eitaa logo
امام زادگان عشق
93 دنبال‌کننده
15هزار عکس
4هزار ویدیو
333 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
| : ۱۲۱ ظرف آب میوه سیب و هویج مخلوط) دستم بود و داخل طبقات می چرخیدم. چرا گم شده بودم؟ بالاخره بخش را پیدا کردم. بوی بیمارستان به سرگیجه ام می انداخت. فاطمه و محمدعلی را پیش مامان گذاشته بودم و حالا همان جایی بودم که باید. سمت راست تو بودی، روی تخت کناری ابوعلی و تخت سوم هم یکی دیگر از دوستانت. تا مرا دیدی ملحفه را کشیدی روی پایت. آمدم جلو سلام کردم و ظرف آب میوه را گذاشتم روی میز جلوی تخت. - سالمی آقامصطفی؟ - آره، ببین هیچی نیست! سالمم و تندرست. - اذیت نکن، بگو مجروحیتت چیه؟ . چند تا ترکش خورده پشت پام! همان پایی که دفعه قبل مجروح شده بود. قبلا مچ پا، این دفعه ترکش نشسته بود پشت زانو. تعدادی ترکش را درآورده بودند و هنوز چندتایی در پایت بود. همان موقع دکتر آمد، پایت را معاینه کرد و گفت: بعدازظهر عملت می کنم.» | دستورات لازم را به پرستارها داد. دکتر که رفت گفتی: «حالا برو سمیه!» گفتم: «میمونم تا عملت کنند!» - بچه کوچیک داری، بروا . بچه ها پیش مامانم هستند، برم همه فکرم اینجاست! . برو خونه اینجا مرد هست، نمیتونی راحت باشی! - مرد من که تو باشی هستی و راحتم! مامان، بچه ها را آورد. زمان عمل نزدیک میشد. مامان می گفت: منم میمونم!» او را با اصرار فرستادم رفت. دوسه تادوست دیگرت آمدند که یکی از آنها داخل اتاق روضه خواند و مداحی کرد، بعد تا جلوی در اتاق عمل آمدیم. سه چهار مجروح باهم نشسته بودند روی یک نیمکت تا نوبتشان بشود. شعر میخواندند و شوخی می کردند. تو را که بردند اتاق عمل، آمدم داخل حیاط، یک ساعت و نیم طول کشید. سبحان هم رسیده بود و کنار هم بودیم. رفتیم سالن
| : ۱۲۳ نگاهی به اطرافم میکنم. چه آرامشی دارد اینجا! کنار مزار رفقای شهیدت. درست است که برای ما گمنام اند، اما آنجا حتما باهم دوستید و قهقهه مستانه میزنید. - پانزده مرداد توی بهشت زهرا سالگرد بچه های گردان عماره. یعنی فردا! - میخوای بری؟ . حتما صبحونه هم میدن. - مصطفی، بگو صبحونه را ما میدیم! - واقعا میتونی؟ - آره، برو عدس بگیر بیار خیس کنم تا فردا میپزم و میبریم! | صبح بود که گفتم، اما عدس را ساعت یک بعدازظهر که از مسجد آمدی گرفتی. . میخواستی از جایی بگیری که عدسش خوب باشه! | - از آقارحمان گرفتم. با این بدبختی مغازه ش را راه انداخته به امید من و تو. از تهرون که نمیان ازش بخرن. من و تو باید بخریم! . چون به امید من و تو کسب وکار می کنه باید عدس ناپز بخریم؟ . بذار دو ساعت بیشتر بجوشه! | در همین حال تلفن زنگ زد، دوستم بود: «میای بریم استخر؟» رو به تو کردم: «محمدعلی را نگه میداری برم استخر؟» . بله، مخصوصا که کم ورزش می کنی و استخون درد داری! - پس نگهش میداری؟ - برو استخر، ولی محمدعلی را بذار پیش مامانت! - پس پنج کیلو عدس دستت رو میبوسه، پاکش کن! - باشه! از استخر که آمدم نصفی از عدسها را پاک کرده بودی و نصف دیگر آنجا بود. - پس چرا پاک نکردی آقامصطفی؟ . خسته شدم! - باید خیس بشه، نمیپزه ها! - ان شاء الله که میپزها شب که از مسجد آمدی گفتم: قابلمه بزرگه رو از بالای قفسه آشپزخانه بیار پایین!» . هنوز زوده، بذار کمی استراحت کنم! محمدعلی را گذاشتم بغلت. صندلی زیر پایم گذاشتم و قابلمه را به سختی آوردم پایین. عدسها را ریختم و تا صبح مدام سر زدم، ناپز بود و نمیپخت.
