#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_سی و هفتم
#آخرین_سجده_ها
پدرم در يكي از نوشته هاي خود، شروع یکي از عملیات هاي بزرگ را اینگونه ترسیم می کند: صداي دلنشین اذان مغرب، فضا را معطر کرده بود و بچه ها وضو گرفته آمادهي نماز شدند. معمولا رسم بود بعد از نماز، دعای توسل خوانده مي شد اما آن شب، مکبر اعلام کرد به دليل کمي وقت، دعای توسلمختصري مي خوانیم و بلافاصله راهي عمليات مي شويم. لذا دعا با سرعت خوانده شد، اما گویا قرار نبود بچه ها به سرعت حرکت کنند، آخر آن شب با شبهاي دیگرفرق داشت. چرا که تا ساعاتی دیگر معلوم نبود در میان آتش و خون، چه سرنوشتي براي بچه ها رقم خواهد خورد. تعدادي به لقاي يار خواهند شتافت و جمعي مجروح ومعلول. دلهره این که اگر عملیات موفق نشود، اگر در آن فضاي معنوي که شور و التهاب، عشق و اضطراب و دلهره و امید همه در هم آمیخته بود، سردار درچهاي چند جمله گفت و قلب ها را آتش زد. او با همان زبان ساده و بدون هیچ مقدمه چیني، روبه روي جمعیت ایستاد و خطاب به بچه ها گفت: بالاخره انتظارها به سر اومد و تا دقایقی دیگه،عازم عملیات خواهیم شد. بنابراین، همچنان که خودتون هم میدونین، امکان داره این ساعات ساعات آخر عمر ما باشه و برخي از ما نتونیم طلوع خورشید فردا رو ببینیم. بالطبع جمعي از ما مجروح خواهند شد و جمعي شهيد. مطمئنا هر یک از ما گناهاني کوچک و بزرگ داشته ایم، آرزوهايي
داشته ایم..
حالا دوست دارم در این..
👇👇👇👇