هر وقت میخواهيم با سيد برويم توي شهر قدمي بزنيم ، يکي دو
نفر جلوترمي روند تا اگر بوي کباب شنيدند خبرش کنند. حساسيت
دارد به بوي کباب ،خيلي حالش بد مي شود!!. يک بار خيلي اصرار
کرديم که چرا؟
گفت:«اگر در ميدان مين بودي و به خاطر اشتباهي،مين فسفري
عمل مي کرد و دوستت براي اينکه معبر و عمليات لو نرود ، آن را
مي گرفت زير شکمش و ذره ذره آب مي شد و حتي داد وفریادهم
نمي زد و ازاين ماجرا فقط بوي بدن کباب شده توي فضا مي ماند،
تو به اين بو حساس نمي شدي؟»
#این_امنیت_راحت_به_ما_نرسیده!!
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#تفحص_شهداء
طلائیه بودیم. بیل میکانیکی داشت روی زمین کار می کرد که شهید پیدا شد.
همراهش یه دفترِ قطورِ کوچیک بود، مثل دفتری که همه ی مداحها دارند. برگهای دفتر رو گل گرفته بود. پاکش کردم. باز کردنش زحمت زیادی داشت . . .
صفحه اولش نوشته بود:
عمّه بیا گمشده پیدا شده . . .
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
" طلسم شیطان وحشت از مرگ است و اگر آن را در درون خویش بشکنی، دیگر او را بر تو تسلطی نیست. "
2000 درجه حرارت. گفتنش حتی آسان نیست، چه برسد به دیدنش. شب عملیات وقتی پای یكی از بچه ها به سیم منور گیر كرد، همه جا روشن شد. مثل روز. اول كلاه آهنی اش را روی مین انداخت. مثل كاغذ سوخت...
عملیات داشت لو می فت. چیزی پیدا نكرد، دستش را گذاشت... بوی گوشت سوخته تمام منطقه را گرفت. اما هنوز همه جا روشن بود. سر آخر خودش را انداخت روی مین...
چند سال پیش، راهیان نور، توی منطقه میشداغ، هنگام رزم شبانه، وقتی مین منوری منفجر شد، مادر شهیدی غش كرد. وقتی به هوش آمد هی زیر لب می گفت: " مادر جان... حالا فهمیدم چطور شهید شدی😭
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
نپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزمودند و لاغیر ...
صحرای بلا به وسعت همه ی تاریخ است...
(شهیدآوینی)
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ۵۹ثانیه عبرت آموز از تاریخ همین مملکت
🔴ضربه ای که خائنین داخلی بر پیکره یک ملت و کشور وارد میکنند دشمنان خارجی وارد نمیکنند....
⭕️این کلیپ چقدر برای این روزا آشناست.
🔴 🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقتم رهبرم ❤️🌺
جالب است دیدنش روحت را شاد می کنه
پس ببین👌👌👌
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : بیستم
روز اول تا غروب مثل بچه یتیمها نشستیم توی خانه. مقداری پول داشتیم که از بیرون غذا تهیه کنیم. دخترها گفتند: «حداقل بزنیم بیرون.هوای بیرون بهتر از هوای دم کرده این حمامه!»
چادرهایمان را که سر کردیم، در زدند. زهرا در را باز کرد، چند نفر که کت وشلوار رسمی به تن داشتند و یقه پیراهن های سفیدشان مثل دیپلماتها بود، پشت در ایستاده بودند. یک نفرشان که از همه لاغرتر و قدبلندتر بود و اگر لباسی را که به تن داشت نادیده میگرفتم بیشتر شبیه بسیجی هایبی ریای خودمان بود، جلوتر آمد. طوری که اول جا خوردم. گفت: «از کارکنان سفارت ایران هستم، خیلی خوش آمدید.» و تا دید که شرشر، عرق می ریزیم، سرایدار را صدا کرد و از او خواست با موتور برق کولر را روشن کند.باد کولر هرچند فقط باد گرم میداد، به تنمان که خورد، کمی حال آمدیم. دیپلمات که انگار از قبل ما را می شناخت، گفت: «خانم همدانی! شما و خونواده محترمتون، مثل خونواده خود من هستید، ولی امکانات بیروت، بیشتر و بهتر از این نیست. تنها دل خوشی ما تو اینجا همراهی و همدلی مسلمونها و حتی غیرمسلمونها با ایران و ایرانی است. از فردا که میون مردم برید این مهر و محبت و ارادت رو خودتون از نزدیک خواهید دید. اگرچه پای تکفیری ها به لبنان هم بازشده، اما اینجا مثل سوریه ناامن نیست.» کارکنان سفارت که رفتند، ما هم پشت سرشان از خانه زدیم بیرون. بیروت و مردم آن، همانی بودند که آقای دیپلمات گفته بود. همین که می دیدندایرانی هستیم، تحویلمان می گرفتند و ابراز محبت می کردند.
👇👇👇
عربی که بلد نبودیم اما به هر زوری که شده، با ترکیب حرکات دست و سر و عربی دست وپاشکستهای که بچه ها توی مدرسه و دانشگاه یاد گرفته بودند، خریدهایمان را انجام دادیم. همه چیز گران بود و یک بستنی ساده، به پول ما بیست و پنج هزار تومان میشد!
به خانه برگشتیم و اولین شب ماه رمضان را بدون حسین و در هوایی دم کرده گذراندیم. از فردا، هم برای فراموش کردن سختی و غصه دوری از حسین و هم برای آشنایی با دیگر ایرانیهای داخل ساختمان، یا همسایه ها میهمان ما میشدند یا ما میهمان آنها. به همین منوال تا ده روز، بدون اینکه از ساختمانمان دور شویم، گذشت.
