بیا عاشقی را رعایت كنیم
ز یاران عاشق،حكایت كنیم
از آنان كه بوی خدا میدهند
به دنیای ما كربلا میدهند
از آنان كه در جبهه عاشق شدند
و با یک تبسم،شقایق شدند
ز مردان سرخی كه نورانی اند
سحر صورت و ماه پیشانی اند
سلام ✋
#صبحتون_شهــ🌹ــــدایی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
پندار ما این است که ما مانده ایم
و شهدا رفته اند اما حقیقت آن است
که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
یقین دارم
اگر #گناه وزن داشت!
اگر لباسمان را سیاه میکرد!
اگر چین و چروک صورتمان را؛
زیاد میکرد!!! بیشتر از اینها حواسمان به خودمان بود...
حال آنکه #گناه
قد روح را خمیده!
چهره بندگی را سیاه!
و چین و چروک به پیراهن سعادت مان میاندازد
چقد قشنگ بندگی کردند شهـــدا...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#همراه_شهدا
🌿🥀سه سالم بود بابام شهید شد
الانم دخترم سه سالشه باباش شهید شده.....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
هدایت شده از سالن مطالعه
KayhanNews759797104121505651137411(original).pdf
13.53M
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز دوشنبه
۲۳ آبان ۱۴۰۱
۱۹ ربیعالثانی ۱۴۴۴
۱۴ نوامبر ۲۰۲۲
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌷 #تلنگرانه 🌷
#خانمهایی_که_میخواستند_جبهه_باشند_بسمالله....
🌷آمده بود مرخصی. داشتیم درباره منطقه حرف میزدیم. لابلای صحبت گفتم: «کاش میشد من هم همراهت به جبهه بیایم!» حرف دلم را زده بودم. لبخندی زد و پاسخی داد که قانعم کرد. گفت: «هیچ میدانی سیاهی چادر تو از سرخی خون من کوبندهتر است؟! همین که حجابت را رعایت کنی، مبارزهات را انجام دادهای.»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمدرضا نظافت
📚 کتاب "بوستان حجاب"، صفحه ۵۵
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#سیره_شهدا
✨ یڪے از هم رزمان شهید دلاور عباس بابایے نقل می ڪند:
«هیچ گاه کسی به این زیبایے مرا #امربه_معروف نڪرده بود و اگر ڪسی به غیر از این روش به من گفته بود
اثرے روے من نداشت. ✋
آن موقع، #شهید بابایے، فرمانده پایگاه هوایے اصفهان بود.
در دوران حڪومت شاه، یڪ روز بعد از ظهر درحالے که مست و لایعقل به طرف خانه مے رفتم
ناگهان #بابایےومحافظش را مقابل خودم دیدم.
پیش خودم گفتم ڪارم تمام است.
وقتی به من رسید، نگاه مـ🙂ـهربانانه و معناداری به من ڪرد، ولی حرفے نزد.
فرداے آن روز رفتم پیش او تا عذرخواهے ڪنم،
اما شهید ڪلام مرا قطع ڪرد و گفت: برادر عزیز، چیزے نگو❗️
راجع به ڪارے ڪه ڪرده ای، حرفے نزن...
اگر حقیقتا از ڪرده خود پشیمان هستے، با خداوند عهد ڪن عملت را اصلاح ڪنے.
خدا مے داند از پیش او ڪه آمدم، احساس مے ڪردم از نو متولد شدم».
برخورد حڪیمانه و امر به معروف شایسته شهید بابایے با ڪسی ڪه بر اثر نوشیدن شراب، مست شده بود و نیز شرمندگے و تأثیرپذیرے این شخص از رفتار درست شهید بابایے.
🌼اللّهـمـ عجِّلــ لِّولیِّڪــ الفرجـــ🌼
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : پنجاه و سه
پرسیدم: «چی چسبید جریمه؟! مگه جریمه هم خوشحالی داره؟!» گفت: «آره.» و توضیح داد که با اتوبوس از آرامگاه بوعلی خارج میشدم که پلیس آمد و گفت بزن کنار. مسافرهای تهران را پیاده کرده بودم و من بودم و اتوبوس و یک گونی اسلحه که در جعبه بغل بود. اگر پلیس می گرفت، بالای چوبه دار بودم. منتظربودم که بگوید در صندوق بغل را باز کن. کنار صندلی بغل ایستاد و مدارک را خواست و قبض جریمه را نوشت یک جريمه خیلی سنگین. خودم را خونسرد نشان دادم و گفتم چه خطایی از بنده سر زده جناب سروان؟! گفت انگار خیلی عجله داری با اتوبوس توی شهر، چراغ قرمز رو رد کردی، خلاف از این بالاتر؟ قبض جریمه را گرفتم و خیلی خوشحال به راه افتادم. این بهترین جریمه ای بود که آن زمان شده بودم.
حسین چند ماه بعد رانندگی اتوبوس را کنار گذاشت. کار او صبح تا شب، فعالیت برای براندازی حکومت شاه بود.
پائیز را دوست داشتم و ترکیب متنوع و چشم نواز برگهای زرد و سبز و سرخ روی درختان را.
باد لای شاخ و برگ درخت بلند بید جلوی خانه، میپیچیدو درخت را از برگ میتکاند و کف حیاط، از حجم برگها پر می شد. مریض بودم و بی رمق و بی حال، نزدیک ظهر بود که عمه گوهر برای احوال پرسی آمد. دید که سرحال نیستم، آستین بالا زد و برای نهار آش گذاشت. پیازداغ و نعنا را که روی تابه به هم زد، ناخواسته دلم به هم خورد. نخواستم مادر شوهرم را نگران کنم. اما او با نگاه نافذ، به چشمانم خیره شد و گفت: «پروانه جان، مژه هات کنار هم، جفت شده، تو میخوای مادر بشی و من صاحب نوه»
👇👇👇👇