eitaa logo
امام زادگان عشق
95 دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
328 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 شڪ نـدارم نگاه بہ چهره هایشان عبــادت استـــــ ... عبـادتے از جنسِ مقبـول بہ ڪاش شفـاعتے شاملِ حالمـان شود ... 🤚 🌸🍃 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 لیلة الرغائب و آن دعا 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
👈سرداری که عکسم را خراب کرد! 💥ناگفته ای از عکاس قدیمی انقلاب 💢مرحوم حاج "رضا هوش وَر" عکاسی بود که به اذعان کسانی که از دوران انقلاب اسلامی عکاسی می کردند، بدون اینکه وابسته به ارگان یا خبرگزاری باشد، برای دلش عکس می گرفت. 🔹️مهمترین تفاوت او با دیگر عکاسان این بود که: به محض اینکه از امام خمینی و دیگر شخصیتهای انقلاب عکاسی می کرد، بجای آن که عکسها را در آرشیو حبس کند، به سرعت چاپ می کرد و با کمترین قیمت ممکن (دقیقا 40 ریال که هزینه چاپ یک عکس 12*9 دهۀ 60 بود) در مغازه اش که پشت مجلس میدان بهارستان بود، به همگان می فروخت. 🔹️چند سال پیش که به مغازه اش در پل چوبی تهران رفتم، پس از آنکه یادی از گذشته ها کردیم، خاطره ای جالب و ناگفتۀ مهمترین عکسی که انداخته بود، برایم تعریف کرد: 💢"آن روز به نماز جمعه رفته بودم تا عکاسی کنم. امام جمعه هم حضرت آیت الله خامنه ای بود. ایشان که وارد شد، دوربین را روی چهره اش میزان کردم، تا دکمه دوربین را فشردم تا عکس را ثبت کنم، ناگهان جوانی ریشو پشت ایشان ظاهر شد و صاف به دوربین نگاه کرد. 🔹️آقا رفت و دیگر نتوانستم آن عکس را مجددا بگیرم. خیلی از آن جوان عصبانی شدم. خب عکسم را خراب کرده بود. نمی دانستم بهش چی بگویم. 🔹️خرداد ماه 1362 که عکس و خبر شهادت "محمد بروجردی" فرمانده سپاه کردستان در روزنامه ها منتشر شد، چهرۀ او خیلی برایم آشنا آمد. ناگهان یاد آن عکس در نماز جمعه افتادم. ☘عکس را که آوردم، دیدم بله خودش است. آن که آن روز به یکباره پشت سر آقای خامنه ای پیدایش شد و به تصور من عکسم را خراب کرد، کسی نبود جز شهید "محمد بروجردی". با ذکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 🍯 آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی خندید. هر چی به بابا ننه ام می گفتم می خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی گذاشتند. حتی تو بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتنم هرهر خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که الّا و بالله باید بروم جبهه. آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می شود. آخر تو نیم وجبی می خواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری.» دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی، بیا این را ببر صحرا و تا مخورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش دربیاید!» قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می داد برای کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت! نورعلی حاضر به یراق، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم. به خاطر این که تو ده، مدرسه راهنمایی نبود. بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم و سرتق بازی در آوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزی که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی برمی گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد. رفتم که رفتم. درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم. در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم دید با طعنه گفت: «چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی بیا که احمد آمده!» با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جاماند😊 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