| : ۱۲۴ امروز آمدم سر مزارت. باز می خواهم برایت حرف بزنم و حرف هایم را ضبط کنم. این، ادامه همان حرفهایی است که مدتی است شروع کرده ام. باز آسمان ابری است و نگاه تو هم. دریغ از همان یک گل آفتاب که آن دفعه افتاده بود وسط ابروانت. حداقل آدم میدانست اخمت به خاطر آفتاب است اما حالا چی؟ بگذریم. بهتر است از حال کننده شوم و بروم به گذشته. همیشه می گفتی: «دوست دارم به خاطر سختی هایی که این مدت کشیدی، یه بارم شده بیای سوریه و اونجا رو ببینی، ببینی چقدر قشنگه! خصوصا شبا وقتی رزمنده ها با لباس نظامی و اسلحه میان دست به دست نامزدا یا همسرانشون توی خیابون قدم میزنن. دلم میخواد تو هم بیایی، دستت رو بگیرم و باهم قدم بزنیم!» آن قدر زیبا از آنجا حرف میزدی که رؤیای من هم شده بود آمدن و عاشقانه با تو قدم زدن. پیش از آنکه بروی سوریه، روز شهادت امام صادق (ع) بود و قرار بود دو شهید گمنام را بیاورند در منطقه فردوسیه به خاک بسپارند. پدرم زنگ زد: «ببین مصطفی میاد؟» | - بیرونه، اجازه بدین زنگ بزنم و بپرسم. زنگ زدم. گفتی: «کار دارم» - سفره صبحونه پهنه، جمع کنم یا میای؟ - میام! - پس من میرم تشییع جنازه، اومدی سفره رو جمع کن! بچه ها را برداشتم و رفتم. بعد مراسم که آمدم، آمده بودی. دیدم سفره پهن است و داخل آشپزخونه نشسته ای و به فکر فرورفتهای. . چرا اینجا نشستی؟ - اومدم صبحونه بخورم و برما . چرا جمع نکردی؟ . همین طوری! | رفتم داخل اتاق لباس عوض کنم. در کمد لباس ها باز بود. از پنج تا ساک، چهار تا ساک بود و یکی نبود. تو هر بار بعد از مجروحیتت که بیمارستان میرفتی آنجا ساک مشکی
| : ۱۲۵ اینجا بالای سر مزارت و روبه روی عکست راحت تر می توانم حرف هایم را بزنم. بازهم آمدم پیش خودت، جایی که میتوانم بغض مانده در گلویم را بشکنم و از خاطره ها بگویم. خیلی دلم میخواست بیایم سوریه. مگر خودت نمی گفتی که دلت میخواهد ما را هم با خودت ببری. هرچند، یک بار که رعدوبرق شد و محمدعلی در بغلم بود، وقتی از جا پریدم و فریاد زدم، گفتی: «توی سوریه مدام صدای تیر و مسلسل و خمپاره س، چطور می خوای ببرمت اونجا؟ اگه قلبت بگیره چی؟ فکر سوریه رو از سرت بیرون کن سمیه!» | اما بعد یادت رفت. وقتی رفتی سوریه فراموشت شد که چه گفته بودی. زمزمه های دلتنگی ات شروع شد و باید بیایی هایت. بالاخره پاسپورت خودم و فاطمه را گرفتم، اما سر گرفتن پاسپورت محمدعلی خیلی سختی کشیدم. مژدهای که داده بودی این بود: «چون توی عملیات اخیر با کمترین شهید و مجروح نیروهایم از صحنه جنگ بیرون اومدن، به من تشویقی زیارت کربلا رو دادن، اما من ازشون خواستم شماها بیایین پیشم.» وقتی به خانم صابری زنگ زدم تا خداحافظی کنم گفت: «منم دارم میرم سوریه.» زمانش را که پرسیدم دیدم یکی است، این شد که باهم آمدیم. کاروانمان از خانواده رزمندگان بود و بیشتر خانواده شهدا. به فاطمه سپرده بودم اگر تو را دید نپرد بغلت و بابا بابا نکند، چون میترسیدم بچه های خانواده شهدا ناراحت شوند. از گیت که رد شدیم وقتی آمدی خیلی معمولی برخورد کردم و وقتی خواستی دست فاطمه را بگیری زدم روی دستت. ناراحت شدی: چرا این طوری میکنی؟» . چون اون بچه ها بابا ندارن و ناراحت میشن! به خودت آمدی: «راست میگی؟ چرا حواسم نبود؟» با اتوبوس رفتیم هتل. همین
