نگذارید نام شهدا و یاد شهدا فراموش بشود و یا در جامعهی ما کهنه بشود.
"حضرت امام خامنه ای حفظ الله
سلام✋
#عاقبتتون_شهدایی
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#مناسبت
#هفتم فروردین ماه
#سالروزشهادت
#شهید_محمد_اسحاقی
#روحش شاد
#یادش گرامی با ذکر#صلوات
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
‼️صرف صدقات در جشن نیمه ی شعبان
🔷س 5355: مبلغی برای صدقه کنار گذاشته شده، آیا می توان از این مبلغ برای جشن نیمه شعبان استفاده کرد؟
✅ج: اگر صدقه مستحبی بوده و مربوط به صدقات خودتان است و یا اگر مربوط به دیگران باشد با اجازه ی آنان باشد، مانعی ندارد.
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
15.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔊 #کلیپ زیبای قرائت
«دعای نجات از فتنههای آخرالزمان»
🎙 با صدای سید حجت #بحرالعلومی
💢 انتشار برای اولین بار
📚 (این دعای زیبا در کتاب «سلاح المؤمنین» برای نجات از فتنههای آخرالزمان نقل شده)
🔆 تولید شده توسط مهدیاران در استودیو آوای پردیس، بهمناسبت دههٔ مهدویت
📌 #پیشنهاد_دانلود
#نیمه_شعبان
📥 دانلود با کیفیت بالا
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_ششم
#قسمت ۴۰
. تنه و شاخههای این درخت به طرز جالبتوجهی پیچ و تاب خورده بود و جالبتر از همه تنوع رنگ برگهایش بود. برگهایش زرد، نارنجی، بنفش، قرمز و صورتی بودند.
به آقامصطفی گفتم :«عجب درخت قشنگی!»
گفت: «بهش میگن درخت انجیلی یا چوب آهن. بس که چوبش محکمه، کاربرد صنعتی نداره. بیشتر بهخاطر برگ های رنگارنگش جنبۀ تزئینی داره.»
گفتم: «شاید قبلاً این درخت رو توی پارکها یا کنار خیابونها دیده باشم ولی تا حالا از نزدیک اینطور دقت نکرده بودم.»
آقامصطفی گفت: «رنگها از نشانههای عظمت خداوند و از مهمترین عناصری هستن که در هنر و روح و روان انسان تأثیر بسزایی دارن.»
نگاه دیگری به سر تا پای درخت کردم. نسیمی که از لابهلای درختان میوزید خنک و معطر بود. بعد از ساعتی پیادهروی، برگشتیم نزدیک ماشینمان. تشنه بودیم و هر دو میل شدیدی به نوشیدن چای داشتیم. یک فلاسک دوقلوی بزرگ برای همین مسافرت خریده بودم. اطراف مرقد امام هنگامی که داشتیم وسایلمان را از صندوق عقب ماشین به چادر انتقال میدادیم، متوجه شدم فلاسکمان نیست. با افسوس گفتم: «عجب دزد حرفهای بود. تو یک چشم بههم زدن فلاسک رو دزدید!»
آقامصطفی گفت: «خدا هدایتت کنه مرد. بگو فلاسک به چه درد تو میخوره؟ حالا خوبه ما تو خماریِ چای بمونیم؟»
پرسیدم: «از اینجا کجا بریم؟»
گفت: «هرجا تو بگی.»
گفتم: «بریم شمال!»
نگاه اعتراضآمیزی کرد و گفت: «ولی من جنوب رو ترجیح میدم.»
گفتم: «بندرعباس زیاد رفتیم. این بار بریم رشت.»
گفت: «خُب دلیلش اینه که، اونجا بیحجابی کمتره. باشه این بار میریم شمال.»
راه افتادیم. در طول مسیر، جلو یک فروشگاه لوازم خانگی نگه داشت و یک فلاسک خریدیم.
صبح زود رسیدیم رشت. زیرانداز و سور و سات صبحانه را از داخل ماشین برداشتم. به آقامصطفی گفتم: «صبحونه رو کنار ساحل بخوریم.»
مدتی بر لب ساحل برای یافتن جایی مناسب قدم زدیم. به آسمان ابری، به مرغهای دریایی در حال پرواز، به قوطیهای خالی نوشابه و انواع پوستهای شکلات و چیپس و پفک شناور روی آب نگاه کردیم، به صدای موتور قایقهای بادی که از هر طرف شنیده میشد، گوش سپردیم. چند بار طاها تا زانو توی آب رفت و برگشت و هر بار گفت: «بابا بیا بریم شنا کنیم.»
آقامصطفی زیرانداز را روی یک شانهاش انداخته بود و ساکِ پارچهای سنگینی را روی شانۀ دیگرش. فلاسک چای نیز به یک دست من بود و تیوپ بادی طاها به دست دیگرم. هر جا میرفتیم میدیدیم زنها و مردها با هم درون آب هستند. مردها با رکابی و شلوارکهای نخی و خانمها با شالهای رنگی نازک و لباسهای خیس و چسبان، روی یکدیگر آب میریختند. صدای چلپچلپ همراه با خندههای جیغمانندشان فضا را پر کرده بود و این به مذاق ما خوش نمیآمد.
مجبور شدیم کمی دورتر از ساحل به دنبال جایی برای نشستن بگردیم. آنجا هم هر طرف رفتیم، عدهای دور هم جمع شده بودند و صدای ضبط و دست و آهنگشان تا شعاع چند متری به
گوش میرسید. انگار نمیشد بدون گناه تفریح کرد. ناچار زیراندازمان را خیلی دورتر از ساحل، نزدیک یکی از انشعابات «گوهررود» پهن کردیم. یک تکه کیک شکلاتی جلو طاها گذاشتم و یک قوطی شیر کوچک را برایش نی زدم. برای خودمان چای ریختم. احساس میکردم لباسهایم خیس هستند. مهر ماه بود و هوا بهشدت شرجی. هر آن منتظر باران بودیم. بعد از صرف صبحانه، پیاده به شالیزارهای اطراف سرک کشیدیم.
طاها پرسید: «مامان کی میریم دریا؟»
گفتم: «ناهار بخوریم، کنار ساحل یهکم خلوتتر بشه، میریم عزیزم.»
بعد از ناهار، بهخاطر طاها، با قایق گشتی در دریا زدیم و شبهنگام رهسپار مشهد شدیم.
یک هفته از مهر گذشته بود که برگشتیم خانه. بعد از آنهمه کار و سختی بنایی، حالا زندگی آرامی داشتیم. روزها از پی هم میگذشتند. طاها هر روز صبح به مدرسه میرفت و ظهر که برمیگشت یک عالم حرف برای گفتن داشت.
از وقتی خانهدار شده بودیم، آقامصطفی دنبال فرصت میگشت و به بهانههای مختلف زنگ میزد به پدر و مادرم یا به بچههای خواهرم که پدر نداشتند و میگفت: «آماده باشین میام دنبالتون میارمتون مشهد.»
آنها را میآوردیم، چند روزی میماندند و دوباره میرساندیمشان زابل. گاهی از مهمانداری زیاد گله میکردم و میگفتم: «نرو دنبالشون. خستهام.»
میگفت: «قول میدم بیشتر کمکت کنم. اینها زائر امامرضا هستن. خدا خواسته و توفیق اجبارینصیبمون شده. باید قدر بدونیم.»
بعد از اینکه بناییهایمان تمام شد، آقامصطفی با پسرداییهایشان کارگاه امدیاف دایر کردند. درآمد خوبی هم داشتند.
⬅️ ادامه دارد .....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