۵ با شنیدن این جمله رنگ از رویم پرید. همه با تعجب به مصطفی نگاه کردند. من نشسته بودم در جمع دخترها. آقام اشاره کرد، یعنی شماها بلند شوید بروید توی اتاق. هال و پذیرایی ما دوتا در سه‌لت داشت. موقع مهمانی‌ درها را باز می‌کردیم و هال بزرگ می‌شد. من سریع رفتم پشت در سه‌لتی که آنها آن‌طرفش نشسته بودند. نشستم و گوش دادم. مصطفی به پدرم می‌گفت: «دو ماه مونده که سربازی‌ام تموم بشه. فعلاً شغلی ندارم، برای همین خانواده‌ام مخالف ازدواج من هستنو برام خواستگاری نمیرن؛ اما من دوست دارم زودتر ازدواج کنم تا به گناه نیفتم. از دختر شما هم خوشم اومده. با این شرایطی که من دارم، شما دخترتون رو به من میدین؟» من دختر کوچک خانواده بودم. ربابه یک سال از من بزرگ‌تر بود. مادرم به‌شدت پای‌بند سنت‌ها بود. می‌گفت: «آسیا به نوبت!» ربابه.» گفتم: «آقام الان فکر می‌کنه که اون اومده خواستگاری ربابه.» بعد از خودم پرسیدم: «از کجا معلوم که خواستگار ربابه نباشه؟ اون که اسمی از من نبرد!» ولی دلم گواهی می‌داد که خواستگار من است. به آشپزخانه رفتم و به ربابه گفتم: «شنیدی آقامصطفی اومده خواستگاری؟» ربابه بااکراه گفت: «من از مردهای ریشو و مؤمن خوشم نمیاد!» گفتم: «واقعاً؟یعنی تو بهش جواب نمیدی؟» گفت: « نه!» خوشحال شدم. گفتم: «ربابه من برعکسِ تو، ازش خوشم اومده!» گفت: «آره. با روحیات تو جور درمیاد.» پرسیدم: «تو ناراحت نمی‌شی اگه من زودتر ازدواج کنم؟» گفت: «نه! تازه کمکت هم می‌کنم.» صبح روز بعد مادرم گفت: «زینب آماده باش! امشب می‌خوان برات نشون بیارن.» نمی‌توانستم با مادرم بحث کنم و متقاعدش کنم که به آنها بگوید نیایند. رفتم خانۀ آبجی بزرگم. گفتم: «فاطمه جون بیا با هم بریم بیمارستان. می‌خوام با پسر حاج‌محمود صحبت کنم.» آبجی‌ام گفت: «مگه از جونت سیر شدی؟» گفتم: «چه کار کنم؟ نمی‌خوامش، ولی مامان میگه از این بهتر دیگه برات نمیاد.» فاطمه گفت: «خب راست میگه! می‌خوای زن یکی بشی که هشتش گرو نُهش باشه؟» گفتم: «ولی من ازش خوشم نمیاد!» زابل رسم نبود دختر و پسر قبل از ازدواج با هم صحبت کنند، حتی در مراسم خواستگاری. من بدون اجازۀ پدر و برادرهایم آمده بودم و اگر می‌فهمیدند خیلی عصبانی می‌شدند. هر طور بود آبجی‌ام را راضی کردم. رفتیم بیمارستان. من در محوطۀ بیمارستان روی نیمکتی نشستم و ‌فاطمه رفت او را از داخل بخش آورد. ایستاد روبه‌روی من. تعارفش نکردم که کنارم بنشیند. چادرم را کشیده بودم توی صورتم. تُن صدایم پایین بود. تُندتُند و بدون مکث شروع کردم به حرف‌زدن. ..... ⬅️ ادامه دارد .... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 ڪه شوے یڪبار می شوے مـادر و همسر ڪه باشے صدبار و مـادر و همسر مفقودالاثر ڪه باشے هر ثانیـه باز آئینه، آب، سینے و چاے و نباٺ باز پنجشنبه ‌‌‌و یاد‌ با 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷〰 || حاج احمد 💢مهم نبود توی مراسم رسمی باشد یا مهمانی یا دورهمی خانوادگی. 💢هرجا میدیدش باید میدوید و بغلش می کرد و از سر و کولش بالا می رفت. حاج قاسم هم برایش کم نمی‌گذاشت و پابه پایش می آمد. شوخی نبود رفیقش از آسمان شاهد بازیشان بود. 💢نوه حاج احمد کاظمی عاشقش بود. ارواح طیبه شهداء - امام شهداء و اموات 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شوخی با نامحرم 🔻 حکایت جالب امام باقر(ع) و معلم قرآنی که با نامحرمی شوخی کرد! 👈 مواظب باش آلوده نشی! 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