| : ۱۲۶ صبح زود میرم پادگان، ماشین خودم رو میارم و باهم میریم زیارت حضرت رقیه(س). بعدم میریم بازار - بازار زینبیه که چیزی نداشت! - بازاری هست روبه روی مسجد اموی! | صبح فردا ماشین آوردی و من و بچه ها سوار شدیم. کلتت را هم مسلح کردی و کلاشی را هم گذاشتی کنار دست من. - نترس محض احتیاطه، شاید نیاز بشه! | فاطمه عقب ماشین بود و محمدعلی روی پای من. حرکت کردی سمت حرم حضرت رقیه (س). باز اشاره به مسجد اموی کردی: «اینجا مقام رأس حسین (ع) است، ولی با اوضاعی که هست وارد این مسجد نمیشیم. وارد بازارم شدیم به فارسی صحبت نکن، با اشاره حرف بزن!» ماشین را روبه روی بازار پارک کردی و پیاده شدیم. ابتدا برای زیارت رفتیم و بعد بازار. شبی که وارد سوریه شده بودیم برای هدیه تولدت که هنوز نداده بودم، شلوار کتان طوسی و بلوزی به همان رنگ و یک شیشه عطر خریدم. مقابل مغازه عطرفروشی بودیم که مردی جلو آمد و به عربی گفت: «برو داخل کوچه لباسای زنونه و مردونه خوب هست!» پرسیدی: «فکر می کنی کجایی هستیم؟» - یا ایرانی یا لبنانی! - از کجا حدس می زنی؟ - از لباست و چادر خانمت! باز اصرار کرد که همراهش به داخل کوچه ای که می گفت برویم. قبول کردی، اما همین که جلوتر از ما راه افتاد گفتی برگرد. زود. هفته پیش همین طور لبنانیا را بردن سرگرم کردن و بعد به اتوبوسشون بمب وصل کردن. به محض استارت، اتوبوس منفجر شد. بیا سوار ماشین بشیم و بریم!» در مسیر برگشت استرس داشتی و به یک دوربرگردان که رسیدی سریع دور زدی. پرسیدم: «آقامصطفی چیزی شده، خیلی مضطربی؟»- اینجا حالت شهرک رو داره، مصالحه ای شده که هیچ کس تیراندازی نکن
| ۱۲۷ در هتل، ساعتی به استراحت گذشت. مادر شهید صابری صدایم کرد: «سمیه خانم بیا خریدام رو ببین!» رفتم و دیدم. دیدن سوغاتی هایی که دیگران خریده بودند یکی از لذت های من بود. بعد فکری به ذهنم رسید: «حاج خانم رفتم و دیدم. دیدن سوغاتی هایی که دیگران خریده بودند یکی از لذت های من بود. بعد فکری به ذهنم رسید: «حاج خانم میشه فاطمه رو پیش شما بگذاریم و بریم خرید؟» چشمانش برق زد: «به شرطی که زود برگردین و خریداتون رو هم اول از همه به من نشون بدین» با خوشحالی قبول کردم. محمدعلی را آماده و تو را که خواب بودی بیدار کردم. فاطمه را پیش مادر شهید صابری گذاشتم و رفتیم، اما این بار پیاده رفتیم. دستهایت را قلاب کرده بودی دور شانه ام. اگر هم محمدعلی را می گرفتی باز دستت را دور شانه ام می انداختی. سر راه روسری خریدیم. گفتم: «چون حضرت زینب (س) تو رو رسما توی این شب به من داده و سالگرد ازدواجمونه، دوست دارم شیرینی بخرم و توی حرم پخش کنم.» روبه روی هتل یک قنادی بود، رفتیم آنجا. نگاهی به شیرینی ها کردی و گفتی: «ما که سلیقه اینا رو نمیدونیم! بهتره پولش رو بدی ایستگاه صلواتی حرم، خودشون هرچی دوست داشتن بخرن!»
