6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیام ساندیس خور کوچولو به منافقین داخلی و خارجی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🇮🇷💚۲۲ بهمن ۱۴۰۱ ما آمدیم💚🇮🇷
#همه_آمدیم
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
سرود ما از خیل دشمنان سریم_۲۰۲۳_۰۲_۱۱_۰۹_۲۰_۱۵_۰۸۵.mp3
10.46M
"ما از خیل دشمنان سریم
کربلایی حسین طاهری
به کوری چشم دشمنان چهل وچهار سالگی انقلابمون مبارک✌️🏼
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : ۱۲۹
یک شنبه روزی بود که از جلسه با فرماندهی کل سپاه و فرمانده نیروی قدس آمد خیلی خوشحال بود. خوشحالی را اگر با کلمات بروز نمیداد من به تجربه چهل سال زندگی با او از چهره اش میخواندم این بار ،نشاط هم از چهره اش می بارید و هم از کلماتش «حاج خانم ، طرحی رو که برای سوریه دادم ،باهاش موافقت کردن ان شاء الله فردا میرم سوریه،
جا خوردم .
توی چهار سال گذشته از شروع جنگ در سوریه به این رفتن های طولانی و آمدنهای کوتاه و چند روزه عادت کرده بودم. خودش آخرین بار که از سوریه آمد گفت: «حاج قاسم یکی از فرماندهان رو جایگزین من کرد وتوفیق دفاع از
حرم بعد از چهار سال ازم سلب شد پرسیدم: شما هنوز یک سال و چند ماهه که اومدی یعنی دوباره به این زودی میخوای برگردی؟!
پرانرژی گفت: با طرحی که برا آینده سوریه داده بودم موافقت شد.
میشه خودم نَرَم؟»
بق کردم و سرم را پایین انداختم سکوتم را که دید گفت اما این بار
دو سه روزه برمیگردم. شنیدن این حرف از کسی که عادت نداشت برای رفتنش زمان و مدت تعیین کند متعجبم کرد
انگار میخواست همه نبودنها و دیر آمدنها را جبران کند .
گفت
:حاج خانم به وهب و مهدی و خانم هاشون بگو بیان ببینمشون
👇👇👇👇
اول به وهب زنگ زدم قبول نکرد خانه اش به خانه ما خیلی دور بود.
دیر از سر کار میآمد و صبح زود می رفت حق داشت که نیاید.
به
حسین گفتم: «وهب نمیتونه بیاد.»
حسین در چنین مواردی جانب پسر و
عروسش را میگرفت انتظار داشتم
بگوید: اشکالی نداره نذار به زحمت بیفتن اذیتشون نکن اما گفت دوباره زنگ بزن ،بگو بابا میخواد بره سوریه، حتماً بیا» دوباره به وهب زنگ زدم.
مثل من از خبر رفتن
حسین به سوریه جا خورد و گفت :الآن راه میافتیم. بعد به مهدی که خانه اش نزدیک خانه ما بود خبر دادم. حسین هم تا بچه ها برسند، آلبوم عکسهای دوران جنگ را که
کمتر سراغشان می رفت باز کرد جوری روی بعضی از عکسها توقف
میکرد که انگار بار اول است آنها را
میبیند او غرق در عکسها بود و من غرق در او تا وهب و مهدی رسیدند. محمد حسین پسر وهب و ریحانه دختر مهدی تقریباً چهارساله بودند و هم بازی، دنبال هم میکردند . حسین وارد بازیشان شد گاهی میپرید و محمد حسین را میگرفت تا ریحانه قایم شود و برایشان شکلک در می آورد کوچولوهای وهب و مهدی، درست مثل بچگی های خودشان بودند از سر و کول او بالا میرفتند و ازش آویزان میشدند تا خسته شدند. حسین رفت سراغ فاطمه که نوه بزرگمان بود و حانیه
دختر چهار ماهه مهدی و هر دو را
چسباند سینه اش و به وهب و مهدی
گفت: «از ما عکس بگیرین، این عکسها خاطره میشه
دلشوره به جان همه حتی عروسها افتاده بود. وهب گفت: «خانمم وقتی ازم شنید بابا میخواد بره سوریه توی دلش خالی شده خانم مهدی هم محو در پدر بزرگ بچه هایش بود پدربزرگی که خودش را با نوه ها
مشغول کرده بود ولی از نگاه
و
سکوتمان بو برده بود که نگرانیم
اول وهب را برد توی اتاق و تنهایی با او صحبت کرد بهش گفته بود که توی سوریه کار گره خورده و باید برگردد. بعد با مهدی جداگانه صحبت کرد. حتماً مثل حرفهایی
که با وهب زده بود.
از توی اتاق آمد پیش جمع خونسرد و عادی نشان داد حتی رفت توی آشپزخانه، سالاد درست کرد. بعد سفره را انداخت و آمد کنارمن کمک کرد که غذا را بکشم
کمک کردن توی خانه کار
همیشگی اش بود. طی چهل سال
زندگی مشترک حتی برای یک بار هم از من یک لیوان آب نخواسته بود. اما این بار متفاوت با همیشه به نظر میرسید. نمی گذاشت عروسها کمک کنند. انگار قرار بود او کار کند
و ما تماشایش کنیم
وقت رفتن ،عروسها و نوه ها را بوسید وهب و مهدی را محکم در
آغوش گرفت و با مهربانی تا جلوی در
بدرقه شان کرد. پسرها که رفتند گفتم: از اینکه چشم انتظار رفتند ناراحتم.»
با صدایی گرفته پرسیدم: «یعنی ،واقعاً دو سه روزه برمیگردی؟!»
گفت: «آره حاج خانم جان.» :خندیدم چند وقته که دیگه سالار
صدام نمیکنی
،به جای اینکه جوابم را بدهد مثل مداحان ذکر گرفت و زمزمه کرد
«حسین، سالار زینب.»
شاید حسین میخواست با این پاسخ کوتاه و چند لایه به اینجا برساندم که از حالا، نه تو سالاری و نه من حسین .
داشت همچنان میخواند که تلفنش زنگ زد برای چند لحظه ساکت شد و بعد برق شادی میان چشمانش جهید .
گفت «فردا نمیرم سوریه»
⬅️ ادامه دارد ....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
هدایت شده از
امام زادگان عشق
🔸السلام علیک یافاطمه المعصومه🔸
#سلام_بانوی_آفتاب
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَة
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِین
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْن
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَر
يَا فَاطِمَةُ اشْفَعِي لِي فِي الْجَنَّةِ
◀️ با سلام به حضرت فاطمه معصومه سلامالله علیها روز مان را آغاز میکنیم.
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰🌷