eitaa logo
امام زادگان عشق
94 دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
4هزار ویدیو
331 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزچهارشنبہ‌مجروح‌شدنش‌آخرین‌ ڪلاس‌حوزه‌روباهم‌بودیم... ڪلاس‌ڪہ‌تموم‌شد‌سریع‌وسایلشو جمع‌ڪرد‌که‌بره؛ گفتیم‌آرمان‌ڪجا‌میری؟ گفت‌امشب‌آماده‌باش‌هستیم‌:) گفتم‌آرمان‌نرو💔'! گفت‌نہ‌!باید‌برم.. بہ‌شوخۍ‌گفتیم:آرمان‌میرۍ‌شهید‌ میشی‌ها!باخندھ‌گفت این‌وصلہ‌ها‌بہ‌ما‌نمیچسبه:) گفتیم‌بیاعڪس‌بگیریم‌‌‌شھیدشدی‌ میگذاریم‌پروفایلمون نیومد‌؛هرکاری‌ڪردیم‌نیومد:)💔🖐🏼'! 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸دستگیری حضرت زهرا(س) راوی شهید برونسی:(1)👇 🌺.....تانک های T- 72 رادشمن ،تازه وارد منطقه کرده بودو قبل از آن توی هیچ عملیاتی باهاشان سر و کار نداشتیم. خصوصیت تانک ها این بود که آرپی جی به آنها اثر نمی کرد،اگر هم می خواست اثر کند، باید می رفتی و از فاصله خیلی نزدیک شلیک می کردی،و به جای حساس هم باید می زدی.آن روز بحث کشید به این که چه تعداد نیرو برای عملیات بروند، واز چه طریق اقدام کنند؟🌺..... سه گردان ماموراین کار شدند. فرمانده یکی شان عبدالحسین بود.وقتی راه افتادیم برای شناسایی، چهره او با آن لبخند همیشگی و دریایی اش گویی آرام تراز همیشه نشان می داد.تانزدیک خط دشمن رفتیم. یک هفته ای می شد که عراقیها روی این خط کار می کردند.دژ قرص و محکمی از آب در آمده بود جلو دژ موانع زیادی توی چشم می زد، جلوتراز موانع هم،درست سرراه ما، یک دشت صاف و وسیع خودنمایی می کرد.اگرمشکل موانع را می توانستیم حل کنیم، این یکی ولی کار را حسابی پر دردسر می کرد.باهمه این احوال، بچه ها به فرمانده تیپ می گفتند:شما فقط بگو برای برگشتن چه کار کنیم.ما می رفتیم تو دل دشمن که عملیات ایذایی انجام بدهیم.برای همین مهمتراز همه، قضیه سالم برگشتن نیرو بود.فرمانده تیپ چند تاراهنمایی کرد عملاً هم کارهایی صورت دادیم،حتی گرایمان را،رو حساب برگشتن تنظیم کردیم.از شناسایی که برگشتیم، نزدیک غروب بود، بچه ها رفتند به توجیه نیروها. 🌺.....من و عبدالحسین هم رفتیم گردان خودمان.دو تا گردان دیگر راه به جایی نبردند؛ یکی شان به خاطر شناسایی محدود،راه را گم کرده بود؛ یکی هم پای فرمانده اش رفته بود روی مین.هردو گردان را بی سیم زدند که بکشند عقب.حالا چشم امید همه به گردان ما بود،و چشم امیدما به لطف و عنایت اهل بیت (ع).شایداغراق نباشد اگر بگویم بیشترازهمه، خود عبدالحسین حال توسل پیدا کرده بود.وقت راه افتادن، چند دقیقه ای برای پیدا کردن پیشانی بند معطل کرد.یعنی پیشانی بند زیاد بود،او ولی نمی دانم دنبال چه می گشت.با عجله رفتم پهلوش. گفتم: چه کار می کنی حاجی؟یکی بردار بریم دیگه.حتی یکی ازپیشانی بندها را برداشتم و دادم دستش، نگرفت. 🌺.....گفت: دنبال یکی می گردم که اسم مقدس بی بی توش باشه!حال و هوای خاصی داشت. خواستم توی پرش نزده باشم. خودم هم کمکش کردم. بالاخره یکی پیدا کردیم که روش با خط سبز، و بارنگ زیبایی نوشته بود:یا فاطمه الزهرا(س) ادرکنی.اشک توی چشم هاش حلقه زد.همان را برداشت و بست به پیشانی اش.چند دقیقه بعد، تمام گردان آماده حرکت بود. با بدرقه ی گرم بچه ها راه افتادیم. ذکرائمه(ع)از لب هامان جدا نمی شد.آن شب تنها گردانی که رسید پای کار،گردان مابود.سی، چهل متر مانده بود برسیم به موانع، یک هو دشمن منور زد، آن هم درست بالای سرما!.... ⬅️ ادامه دارد.... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