| : ۱۲۸ شب چمدانم را بستم. قرار شد صبح زود به زیارت خانم زینب (س) برویم. در دلم با خانم قراری گذاشتم. کافی بود کنار ضریح حرمش قرار بگیرم و همان را بگویم. وقتی آفتاب نزده رفتیم حرم گفتی: «زود یه سلام بده و بیا بیرون!» جلوی ضریح ایستادم و قرارم را مرور کردم. باید به خانم میگفتم کاری کند که دیگر مصطفی پیش خودم بماند و نتواند بیاید آنجا، اما هرچه کردم زبانم نچرخید. شرم وجودم را گرفت. گفتم: «خانم مصطفای من امانت برای شما باشه، برای شما دفاع کنه، ولی سالم برگرده!» سلام دادم و آمدم بیرون. دیدم جلوی کفشداری روی پله کوتاهی محمدعلی به بغل نشسته ای و با فاطمه بازی میکنی. - زیارت کردی؟ . بله! - زیرآبم رو زدی؟ - نتونستم! ۔ اگه اتفاقی برام بیفته چی؟ نه نمی افته! . چه با اطمینان! ۔ حضرت زینب (س) مادر شیعه ها و پشتیبانشونه، راضی نمیشه برای بچه هاش اتفاقی بیفته. اون خودش از عزیزاش دور شده، راضی نمیشه من از عزیزم دور بشما خندیدی: «فیلم داره خیلی هندی میشه، راه بیفت بریم!» برگشتیم هتل. ساک تو را آوردم. شب اولی که آمدم هتل، بلوزی زرد تند وشلواری مشکی تنت کرده بودی که خیلی بهت می آمد. گفتم: «اینا رو هم بذارم توی ساک؟» . نه با خودت ببر، گرفته بودم فقط برای تو بپوشم؟ مادرت برایت پسته داده بود. آنها را دو بسته کردم و در جیب های ساک گذاشتم. خندیدی. . چرا میخندی؟ - آخرش تو ساکم رو بستی! - یعنی چی؟ اگه این طور بگی نمیبندم! . حالا که شروع کردی تمامش کن!
| : ۱۲۹ با شنیدن پیامکی که ارسال شد گوشی را باز کردم. - رسیدی؟ - بله. خدا رو شکر. تازه رسیده بودم ایران. گوشی را خاموش کردم و به بچه ها رسیدم. ساکها را باز و وسایل را جابه جا کردم. صبح با صدای پیام بیدار شدم: نمی خوای بیدار بشی؟» | - تازه بیدار شدم. خیلی خسته بودم! - مگه با شتر مسافرت کردی! - با محمدعلی برگشتم که پدرم رو توی هواپیما درآورد. هواپیما هم چهار ساعت و نیم تأخیر داشت. از ساعت هفت درای هواپیما رو بستن و موتور خاموش. نمیدونی چقدر گرم بود! این بچه هم مدام جیغ میزد. هواپیما که میخواست پرواز کنه خودمم کم آورده بودم و بی حال شده بودم. خدا پدر خانم صابری رو بیامرزه که بچه رو گرفت و دوید انتهای هواپیما تا اون رو آروم کنه. چند تا مهماندار فقط بچه رو باد می زدند، چون کل مسیر بیتابی کرد. خونه هم که رسیدیم همین طورا کمی باهم صحبت کردیم. باز دوری، باز فاصله و باز امید به هم رسیدن. روزها از پی هم یکی یکی می رفتند و من امید داشتم با تمام شدن هر روز، یک قدم به تو نزدیکتر شوم. نمی توانستم با تو حرف نزنم. زمان می گذشت و چون زیاد با تو صحبت می کردم، دو بار از طرف مخابرات تلفنم قطع شد. باید برای رفتن به هرجا و هر کاری از تو اجازه می گرفتم. گاهی که این ارتباط قطع میشد، دست به هیچ کاری نمیزدم تا وقتی که صدایت را می شنیدم. آن وقت یک نفس حرف میزدم. میگفتی: «فاطمه هم به تو رفته. مو به موا پله اول، پله دوم» زودرنج و عصبی شده بودم و حساسیتم بالا رفته بود. شده بودم گل قهر و ناز، به کلامی میرنجیدم و در خودم فرومی رفتم. شب تولد سارا، بچه خواهرت بود. همه بودند. شمع که خاموش
