشوار است
پایمردی میخواهد و وفاداری....
#ناشر_صدای_آوینی_باشیم🌷
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
نوش جان فرمانده ...
سردار حاج عبدالعلی عمرانی
اولین فرمانده لشکر ۲۵ کربلا درحال
صرف غذا در ظرف مشترک با رزمندگانش
(از سمت چپ نفر دوم)
فرماندهان نظامی ارتشهای دنیا بدانند
فرماندهان ما اینگونه بودند، بیهیچ تعلق
و منیّتی ، ساده و بیآلایش ...
#فرماندهان
#دفاع_مقدس
⬅️حاجی مهیاری و تانک عراقی
🔹️چهارشنبه30تیر1361
🔸️شب عیدفطر
⚡شلمچه،عملیات رمضان
🔘حاج مهیاری از پیرمردهای باصفای گردان حبیب بود که با لهجۀ غلیظ اصفهانیش،لازم نبود بپرسی بچۀ کجاست.آن هم به یک پیرمرد با آن سنوسال و آن حاضرجوابی و تندی بگی:حاجی جون بچۀ کجایی؟
اگرهم جرأت میکردی و میپرسیدی،اخم میکرد و درحالی که مثلاً عصبانی شده بود،میگفت:
-بچه خودتی فسقلی.با پنجاه شصت سال سنم به من میگی بچه؟
🔘حاجی مهیاری درعملیات رمضان گُلی کاشت که وِردِ زبان همۀ بچهها شد.شنیدن ماجراهای حاجی،از زبان خودش شیرینتر بود.وقتی از او پرسیدم،گفت:
"صبح روز عملیات،وقتی رسیدیم به کانال پرورش ماهی،خیلی خسته بودم،رفتم توی سایۀ یه تانک که کنار خاکریز بود،استراحت کنم.
همین که نشستم کنارش،متوجه شدم از توی اون سر و صدا میاد.اول فکر کردم بچههای خودمون هستند.بهزور از تانک رفتم بالا.درش باز بود.توش رو که نگاه کردم،دیدم سه تا عراقی دارن با همدیگه حرف می زنند.
سریع یه نارنجک از کمرم درآوردم و ضامنش رو کشیدم.همین که خواستم بندازم توش،دیدم من با این سنوسال که نمیتونم بپرم پایین و در برم.راستش تانکه هم از این "تی-72"ها بود.نویِ نو هم بود.دلم نیومد بترکونمش.
🔘از همون بالا داد زدم و اون بدبختا که ترسیده بودن،شروع کردن به"دخیل الخمینی"(پناه می برم به خمینی) گفتن.
بهشون حالی کردم که سر رو کج کنند و بیان طرف خاکریز خودمون. آوردم تحویلشون دادم."
وقتی پرسیدم: "با نارنجک چیکار کردی؟"
گفت:"هیچی.چیکار باید میکردم؟حیف بود بتّرکه.ضامنش رو زدم سر جاش و گذاشتم کمرم."
😊😊
📸"امام حسین علیه السلام و حادثه عاشورا در کلام شخصیت ها(۹)
🔹 این سرباز رشید عالم اسلام به دنیا نشان داد که ظلم و بی داد و ستمگری پایدار نیست
🔸️ماربین خاور شناس آلمانی
#محرم
#حسین_در_کلام_شخصیت_ها