  سرگرد خلبان احمد کشوری 1359/09/18 شهید احمد کشوری در تیرماه سال 1332 در استان مازندران چشم به جهان گشود. هفت سالگی به مدرسه رفت و سال‌های بعد مدرک دیپلم خود را با معدل عالی دریافت نمود. وی ضمن تحصیل به ورزش کشتی پرداخت، و موفقیت‌های بسیاری به دست آورد. در رشته طراحی مقام اول را کسب کرد. در دوارن نوجوانی فعالیت های خود را علیه رژیم با کشیدن طرح‌ها و نقاشی‌های سیاسی آغاز کرد و با مطالعه کتب مذهبی و سیاسی اطلاعات خود را بالابرد،او علاقه زیادی به تحصیل داشت اما به جهت مشکلات مالی از ورود به دانشگاه منصرف شد و درسال 1351 به استخدام ارتش جمهوری اسلامی درآمد، او خیلی زود دوره خلبانی هلیکوپترهای «کبرا» و «جت رنجر» را با موفقیت به پایان رساند.وی همکارانش را با کتب مذهبی و سیاسی آشنا نمود و همراه آنان در شهر باختران مخفیانه صندوق خیریه‌ای را تأسیس کرد. همزمان با اوج‌گیری انقلاب اسلامی، به جمع خروشان ملت مبارز پیوست و به تکثیر و پخش اعلامیه پرداخت و در تظاهرات‌ شرکت نمود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی برای سرکوبی غائله کردستان به غرب کشور رفت، تا اینکه با پیکری زخمی و هلیکوپتری آسیب‌دیده بازگشت. زمانیکه جنگ تحمیلی آغاز شد کشوری باسینه‌ای مجروح به جبهه‌های حق علیه باطل شتافت و عاشقانه از میهن اسلامی‌اش محافظت کرد. سرانجام کبوترخسته‌ دل آسمان ایران پاداش اخلاصش را از خداوند دریافت نمود. احمد کشوری روز 15/9/1359 پس از انجام یک مأموریت سخت در دره میناب از آسمان ایلام به عرش پرگشود.
✍وصیتنامه شهید احمد کشوری خدایا شیطان را از ما دور کن بسم الله الرحمن الرحیم در مسلخ عشق جز نکو را نکشند روبـه صفتـان زشت خـو را نکشنـد پایان زندگی هرکسی به مرگ اوست جز مرد حق،که مرگش آغاز دفتر اوست هر روز ستاره ای را از این آسمان به پایین می کشند امّا باز این آسمان پر از ستاره است. این بار نیز در پی امر امام، دریایی خروشان از داوطلبین به طرف جبهه های حق علیه باطل روان شد و من قطره ای از این دریایم و نیز می دانید که این اقیانوس بی پایان است و هر بار بر او افزوده می شود. راه شهیدان را ادامه دهید. که آنها نظاره گر شمایند مواظب ستون پنجم باشید که در داخل شما هستند.بی تفاوتی را از خود دور کنید، در مقابل حرف های منحرف بی تفاوت نباشیدمردم کوفه نشوید و امام را تنها نگذارید. در راهپیمایی ها بیشتر از پیش شرکت کنید. در دعای کمیل شرکت کنید. فرزندانتان را آگاه کنید و تشویق به فعالیت در راه الله کنید.وصیت به پدر و مادرم: پدر و مادرم! همچنان که تا الآن صبر کرده اید از خدا می خواهم صبر بیشتری به شما عطا کند. فعالیتتان را در راه خدا بیشتر کنید. در عزایم ننشینید،‌ نمی گویم گریه نکنید ولی اگر خواستید گریه کنید به یاد امام حسین (ع) و کربلا و پدر و مادرانی که پنج فرزندشان شهید شده گریه کنید، که اگر گریه های امام حسینی و تاسوعا و عاشورایی نبود،‌ اکنون یادی از اسلام نبود. پشت جبهه را برای منافقین و ضد انقلاب خالی نگذارید،‌ در مراسم عزاداری بیشتر شرکت کنید که این مراسم شما را به یاد شهیدان می اندازد و این یاد شهیدان است که مردم را منقلب می کند. امام را تنها نگذارید. فراموش نکنید که شهیدان نظاره گر کارهای شمایند. ما زنده به آنیم که آرام نگیریم. موجیم که آسودگی ما عدم ماست . والسلام قطره ای از دریای خروشان حزب ا… احمد کشوری 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اگه سهمتو از پولی که ایران تو سوریه و عراق و... خرج میکنه بهت بدن، زندگیت چه شکلی میشه؟🤔 👏👏👏جهاد تبیین به این میگن👌 افتاد؟