| : ۱۳۰ شب تاسوعا با محمدعلی و فاطمه منزل عموجعفر بودم. مامان و بقیه هم بودند. از بیرون صدای سینه زنی می آمد. همه در حال درست کردن غذا برای نذری فردا بودند که یکی از دوستانم زنگ زد و شروع کرد به صحبت. حرف کشیده شد به همسران شهدا، نمیدانم چطور اجازه دادم به صحبتش ادامه بدهد، با این همه گفتم: «از شهادت نگوا» | . فکر میکنی برای آقامصطفی اتفاقی نمی افته؟ کسی که میره اونجا صددرصدم نگم، یه درصد احتمالش هست که شهید بشه! . خب باشه، ولی تو چطور دلت میاد بگی؟ . فکر می کنی برای آقامصطفی چه اتفاقی می افته؟ . همیشه از خدا خواستم برگرده، حتی اگه از گردن به پایین فلج بشه و نتونه صحبت کنه، همین که چشماش باز باشه و گوشه خونهم باشه برام کافیه! . خیلی بی انصافی که براش چنین آرزویی داری، فکر نمی کنی چقدر اذیت میشه؟ - به اذیتش فکر نمی کنم، به این فکر می کنم که هست! | . بگذریم، به قول تو از این حرفها نزنیم! صدای سینه زنی نزدیک تر شده بود. احساس می کردم دارم از حال می روم، به دیوار تکیه دادم. . چطور بگذرم وقتی احساس می کنم چنین روزی برای منم هست. خیلی ذهنم درگیر همسران شهدا شده. با او که خداحافظی کردم سریع به تو زنگ زدم. صدایت می آمد که آن طرف خط با بیسیم صحبت میکردی. هرچه منتظر ماندم صحبتت تمام شود نشد. تلفن را قطع کردم، درحالی که صدایت در گوشم میپیچید، بی آنکه کلماتت یادم بیاید. آن شب برگشتم خانه. درحالی که محمدعلی را می خواباندم، شروع کردم به خواندن دعای حصار. فاطمه اعتراض کرد: «بازم این دعا رو برای محمدعلی میخونی و برای من نمیخونی؟» خندیدم: «برای محمدعلی نمیخونم، برای بابا
| : ۱۳۱ فاطمه دوروبرم می چرخید و محمد علی گریه می کرد. به پدرت گفتم: «بیایین اینجا.» . چیزی شده؟ - فقط بیاین! آمد. وضع مرا که دید پرسید: «چی شده؟» - مصطفی مجروح شده، حالش خیلی بده! - اون چند بار مجروح شده، بار اولش که نیست! - ولی این دفعه فرق میکنه! میگفتم فرق میکنه و از درون خودم را آماده می کردم برای شنیدن خبر شهادت. پدرت سعی کرد تماس تصویری بگیرد که بتوانیم صحبت کنیم، دوستش گفت: «حالش خوب نیست، بیهوشه!» - از کدوم ناحيه مجروح شده؟ - گلوله خورده به قفسه سینهش، مجروحیتش شديده و الان بیمارستانه. یادم آمد دوشنبه همان هفته وقتی رضا خاوری شهید شد، تو به من پیام دادی حجت شهید شد. خواهرش پیام داد: «از سیدابراهیم بپرسین ببینین از رضا خبر داره؟» از طریق تلگرام پرسیدم، درحالی که مطمئن بودم. پیش از اینکه با خواهر رضا تماس بگیرم، خودش دوباره تماس گرفت: «یکی از دوستان رضا پیام داده الان پیشش نیست، دو ساعت دیگه میره اونجا و خبر میده.» آن دوست همین کسی بود که حالا چشم من به پیام هایش بود. او دیگروارد شده بود خبر شهادت را چطور آرام آرام بدهد. مثل زهری که قطره قطره بخوری و ذره ذره جان بکنی. به پدرت گفتم: «آقاجون فکر کنم برای مصطفی اتفاقی افتاده. میگن مجروح شده، اما برای دل ما دروغ میگن!» حالا پدرم و مادر و برادرت هم آمده بودند. جمعیت مدام بیشتر میشد و هرکس می آمد می گفت: «چرا اینجوری میکنی، خب مجروح شده، دفعه اولش که نیست!» از ساعت هفت تا دوازده همین حرف ها بود: مجروحیت، مجروحیت، مجروحيت. دلم می گفت شهیدی، ولی همه می گفتند مجروحی. سردرگم بودم.