دقیقا روز دهم بود که ابوحاتم آمد و خبر خوشی را به ما داد. آن خبر خوش چیزی جز خبر بازگشتنمان به دمشق نبود. دمشق با همه غربتش برای ما از بیروت، آرامش بخش تر بود چرا که هم در کنار حسین بودیم و هم در متن حوادثی که بعدها می بایست روایتش می کردیم. به دمشق که رسیدیم تازه فهمیدیم امین - شوهر دختربزرگم، زهرا چند روزی بود که از ایران آمده و تا ما از بیروت برگردیم، پیش حسین بوده. او می توانست حلقه ارتباطی خوبی بین ما و حسین باشد و کمی از حرف هایی را که حسین برای ما نمیزد، بگوید. شاید همین آمدن امین، باعث شده بود حسین راضی شود تا ما را به دمشق برگرداند چرا که با وجود امین، بودن ما برای حسین راحت تر و کم دردسرترمی شد. امین می توانست کمی جای خالی او را که غالبا يا در جلسه بود یا در میدان نبرد، برای ما پر کند. شرایط دمشق هیچ تفاوتی با قبل از رفتن ما به بیروت نداشت. هر شب، صدای تیراندازی می آمد و گوشمان به صدای انفجار و لرزیدن شیشه ها عادت کرده بود. این بار محل استقرارمان در ساختمانی ۱۷ طبقه بود که مادر طبقه هفدهم آن ساکن بودیم و برای ما به ساختمان ۱۷ معروف شد. گاهی شبهاء سر بالکن میرفتیم و از برق انفجارها و رد سرخ تیرها، به مکان درگیری نیروهای دولتی با مسلحين نگاه می کردیم. امین خیلی زود با جغرافیای دمشق آشنا شده بود و برایمان تعریف می کرد که مسلحین چه مناطقی را تصرف کردند و چه خیابان هایی امن و چه خیابان هایی ناامن هستند. می گفت: «حاج قاسم، چند نفر محافظ و چند خودروی اسکورت رو برای محافظت از
جان حاج آقا در اختیار او قرار داده ولی حاج آقا همه رو پیچونده و کار خودش رو مثل گذشته فقط با ابوحاتم، انجام میده.»
فردا وقتی حسین به خانه آمد زهرا در خلال صحبت هایمان با او، پرسید: «بابا ماجرای این محافظهایی که میگن حاج قاسم برای شما گذاشته
چیه؟!»
حسین فهمید که قضیه را امین لو داده است. خندید و گفت:
با وجود اون اسکورتها خیلی تابلو شده بودم درست مثل یه هدف متحرک که هر وقت مسلحين اراده می کردن،میتونستن این هدف رو بزنن و من نمیخوام به این آسونی شکار اونا بشم.» آن شب حسین سر سفره بیشتر و آزادانه تر از گذشته در مورد روش های جنگ تکفیری ها یا به قول خودش مسلحين صحبت کرد و این خاطره را گفت: «تازه اومده بودم سوریه. چموم کار هنوز دستم نبود اما مسلحین خیلی زود منو شناسایی کرده بودن. یادمه کههراسان گفت: «نه، چه اتفاقی؟ اصلا چرا باید اتفاقی افتاده باشه؟!» زهرا که شوهرش را بهتر از ما میشناخت ادامه داد: «بگو حتما اتفاقی افتاده که تو این جوری نگرانی.» امین که میدید ما از مسئله بو برده ایم و راهی جز گفتن دلیل حرفش ندارد، گفت: «حدود پنج روز پیش که شما هنوز بیروت بودید، سه روز کاملدیگه، امن تر از اونجا نبود.» فکر کردم که حسین با چه هدفی این قدر صریح از زندگی پرمخاطره در دمشق برای ما حرف میزند؟ او که همیشه عادت داشت بحرانی ترین شرایط را عادی نشان بدهد، حتما می خواست دل ما را قرص کند که اتفاقی برایش نمی افتد و ضریب هوشیاری ما را بالا ببرد. بعد از رفتن حسین، امین بهمن و دخترانم گفت: «باید برای سلامتی حاج آقا صدقه کنار بذاریم و براشون دعا کنیم.» با شناختی که طی این چند سال زندگی مشترک او با دخترم داشتم، فهمیدم که این درخواستش بی دلیل نبوده است، پرسیدم: «امین آقا! برای حسین اتفاقی افتاده بود؟»
⬅️ادامه_دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 سنگ تمام قمیها برای طلبه شهید دهه هشتادی
به همت متخصصین علوم فضایی کشور، در طراحی و ساخت بلوک انتقال مداری سامان که برای افزایش ارتفاع مداری ماهوارهها مورد استفاده قرار میگیرد، از فناوریهای پیشرفتهای استفاده شده است که تنها در انحصار تعداد معدودی از کشورها است و با این پرتاب یک مرحله مهم از توسعه بلوک مذکور تکمیل شد تا در آینده شاهد بهرهگیری عملیاتی از این فناوری پیشرفته در پرتابهای فضایی کشور باشیم.
#ایران_مقتدر
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
41.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایت تکاندهنده برنامه ثریا از ضربوشتم وحشیانه یک بسیجی در خیابانهای تهران
🔹 بسیجی که با ۴فرزند در خانهای ۴۵متری در یکی از محلات قدیمی تهران بیش از ۲۰ دقیقه کتک و چاقو خورده است!
➕ همراه با فیلمی که اغتشاشگران از ضربوشتم این بسیجی منتشر کردند
5138168600.mp3
1.14M
🔰روز چهارشنبه روززیارتی
🌸 امام کاظم علیه السلام
🌸 امام رضا علیه السلام
🌸 امام جوادعلیه السلام
🌸 امام هادی علیه السلام
#التماس_دعا🤲
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