🙏🙏 👌👌👌👌👆👆👆 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : هفتاد و چهارم پسربچه ها توی حیاط بازی میکردند وهب تا مرا دید دوید و به پایم چسبید بغلش کردم و .بوسیدمش مهدی کوچولو هم یک گوشه ایستاده بود و گوسفند سر بریده ای را که قصاب به درخت بسته بود تماشا میکرد خون از گلوی گوسفند شرشر میریخت. وهب را گذاشتم زمین و چسبیدم به مهدی عمه هم گریه کنان آمد و توی ظرف اسپند فوت کرد و دور سرم چرخاند.پدرم را دیدم یاد مادرم افتادم اما بغضم را خوردم. هوا سرد بود و از دهان هرکسی که چاق سلامتی میکرد و زیارت قبول میگفت بخار در می آمد. تا سه روز میهمان داشتیم و دنیا بیشتر به کام بچه ها بود که با سروصدا بازی میکردند روز چهارم حسین با میهمانها رفت. آنها به خانه هایشان و حسین به جبهه و من ماندم و دو تا پسربچه که از دیدنشان سیر نمیشدم.گرمی و شور میهمانی خیلی زود جایش را به سردی زودرس زمستان داد. آن روزها عصای دستم افسانه خواهر کوچکترم بود که بعد از ازدواج سر زندگی و خانه خودش رفت. میماند خانم حاج آقا سماوات که از او هم دور شده بودیم و نبود که هوایم را داشته باشد. همه چیز از ارزاق عمومی کوپنی بود. از مرغ و تخم مرغ و گوشت تا روغن و پنیر و قند و شکر و چای با وهب و مهدی میرفتیم و کوپنها را میدادیم و با ساک یا زنبیل بر می گشتیم مهدی هم ناچار بود راه بیاید. گرفتن ارزاق نسبت به تهیه نفت برای بخاری تفریح به حساب می آمد. سرمای زمستان زیر ۳۵ درجه رسیده بود. از آن سرماهایی که مثل برگ خزان آدمهای بی خانمان را میریخت. 👇👇👇
آنها که مثل ما خانه داشتند اگر نفت نمیرسید حال و روزشان با گداها فرقی نمی کرد مردم با بمباران خانه هایشان راحت ترکنار می آمدند تا با بی نفتی. اواسط زمستان نفتمان تمام شد. مدت زیادی از رفتن حسین میگذشت. دوستانش کم وبیش به خانواده هایشان سر میزدند و خبر سلامتی اش را میدادند. غرورم اجازه نمیداد که به آنها بگویم، نفت نداریم. مهدی را بغل کردم و یک بیست لیتری دست دیگرم گرفتم سه تا کوپن بیست لیتری سهمیه .داشتیم اما نمیتوانستم بیشتر از یک پیت با خودم ببرم چرخیها توی بیشتر کوچه ها می چرخیدند و نفت جابه جا میکردند رسیدم سر،خیابان جایی که نزدیک ترین شعبه توزیع نفت بود. صف طویل مردمی که با طناب پیتهای نفتشان را بسته بودند نشان میداد که حالاها نوبت من نمیشود پیت را داخل صف گذاشتم و نفر آخر شدم. آفتاب بی رمقی به برفها میخورد پولکهای سفید برف چشمها را میزد وهب و مهدی سردشان بود. باوجود شال و کلاه و دستکش و چکمه لپهایشان از سوز سرما سرخ شده بود. نیم ساعت بعد همان آفتاب کم رمق هم رفت بچه ها میلرزیدند اول مهدی به گریه افتاد و بعد وهب. تنها کسی که توی آن صف طولانی با دو بچه ایستاده بود من بودم. پیرمردی که با لباس بیست لیتری ها را شانه به شانه هم چید و به زور چرخ را از میان برف و یخها به طرف خانه حرکت داد. وهب با گریه میخواست او را هم مثل مهدی بغل کنم یکی دوبار بغض کردم اما پیش پیرمرد که هرازگاهی به عقب سر می چرخاند، بغضم را خوردم نزدیک خانه یک دفعه ماشین «آریا» کنارم ترمز زد. حاج آقا سماوات بود که برای سرکشی به خانواده رزمنده ها به محله ما می آمد. وقتی صحنه را دید فرو ریخت پیرمرد حاج آقا سماوات را شناخت از سر دلسوزی گفت: احتمالاً شوهر این خانم رزمنده س. اما خُب باید کسی یا کسانی باشن که نگذارن این ضعیفه توی این سرما با دو بچه بیاد، سر صف نفت.» حاج آقا صبورانه از او تشکر کرد و پیر مرد رفت. حاج آقا گفت: «من و امثال من باید بمیریم که شماها...» ⬅️ ادامه دارد.... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