| : ۱۳۳ مامان بی تابی می کرد، می گفت: جواب فاطمه رو چی بدیم؟» گفتم: «خودم با فاطمه حرف میزنم!» او را بردم داخل اتاق، بغلش کردم: مامان توی این مدت که بابا نبود، اگه اتفاقی می افتاد چطوری بهش میگفتی؟» - زنگ میزدم بهش! | . حالا میخوام یه خبر خوب بهت بدم. از این به بعد نیازی نیست به بابا زنگ بزنی، هر اتفاقی که برای تو بیفته، قبل از اینکه کسی متوجه بشه، بابات متوجه میشه. هرجا بخوای بری همراهته و هیچ وقت از تو دور نمیشه! کمی مرا نگاه کرد، بغض کرد و درحالی که بغلم کرد گفت: «یعنی بابا شهید شده؟» | آره ولی نمردها سرش را روی سینه ام گذاشت و هق هق کرد. محمدعلی را آوردند شیرش بدهم، احساس کردم جان به تن ندارم چه برسد به شیر. هشت روز بعد پیکرت را آوردند. گفتند از مسئولت خواسته بودی برای تو و من در معراج دیدار خصوصی بگذارد. به معراج که می آمدم با خودم فکر میکردم هنوز زنده ای. هرکس با من حرف میزدیا میخواست تسلیت بگوید می گفتم: مصطفی زنده س. هروقت شنیدین مرده هر کاری خواستین بکنین و هرچی خواستین بگین، ولی حالا زنده سا» | کنار تابوتت که رسیدم، دیدم چقدر چهرهات پر از آرامش است. نشستم و آرام گرفتم: «تو مصطفای منی؟» مصداق آیه ما زن و مرد را برای آرامش همدیگر خلق کردیم را احساس می کردم، ولی فاطمه شوکه
| : ۱۳۴ روزهای بعد از شهادت سخت تر از خود شهادت است. وقتی از حضرت سجاد (ع) می پرسند: «کجا از همه جا سخت تر بود؟» می فرماید: «الشام، الشاما» شهادت آن قدر اذیت نمی کند که حواشی آن. دیگر میدانم که خودم باید تمام کارهایم را به تنهایی انجام دهم تا برای کسی زحمتی ایجاد نکنم، حتی خرید نان را. این را از همان زمانی که به سوریه رفتی یاد گرفتم و حالا بیشتر. از کارهای روزمره، از خرید و بچه داری و کارهای خانه ناراحت نمیشوم، آنچه ناراحتم میکند حرفها و حرکات مردم است و اینکه دیگر نمی توانم با تو مشورت کنم و در تصمیم گیری ها از تو کمک بگیرم. آن روزها هروقت میآمدی چند دقیقه اول فقط نگاهت می کردم بدون حرف. الان هم وقتی خوابت را میبینم فقط نگاهت می کنم بازهم بدون حرف. در یادواره ای از کسی پرسیدم: «اگه مصطفی یه جا کم بگذاره و حواسش نباشه، بازخواست میشه؟» جوابش ناراحتم کرد: «بعد از شهادت پرونده اعمال بسته میشه و دیگه بازخواستی نداره.»| خیلی ناراحت شدم. آن روز از بهشت رضوان که رد شدم برای همه شهدا صلوات فرستادم. برای همه به جز تو. گفتم: «مصطفی امشب باید تکلیف من رو روشن کنی!» برف شدیدی می آمد. رفتم فاطمه و محمدعلی را از خانه مامانم آوردم. آنها که خوابیدند نشستم و با عکست صحبت کردم مثل همین حالا. گفتم: «من سرم نمیشه، باید همین امشب برام مشخص کنی که هنوز مرد خونه هستی یا نه؟ من رو که میشناسی، شاید نتونی بیایی تو خوابم، ولی به خواب هرکی رفتی، همین امشب باید این مسئله رو روشن کنی!» شب خوابیدم. صبح که بلند شدم برادرم پیام داد که برادر خانمش آقاناصر خوابی دیده. زنگ زدم به