dcc_030e47861885a6316ed83b956bd1d25f.mp3
5.5M
🎧 همين آرزومه 🎤 🌹ارباب بےڪفن، همہ عالم فداے تو 🌿زهرا گرفتہ مجلس روضہ براے تو 🌹در لیلہ الرغائب و در بین روضہ ها 🌿ما آرزویـمان شده، ڪربُ بَلاے تو 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و الکتاب دلتنگش که باشی ؛ انگار همه‌ی روزهای هفته پنج شنبه می شوند و جای خالی اش ، مدام خالی‌تر .... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷
💢 فرمانده خستگی‌ناپذیر جبهه میانی تفحص شهدا " " به‌همراه همرزمش " " به درجه رفیع شهادت نائل گردیدند. 🌷 در شب لیله الرغائب، فرمانده دلاور جبهه میانی تفحص شهدا " سردار شهید علیرضا گلمحمدی" به‌همراه همرزمش "محمود حاجی قاسمی" در جریان عملیات تفحص شهدا به درجه رفیع شهادت نائل گردیدند. شاد گرامی با ذکر 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️احکام صدقه 🔷آنچه به فقیر صدقه داده‌ایم کراهت شدید دارد که با یکی از عقود (مثل بیع، مصالحه) به ملک خود درآوردیم؛ یعنی همان را مثلاً از فقیر بخریم. 🔷 ردّ سائل مکروه است؛ اگرچه گمان داشته باشیم بی‌نیاز است. لذا مقداری اگر چه اندک، به او بدهیم. 🔷 درخواست صدقه و کمک بدون احتیاج، کراهت زیادی دارد. بلکه در صورت احتیاج نیز مکروه است. 📕منبع: رساله آموزشی امام خامنه‌ای 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 شهیدان عبدالنبی یحیایی 🍃عبدالنبی یحیایی نوجوان 16 ساله بسیجی و اهل روستای «تنگ ارم» شهرستان برازجان می باشد. پدرش نقل می کردند: یکبار با جمعی از بستگان به سر قبر شهید رفته بودیم. متوجه شدیم سنگ بالای قبر سوراخ شده و نیاز به تعمیر و مرمت دارد. وسایل تعمیر را آماده کردیم و سنگ بالای قبر را برداشتیم و با جسد فرزندم که درون لحد بود مواجه شدیم. بنّایی که برای این کار آورده بودیم. پیشنهاد داد که حالا سنگ بالای قبر را برداشتیم، سنگهای اطراف و زیر لحد را هم عوض کنیم. ما هم قبول کردیم. و برای همین منظور کسی داخل قبر رفت تا جسد شهید را که هنوز داخل پلاستیک بود، به بیرون قبر بیاورد. 🍃یکی از بستگان شهید که پلاستیک را کنار می زند متوجه می شود که صورت شهید مانند روز اول دفن سالم مانده است. با این تفاوت که کمی خشک شده و تازگی روز اول را ندارد ولی خراشیدگی روی بینی او دقیقا مانند روز دفن بود. نکته حیرت آور این بود که وقتی جسد را بالا می آوردیم، ناگهان مشاهده کردیم از سر او که به دلیل اصابت ترکش سوراخ شده بود، قطرات خون تازه به داخل قبر فرو ریخت که مایه تعجب و شگفتی همه شد. 🍃عموی شهید هم گفت: من دست شهید را که کاملا سالم و مثل روز شهادت بود از کنارش برداشته و به روی شکم و سینه او گذاشتم. هم اکنون مردم به مزار این شهید می روند و از روح پاک این شهید حاجت می طلبند. 📚 کتاب لحظه های آسمانی، صفحه 53 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
باغیرت.mp3
4.05M
🎧 با غیرت... 🎤پادکستی متفاوت از حاج حسين کاجی ⏱️شب های جمعه،شهدا را یاد کنید... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